#طنز_جبهه 😊
#توجیه_خط...!!
🌷بنا بود آن روز ما را نسبت به خط توجیه کنند، در همان بای بسم الله خمپاره زدند مسئول محور دود شد رفت روی آسمان. رو کردند به کسی که در میان برادران همه قدیمیتر بود، برادر #سید_حمید_سیدی،😉 پرسیدند: آیا می تواند این وظیفه را به عهده بگیرد؟ با خوشرویی گفت: بله مسأله مهمی نیست. بعد رفت بالای خاکریز. همه منتظر بودیم که او یک جلسه مفصل راجع به این قضیه صحبت کند.
🌷....اول با دست اشاره کرد به سمت چپ: این چاله که میبینید جای خمپاره ۶۰ است. بعد رویش را برگرداند به طرف راست: آن یکی گودال هم محل اصابت خمپاره ۱۲۰ است. بعد از مکث !نقطه کوری را در دشت نشان داد و گفت: این هم جای خمپاره ای است که در راه است و تا چند لحظه دیگر میرسد! والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.😉😂🙃🙃
📚 کتاب "فرهنگ جبهه"، جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
#طــنــز_جــبــهه
🦋این تیرهای تک شهید بدجور اعصاب بعثی هارو ریخته بود بهم...😝
🌱یه بار یه تپه دست بعثی ها بود،بچه هارو کلافه کرده بودند.😩
🦋ایشان باهمین اس وی دی آزادش کرد.😁
🌱شهید حسین خرازی
به ایشان میگفت گردان تک نفره....😌
🦋یک بار ایشان بایه تک تیر انداز بعثی مستقیم رودر رو شدند
یه جور دوئل بود،👀
باهم شلیک کردند.
ایشان مغزشو پوکوند😅
🌱اما گلوله ی اون فقط
لاله ی گوش شهید رو برد.😎
💢یک خاطره از شهید:
🔸نزدیک بعثی ها بودند،خیلی فاصله نداشتند باهم.
🔹هیچ حرکتی نمیکردند
🔸ایشان هم که خسته شده بود،
یهو بلند شد به عربی گفت: جاسم کیه؟
🔹یکی از آن طرف بلند شد و گفت: من!!
ایشان هم او را زد.😝
🔸یه مدت گذشت پاشد داد زد: رحمان کیه؟
یکی بلند شد گفت: من!!
🔹بازم شهید زدِش...😂
🔸بعثی ها که تازه دوزاری شان افتاده بود،
شهید زرین که میشناختن، یهو بلند شدند گفتند: رسول کیه؟
🔹به خیال خودشون بچه زرنگ بغداد بودند😂
ایشان جواب نداد.
🔸یه چند دقیقه دیگه بلند شد گفت:
کی بود با رسول کار داشت؟🤨
🔹یکی بلند شد و با خوشحالی گفت: من!!😍
🔸و باز شهید کسی که بلند شد را زد...🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
🔴وقتی استاد ازغدی از سنگر غصبی اخراج شد و
توفیق شهادت رو از دست داد.....😁😂
#باهم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
شلمچه بودیم!
شیخاڪبرگفت:«امشبنمیشهڪارڪرد. میترسم بچههاشهیدبشن».😕
تو تاریڪیدورهم ایستادهبودیموفڪرمیڪردیم🤔
ڪهصالحگفت:یه فڪری!
همهسرامونوبردیمتویهم.😎
حرفصالحڪهتمومشد،زدیمزیرخندهو راهافتادیم.😉
حدودیهڪیلومترازبلدوز هادورشدیم.
رفتیمجاییڪهپرازآبوباتلاقبود.🌊
موشیهمپیدانمیشد.🐀
انگاربیابونارواحبود.👻
فاصلهمونبا عراقیاخیلی ڪمبود؛اماهیچسروصدایی🗣نمیاومد.🤨
دورهمجمعشدیم.شیخاڪبرڪهفرماندمون بود، گفت:یڪ،دو،سه.😝
هنوزحرفشتمومنشده بودڪهصدایدوازدهنفرمون زلزلهایبپاڪرد.😄
هرڪسیصداییازخودشدرآورد.
صدایخروس🐔،سگ🐶،بز🐐،الاغ 🐴و...🤣
چیزینگذشتهبودڪهتیربارا وتفنگای🔫عراقیابهڪارافتاد.😄
جیغودادمونڪهتمومشد؛پوتیناروگذاشتیم زیربغلمونودویدیمطرفبلدوزرا.😜
مامیدویدیموعراقیاآتیش💥می ریختند.
تاڪناربلدوزرایهنفسدویدیم.🥵
عراقیااونشبانگار بلدوزرا رو نمیدیدند.
تاصبحگلولههاشونو تو باتلاقحرومڪردندومابهڪیفوحالو خیالآسودهتاصبحخاڪریز زدیم.😝😂😂
#باهم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
🤕اسرای سودانی🤕
🍇عملیات تمام شده بود.🔚
🍒 و از قرارگاه به قصد ترک منطقه سوار اتوبوس شدیم، هوای خیلی گرمی بود به همین خاطر یونیفرمم را بیرون آوردم و فقط زیرپوش سفیدی تنم بود.👕
🍇بعداز ساعتی اتوبوس به ایستگاه صلواتی رسید و همگی با دیدن لیوانهای شربت آبلیمو🧃خیلی خوشحال شدیم بخصوص من که در ردیف اول صندلی اتوبوس نشسته بودم. 🤩
🍓لحظاتی بعد یکی از افراد ایستگاه صلواتی وارد اتوبوس شد.🙃
🍇و با دیدن بچه ها که اغلب سیه چُرده یا سبزه بودند، فریاد زد:
🍓چرا این اسیرها محافظ ندارند !! به نظرم سودانی باشید، بعد هم رو به همکارانش کرد و فریاد زد؛ اسیران سودانی هستند، شربت نه! آب بیاورید، از سرتان هم زیاد است..😠🙁
🍇این را که بچه ها شنیدند، اتوبوس از خنده بچه ها منفجر شد....😂😂😅😅
📚راوی:
رزمنده باقر نوری زاده
#باهم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم.
برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.🙂
از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.😎
💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ🐴 بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد!😨
💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.☹️😩
💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.🤩😆
🔺الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.✌️🤣
#باهم_بخندیم 😂
✍ پ.ن:
بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن سواری میدهند! و قصد برگشتن هم ندارند.😏
#سلبریتی_دوزاری
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
😎دیگ شجاع😎
یک روز هنگام عصر و پخش مستقیم غذا، خمپاره زدند.😐
همه فرار کردیم...🤯
هر کدوممون یه ور...😶
بعد برخاستیم دیدیم خمپاره درست خورده کنار دیگ غذا ولی عمل نکرده...🤩
با تعجب و خنده به همدیگر نگاه کردیم...😜
دوست رزمندهای گفت:
ایوالله،
باز هم به غیرت و شجاعت دیگ!👍
با همه سیاهی از ما رو سفیدتر است...😌
از جایش تکان نخورده.😉
آفرین.👏
برادرا خوبه یاد بگیرند و به محض اینکه خمپاره میاد،دنبال سوراخ موش نگردند.😁😅😝
#باهم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه
😜تشریف میبرم موقعیت ننه😜
🎈خاطرهای از احمد شیروانی جانباز 70 درصد 🎈
🖍سال 1361 حدود 2 ماه قبل از شروع عملیات محرم، من، حمید یزدی، سعید شوردزی و چند نفر از دیگر دوستانم به شهرک دارخوین آمدیم. 🚶♂🚶♂
🖌فرصت نشده بود به مرخصی برویم. هر چه به دفتر کارگزینی تیپ امام حسین(ع) میرفتیم تا مرخصی بگیریم، میگفتند:
فعلاً تمام مرخصیها لغو شده است.☹️
🖍از بس سماجت کردیم، مسؤول کارگزینی با مرخصی 48 ساعته ما موافقت کرد و گفت:
مواظب باشید بقیه نیروها نفهمند شما دارید به مرخصی میروید. تا جایی که امکانش هست برگههای مرخصی را نشان کسی ندهید.🤫
🖌برگههای مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم.🚶♂🤩
🖍وانت تویوتایی به ما نزدیک میشد.
2 نفر جلو و چندنفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند.🛻
🖌 وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از رانندهاش پرسیدم:
اخوی! این ماشین اهواز نمیرود؟🤨
🖍سرعتش را کم کرد و گفت:
چرا بپرید بالا.😉
🖌سوار شدیم.
دم در، دژبان که یک بسیجی کمسن و سال بود، جلوی ماشین را گرفت و پرسید: اخویها کجا تشریف میبرند؟🧐
🖍یکی از سرنشینان جلو گفت:
داریم میرویم موقعیت مهدی.🙂
🖌گویا دژبان از قبل او و دوستانش را میشناخت، ولی متوجه شد که ما پنج نفر با آنها نیستیم.🤭
🖍 با لهجه شیرین اصفهانی از راننده پرسید:
دادا، این برادرا هم با شوما هستن؟🤨
🖌ـ از خودشان بپرسید.😕
🖍از ما پرسید:
شوما چندنفر کوجا تشریف میبرین؟🤔
🖌همان لحظه شیطنتم گل کرد.
با قیافه کاملاً جدی گفتم:
من تشریف میبرم موقعیت ننه، بقیه را از خودشان بپرس.😌😆
🖍بغل دستیام از حرف من خندهاش گرفت.😅
🖌 همان طور که میخندید، گفت:
من هم میروم موقعیت ننه.😂
🖍حمید یزدی که متأهل بود، گفت:
من نمیروم موقعیت ننه، میخوام بروم موقعیت زنه!😉🤣🤣
🖌راننده گاز داد تا حرکت کند. 🚘
🖍دژبان با کف دست روی کاپوت ماشین کوبید. 🙌
اسلحهاش را مسلح کرد و گفت:
وایسا ببینم. این مسخره بازیا چی چیهس؟ موقعیت ننه دیگه کوجاس؟ پیاده بشین ببینم. من نمیذارم شما چند نفر از این در برین بیرون!😡
🖌ـ اخوی چی چی رو نمیذاری؟ ما باید بریم وَرِ دل ننههامون.😜
🖍ـ مگه الکیه، هر کی دلش خواست سرش رو بندازه پایین و از این در بره بیرون؟ فکر کردین من اینجا بوقم؟😠😤
🖌ـ برادر! ما حکم مأموریت داریم، باید بریم موقعیت ننه.😊
🖍ـ ببینم حکمتون رو.😕
🖌برگههای مرخصی را که نشانش دادیم، گفت:
خدا بگم شما بسیجیا رو چی کارتون نکنه که هر کدومتون یه جوری آدم رو میذارین سرکار! برین خدا پشت و پناهتون.😩😄
#باهم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
خيلے از شبها آدم تو منطقه
خوابش نمےبرد😴😬
وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😁
یه شب یڪے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود.
تو همين اوضاع یڪے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😨😨
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰
گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنه من نذاشتم!😐😂
#طنز_جبهه
😂😂(بخون و بخند)😂😂
📯تعداد مجروحین بالا رفته بود.
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: ” حیدر حیدر رشید ”
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدهام، از یکطرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم
+ رشید جان! از همانها که چرخ دارند!
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟
+ بابا از همانها که سفیده.
– هه هه! نکنه ترب میخوای.
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!
کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم🤣
.
📚 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک ، صفحه ۵۵
#با_هم_بخندیم 😂
#طنز_جبهه😂🤣
#بچه_وروجك
يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه
وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
بابا چرا اين آقا يه پا نداره🤔
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره🙄
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود🧔🏿. به شب گفته بود در نيا من هستم.
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟
گفتم: چرا پسرم!
پرسيد: پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟
منم كم نياوردم و گفتم:
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😄😄
#طنز_جبهه
🎉جشن پتو🎉
💊قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه های چادر رو توی جشن پتو بزنیم..😝😉
💉یه روز گفتیم:
ما چرا خودمونو می زنیم؟😐🤦♂
💊واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید، گیرش بیاره و بکشونه تو چادر و بقیش رو بسپاره به ما.😝😂🤨
💉به همینخاطر یکی از بچه ها داوطلبانه رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.😟🤭🥲
💊اولش جا خوردیم..😳
💉اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد.😆🤷♂
💊گفت:
حاج آقا، بچه ها یه سؤالی دارن.🙃😅
💉تا گفت: بفرمایید.
ریختیم سرش و......😊
💊بعد این جریان، یه مدت گذشت.⏰
💉یه روز داشتم از کنار یه چادر رد میشدم، که از بخت بدم یهو یکی صدام زد؛ 😈😶
💊تا اومدم به خودم بجنبم، هفت هشت تا حاج آقا👳♂ ریختن سرم و تا میخوردم زدنم.🥴🤣
💉و یه جشن پتوی حسابی....🥲
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
"شهــ گمنام ــیـد"