نصفه شب چشم چشم رو نمیدید ...
سوار تانک، وسط دشت ...
کنار بُرجک نشسته بودم
دیدم یکی داره پیاده میاد ...
به تانکها نزدیک میشد، دور میشد.
سمتِ ما هم آمد، دستش رو دورِ پام حلقه کرد
پام رو بوسید!!
گفت: به خدا سپردمتون ...
گفتم: #حاجحسین؟
گفت: هیس! اسم نیار...
#شهید_حسین_خرازی
#شهیدانه
@refige_shahidam
اگر برای خدا جنگ میکنید
احتیاج ندارد که به من و دیگری
گزارش دهید..
گزارش را نگه دارید برای قیامت
اگر کار برای خداست
گفتنش برای چه..؟!
#شهید_حسین_خرازی
@refige_shahidam