eitaa logo
راز موفقیت
6.8هزار دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
23.2هزار ویدیو
136 فایل
🇮🇷 راز موفقیت👇 @razmovafajh 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﯾﻮﺳﻒ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ بیاندازند ، ﯾﻮﺳﻒ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ! یکی از برادرانش ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...! ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ با ﻣﻦ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ...! ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻂ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ جز خدا ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﺮﺩ. ✍ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟ ☘ اَلَیْسَ اللهُ بِکافٍ عَبْدِه 📚ﺳﻮﺭﻩ ﺯﻣﺮ، ﺁﯾﻪ۳۶ ‌💠💎💠 راز موفقیت @razmovafajh
@sokhan_iw 📚 ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ . ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ ، ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ‌؛ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!! ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! نتیجه گیری: ‏( ‏( ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ‏) ‏) 💠🌍💠 راز موفقیت @razmovafajh
💎 در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود. عروس مخالف مادرشوهـر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت. به موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن. مادر با چشمانی اشڪ‌بار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هـستے! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهـ‌داماد، تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهـ‌اش، از شر گرگ در امان دار. ڪہ او تنهـاست. ندا آمد: ای موسے(ع)! مهـر مادر را می‌بینے؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند. بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم 💠💎💠 راز موفقیت @razmovafajh
🌺 آشتی با همسر ✍رسول خدا (ص) به منزل همسرش ام سلمه وارد شد. بوي خوشی به مشامش رسید. فرمود: آیا حولاء به خانه ما آمده است؟ حولاء نام یک زن عطرفروش بود. ام سلمه عرض کرد : آري، او آمده است. او از شوهر خود شکایت دارد و می گوید شوهرش او را رها کرده و به نزد او نمی آید. 🔸در این وقت حولاء، از در وارد شد و گفت: یا رسول الله پدر و مادرم فداي تو باد! شوهرم از من رو برگردانده و به من توجهی نمی کند. حضرت فرمود: اي حولاء! عطر بزن و خودت را در خانه بیشتر خوشبو کن. شاید او را به خویشتن جلب کنی. 🔸حولاء گفت: هیچ بوي خوشی نمانده، مگر آنکه خود را با آن خوشبو کرده ام و او باز هم از من کناره گیري می کند. حضرت فرمود : او نمی داند که اگر به تو روي آورد و آشتی کند، چه ثوابهایی برایش حاصل می گردد. حولاء گفت: 🔸یا رسول الله! اگر همسرم به من روي آورد و آشتی کند، چه ثوابهایی برایش نوشته می شود؟ پیامبر فرمود: هنگامی که او جهت آشتی به سوي تو گام بر دارد، دو فرشته اطراف او را می گیرند، و ثوابش مانند ثواب کسی است که با شمشیر در راه خدا جهاد می کند. 🔸و در موقع هم بستري، مانند برگ خزان فرو می ریزد و آنگاه که غسل می کند، همه بخشیده شده، و در پرونده اعمال او باقی نمی ماند. 📚 داستانهای بحارالانوار، ج 6 ص 39 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال ما بپیوندید 👇👇👇👇👇👇🌸 💠🇮🇷🌍 راز موفقیت ➡️ @razmovafajh
📚 ✍دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار مي كردند كه يكي از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود . شب كه مي شد دو برادر همه چيز از جمله محصول و سود را با هم نصف مي كردند. يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ 🔹درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم. من مجرد هستم و خرجي ندارم ولي او خانواده بزرگي را اداره مي كند. بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت . 🔸در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌ درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من سر و سامان گرفته ام ولي او هنوز ازدواج نكرده و بايد آينده اش تأمين شود. بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت . 🔹سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشان هميشه با يكديگر مساوي است. تا آن كه در يك شب تاريك دو برادر در راه انبارها به يكديگر برخوردند. آن ها مدتي به هم خيره شدند و سپس بي آن كه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان را زمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند. 🌍🇮🇷 راز موفقیت 👇 ➡️ @razmovafajh🌸
🔹 شخصی احوال امام حسین (ع) را پرسید و گفت: در چه حالی هستی؟ امام فرمود: در حالی هستم که ▪️ خدا بالای سر من (و ناظر اعمال من است) ▪️ و آتش جهنم پیش روی من است ▪️ و مرگ به دنبال من است ▪️ و حساب روز قیامت مرا احاطه کرده ▪️ و در گرو اعمالم هستم ▪️ و توان دور کردن ناملایمات از خودم را ندارم ▪️ و کارها به دست دیگری است که اگر بخواهد میتواند مرا عذاب کند و اگر بخواهد میتواند مرا ببخشد؛ 🔸 با این حال چه کسی فقیرتر از من است؟ 📚 بحار الانوار، ج۷۵، ص۱۱۶ 🌍🇮🇷 راز موفقیت 👇 ➡️ @razmovafajh🌸
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 📚در راه مانده بیست سال پیش بود از تهران می‌آمدم... سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده‌‌هزار تومان پول همراه داشتم... اتوبوس در یک غذاخوری بین‌راهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویچی که کنار غذاخوری بود رفتم، یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ ۲۰۰ تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم. دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود! شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پول‌هایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال. وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت. مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمی‌توانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم. لقمه را آرام آرام می‌خوردم چون اگر تمام می‌شد، باید پول را می‌دادم. می‌خواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ می‌خوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید می‌دانستم کسی باور کند واقعاً بی‌پولم.! با شرم نزد مرد جوانی رفتم، کارت دانشجویی‌ام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پول‌هایم گم شده است، در راه خدا ۲۰۰ تومان کمک کن. مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونت‌ات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند. مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعت‌ام را باز کردم که ۴ هزار تومان قیمت داشت به او بدهم. مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا می‌توانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور می‌توانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟» با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.» مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را می‌دهی.» گفتم: «نه!گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مرده‌ام، یا ساعت را بگیر یا به من ۲۰۰ تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن، که شهرم رسیدم ۲۰۰ به نیابت از شما صدقه می‌دهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم» آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند می‌پندارد. ♦️صدقات مخصوص فقیرانی است که در راه خدا بازمانده و ناتوان شده‌اند و توانایی آنکه در زمین بگردند (و کاری پیش گیرند) ندارند و از فرط عفاف چنانند که هر کس از حال آنها آگاه نباشد پندارد غنی و بی‌نیازند، به (فقر) آنها از سیمایشان پی می‌بری، هرگز چیزی از کسی درخواست نکنند. و هر مالی انفاق کنید خدا به آن آگاه است. 🔸آیه 273 سوره بقره