سوار تاکسی شدم آمدم!
از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچههای هیئت صحبت کند.
آن شب جمعیتی منتظر بود؛ هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند.
اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد!
به نخستوزیری تلفن زدم و پرسوجو کردم؛ گفتند: «آقای رجایی خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.»
در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش میگشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت:
«آقا سید! یک نفر بغلدست من نشسته که با آقای رجایی مو نمیزنه!»
دنبالش رفتم و دیدم، بله؛ خود آقای رجایی است. وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمیآمد!
رفتم جلو و گفتم: «آقا، سلام. شما اینجایی؟! دو ساعته حيرون شما هستم؛ تیم حفاظت را چی کار کردید؟!» گفت:
«تیم حفاظت نمیخوام! سوار تاکسی شدم آمدم!»
از کتاب #کوچه_نقاشها
خاطرات مرحوم #سید_ابوالفضل_کاظمی (فرمانده گردان میثم لشکر حضرت رسول (ص))
همین حالا بیا ب رزمندگان جنگ نرم
@razmandejangenarm3