وصلهیناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_ویک تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد...
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وشصت_ودو
شهین خانم بر صورتش زد
ــ شهابم چی شد مادر این خون روی پیراهنت برا چیه😨
شهاب سعی کرد لبخندی بزند
ــ چیزی نیست مادر من خون از دستمه ریخته رو پیرهنم نگران نباشید چیزی نیست😄😣
شهاب با چشم 👀دنبال مهیا میگشت می دانست الان نگران و آشفته است
با دیدن چهره مهیا نگران میخواست به طرفش برود که محمد آقا بازویش را گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد
مهیا که احساس می کرد هر لحظه ممکن است ضعف کند و بر زمین بیفتد گوشه ای نشست😥😖
مریم سریع به سمتش آمد و لیوان آب قند را به طرفش گرفت و گفت:
_ما همیشه نگران مامان بودیم تو این مواقع اما تو بدتری خب... 😅
مهیا با نوشیدن آب قند احساس می کرد حالش بهتر شده
و با شنیدن صدای محمد آقا که داشت قضیه زخمی شدن شهاب را تعریف می کرد گوش سپرد
شهاب که نگران مهیا بود سریع حموم کرد و لباس تمیز تن کرد.😊❤️
نگاهی به پانسمان دستش انداخت خیس شده بود و نیاز به پانسمان دوباره بود،
با یادآوری اینکه مهیا میتواند پانسمانش را عوض کند این فرصت را فرصت طلایی دید تا با مهیا آشتی کند.💖😍
به طرف آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و به طرف حیاط رفت
همه نگاهشان به سمت شهاب چرخید اما شهاب مستقیم به طرف مهیا که گوشه ای نشسته بود و خودش را مشغول تمیز کردن برنج کرده بود رفت.
کنارش نشست و جعبه را به طرفش گرفت!
مهیا با چشمان خیس😢 به شهاب نگاهی انداخت و سوالی به جعبه کمک های اولیه اشاره کرد
شهاب لبخندی زد و گفت:
ــ یادمه گفتی دوره پرستاری رفتی.😉
مهیا سری تکون داد
ــ خب فک کنم از پانسمان یه دست برمیای؟؟😊
مهیا سینی را کنار گذاشت و دست شهاب را گرفت
ــ چرا دستات میلرزه؟؟😟
مهیا سرش را به دو طرف به علامت چیزی نیست تکان داد!😞
پانسمان دست شهاب را باز کرد که با دیدن بخیه ها با بغض سرش را بالا آورد و نالید
ــ باید با اونا درگیر میشدی؟؟😢
ــ مهیا گریه کردی باور کن دیگه نمیزارم منو ببینی تا دستم خوب بشه😕😄
مهیا نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و اشک هایش روگونه هایش ریخت😭
و آرام تا صدایش به بقیه نرسد هق هق کرد😣😭
شهاب با دست دیگری اشک هایش را آرام پاڪ کرد
ــ خب عزیز دلم میخواستی چیکار کنم.😒 داشتن پرچمای عزای امام جوادُ پاره🔥 میکردند باید مینشستم نگاشون میکردم😒
مهیا سرش را پایین انداخت و آرام اشک می ریخت😔😢
شهاب با دست چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد، بدون هیچ دلخوریِ صبح با عشق به چشمان مهیا زل زد
ــ الان دقیقا گریه کردنت برا چیه؟؟😍😒
ــ اگه بلایی سرت میومد من دق میکردم😢😔
شهاب آرام خندید و گفت:
ــ نترس خانومی شما تا منو دق ندی چیزیت نمیشه!😉
مهیا دست زخمی شهاب را آرام فشرد که صورت شهاب از درد جمع شد؛
ــ آخرین بارته اینجوری حرصم میدی😬
ــ من نوکر شما هم هستیم😉
مهیا آرام خندید و گفت :
ــ نوکر اهل بیت ان شاء الله☺️
و حواسش را کاملا به سمت دست شهاب سوق داد و با حوصله مشغول تعویض پانسمان شهاب شد!!❤️💝
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
وصلهیناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_ودو شهین خانم بر صورتش زد ــ شهابم چی شد مادر ای
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وشصت_وسه
همه مشغول بودند!
نرجس و سوسن خانم به جمعشان اضافه شده بود !
شهاب با وجود چشم غره های مهیا و تشرهای مادرش باز هم در حال کار بود و اصلا به زخم دستش و سردرش توجهی نمی کرد .😊✨
ــ مهیا مادر یه برگه بیار چندتا خرید داریم بنویس بدم آقایون بخرن😊📝
ــ چشم الان میارم☺️
و کمی صدایش را بالا برد ؛
ـــ شهاب😊
شهاب با دست های خیسش موهایش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت :
ــ جانم😍
ــ دفتر یادداشت میخواستم تو اتاقت هست؟؟
ــ آره عزیزم تو کشو دومی میز کارم هست،میخوای برات بیارم ؟؟
مهیا لبخندی زد
ــ نه ممنون خودم برمیدارم☺️
شهاب روی تخت گوشه حیاط نشست و سرش را بین دستش گرفت و محکم فشرد !
سرش عجیب درد میکرد😣 و سوزش دستش اوضاع را بدتر کرده بود .😖
مهیا کنار شهین خانم نشست
ــ جانم بگید بنویسم☺️✍
شهین خانم تک تک وسایل را میگفت و بعضی وقتا چند لحظه ساکت می شد و کمی فکر میکرد و دوباره تند تند چندتا وسیله میگفت.
ــ همینارو میخوام ، محسن مادر شما میری بخری ؟؟😊
قبل از اینکه محسن چیزی بگوید شهاب به سمتش رفت
ــ بدید خودم میخرم😇
تا شهین خانم میخواست اعتراض کند گفت:
ــ من خوبم مامان !😊
لیست را به طرف شهاب گرفت
ــ مادر این چیزایی که لازم دارم و بی زحمت بگیر
شهاب نگاهی به لیست انداخت و با خواندش شروع به خندیدن کرد!!
همه با تعجب به او نگاه می کرند
ــ مامان فک کنم آخرین خریدا ،خریدای مهیا باشن نه تو 😉
مریم با کنجکاوی گفت:
ــ چطور؟
شهاب با خنده شروع خواندن کرد؛
ــ دو عدد چیپس .یک عدد ماست . دو عدد پفک .چهار عدد لواشک😁
با خواندن لیست همه شروع به خندیدن کردند😂😁😀😄
مهیا با اخم ساختگی رو به مریم و سارا گفت :
ــ بده به فکر شما بودم گفت بعدا خسته میاید بخوابید قبلش یه چیزی بخورید انرژی بگیرید☹️😑
شهین خانم با خنده گونه ی مهیا را بوسید😄😘
مریم با خنده گفت:
ــ ایول زنداداش عاشقتم😍
سارا هم بوسه ای برایش فرستاد
ــ تکی بخدا😘😌
شهاب به طرف در رفت که با صدای مهیا سرجایش ایستاد
ــ جانم .آبنباتم بخرم ؟؟😉😁
ــ اِ شهاب😬🙈
شهاب خنده ای کرد
ــ جانم بگو😁
ــ سرت درد میکنه😒
ــ از کجا دونستی ؟؟😍
ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن یعنی سرت درد میکنن !😌
شهاب لبخند مهربانی به مهیا زد
ــ بله خانمی کمی سرد دارم😊
و به طرف در رفت..
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
وصلهیناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_وسه همه مشغول بودند! نرجس و سوسن خانم به جمعشان ا
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وشصت_وچهار
مهیا آب را در لیوان ریخت و آن را کنار قرص، در بشقاب گذاشت.🍶💊💖
بشقاب را برداشت و به طرف حیاط رفت. شهاب بر روی تخت نشسته بود و شقیقه هایش را با دستانش ماساژ می داد.😣
با احساس حضور شخصی کنارش سرش را بالا آورد؛ و با دیدن مهیا لبخندی زد.
مهیا کنار شهاب نشست و بشقاب را به سمتش گرفت و گفت:
ــ بگیر... قرص بخور، سردردت بهتر بشه!😊
شهاب به این مهربانی های مهیا لبخندی زد و قرص را خورد و گفت:
ــ دستت دردنکنه خانومی!😍
ــ خواهش میکنم عزیزم!☺️
شهاب کیسه ای را به سمتش گرفت. مهیا به حالت سوالی، به کیسه نگاهی انداخت!!
شهاب لبخندی زد.
ــ سفارشاتون...😉
مهیا ذوق زده کیسه را از دست شهاب گرفت و لبخندی زد.
ــ وای ممنون عزیزم!😍
ــ خواهش میکنم خانوم!☺️
مهیا به سمت دخترها رفت؛ تا در آماده کردن بقیه کارها، به آن ها کمک کند.
در آشپزخانه در حال شستن ظرف ها بود، که با فکر کردن به اینکه چه قدر خوب است؛ که شهاب پای بعضی از شیطنت ها ،خواسته هایش، و حتی بعضی از بچه بازی هایش می ایستد؛ و او را همراهی میکند...
و چقدر خنده دار بود، تصوری که قبلا از مردان نظامی و مذهبی، داشت..😅
****
شهاب چشمانش از درد سرخ شده بودند؛ دیگر نای ایستادن نداشت.😣
محسن به طرفش آمد و بازویش را گرفت و او را به سمتی کشید و گفت:
ــ آخه مومن! این چه کاریه میکنی؟؟ داری خودتو به کشتن میدی، بیا برو استراحت کن...😐
ــ چی میگی محسن، کلی کار هست.😕
ــ چیزی نمونده، تموم شد. تو بفرما برو یکم استراحت کن؛ برای نماز بیدارت میکنم بریم مسجد! برو...
شهاب که دیگر واقعا نای ایستادن را نداشت؛ بدون حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفت...😣🚶
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
وصلهیناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_وچهار مهیا آب را در لیوان ریخت و آن را کنار قرص،
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وشصت_وپنج
مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگاهی به آشپزخانت انداخت. تمیز بود... 😊👌
شهین خانم وارد آشپزخانه شد و به سمت مهیا رفت.
ــ خسته نباشی دخترم. برو بخواب دیگه دیر وقته! فردا هم سرتون شلوغه...😊
ــ چشم الان میرم. شهین جون؟! شهاب رو ندیدی؟! سرش خیلی درد می کرد.😥
ــ چرا مادر رفت تو اتاقش.😊
مهیا لبخندی زد و به طرف اتاق شهاب رفت. در را باز کرد که با اتاق تاری، روبه رو شد...
تا میخواست از اتاق خارج شود، صدای شهاب او را سرجایش نگه داشت.
ــ بیا تو بیدارم!😣
مهیا به سمتش رفت و روی تخت نشست. و به تاج تخت تکیه داد.
ــ چرا نخوابیدی شهاب؟!😒
شهاب سرش را روی پای مهیا گذاشت و زمزمه کرد:
ــ سردرد کلافه ام کرده...😣 نمیتونم بخوابم.
مهیا آرام با دست شروع به نوازش کردن موهایش کرد و آرام زمزمه کرد.
ــ سعی کن به چیزی فکر نکنی... آروم بخواب!
شهاب چشمانش رابست و سعی کرد بخوابد.
مهیا به دست شهاب نگاهی انداخت. می دانست شهاب درد زیادی را تحمل می کند. اما آنقدر مرد هست که حرفی نمی زن و پا به پای بقیه، کار می کند.😔✨
نگاهی به صورت خسته اش کرد.
می دانست، فشار زیادی بر روی دوش شهاب است و کاش می توانست کمی به او کمک بکند.😔
مهیا نگاه دوباره ای به شهاب انداخت. نفس های منظم شهاب نشانه از خوابیدن او بود.
مهیا سعی کرد؛ تکانی نخورد که شهاب بیدار نشود تکیه اش را به تاج تخت داد، و چشم هایش را بر روی هم گذاشت. خیلی خسته بود و نیاز به استراحت داشت و بلاخره خستگی بر او غلبه کرد و چشمانش بسته شد.
ــ شهاب! شهاب!
شهاب آرام چشانش را باز کرد با شنیدن صدای در سریع از جایش بلند شد، که بادیدن مهیا که 💖نشسته خوابش برده بود؛💖
بر خودش لعنت فرستاد، که باعث شده بود؛ مهیا همه وقت اینطور بخوابد. می دانست الان بدنش درد می گرفت.
دوباره صدای در و "شهاب؛ شهاب"صدا کردن محسن، آمد.
شهاب به سمت در رفت و در را آرام باز کرد.
ــ سلام صبح بخیر!
ــ سلام محسن!
ــ نیم ساعت دیگه اذانه! پاشو بریم مسجد...
ــ الان آماده میشم!
به اتاق برگشت با دیدن مهیا به سمتش رفت و آرام او را روی تخت خواباند. مهیا چشمانش را باز کرد و با صدای خواب آلودی گفت:
ــ چیزی شده شهاب؟! درد داری؟!😒
ــ خوبم عزیزم! چیزی نشده؛ تو راحت بخواب من دارم میرم مسجد...😊
مهیا بعد از اینکه خیالش راحت شد. چشمانش را بست.
شهاب پتو را بر رویش کشید و کتش را از روی صندلی برداشت و از اتاق بیرون رفت.
ــ ببخشید دیر شد محسن! بریم!
ـ نه خواهش میکنم. راستی شهاب کی برمیگردی سوریه؟!
ــ به زودی...😍
و به این فکر افتاد، که چطور به مهیا بگوید...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
وصلهیناجور:))
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وشصت_وپنج مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگاهی به آشپز
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وشصت_وشش
مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود... ✨😍
هوا تاریک بود🌃 و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،..
مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند.
مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت .
محمد آقا لبخندی زد و گفت:
_یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه😊
مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت:
ــ نوش جان ☺️
محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت :
ــ خیلی ممنون حاج خانم😍
مهیا آرام خندید و گفت:
ــخواهش میکنم حاج آقا☺️
از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست
کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند.
مهیا به خودش امد و نگاهی به ساعت انداخت🕚 از جایش بلند شد و گفت:
ــ من دیگه باید برم😊
ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده
ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم
ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!!😊
مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند
ــ چشم حتما😚☺️
به سمت اتاق شهاب می رود و ✨چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند✨ کیفش👜 را برمی دارد و به حیاط برمیگردد.
شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید
ــ داری میری؟😊
ــ آره☺️
ــ باشه میرسونمت
مهیا آرام میخندد
ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم😇
شهاب جدی شد و اینموقع... اخمی😠 بین دو ابروش جاخوش می کرد
ــ لازم نکرده،همرات میام😠☝️
مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت
ــ فردا میای؟
ــ آره
ــ پس ساعت ۸ آماده باش🕗
ــ چشم☺️🙈
ــ چشمت روشن خانومی😍
ــ شب بخیر😍👋
ــ شبت بخیر😍👋
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
تقدیم بهـ نگاه هاتون💕
نظࢪ فراموش نشه🍓
منتظࢪ نظࢪاتتون هستیم🌸
❥↝@chadoryz˹💁🏻♀💕
⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅
چطوریخوبصحبتکنیم؟⇣💛🥛
..❀..
•-قبل از حرف زدن بهش فکر کنید و بگید ایا مناسب بحث هست؟! •.💕📦•.
•-کلمات و جملات درست رو با آوای صحیح بیان کنید. •.🥝🙊📂.•
•-به موقع حرف بزنید •.🍓📥.•
•-با صدای آروم حرف بزنین •.🛩🌸.•
•-کتاب، مجله ، روزنامه بخونید تا دایره لغاتتون بره بالا .•🏹🧡•.
•-راجب همه چیز بدونید ذهن شما قابلیت اطلاعات عمومی بالا رو داره •.🏷🌻.•
•-لبخند داشته باشید به اندازه جوری که طرف انرژی مثبت ازتون بگیره نه منفی .•🥥🌸.•
.
🥥💕|< #بدونیم_بهتره
❥↝@chadoryz˹💁🏻♀💕
⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅
٧راهکاربرایمقابلهباتنبلی⇣👧🏼💕🌈
..❀..
-هدفترومشخصکن🌵➟
-قبلازشروعروزبرنامهریزیکن💓➟
-قبلازشروعکارمقدماتراوامادهکن🥜➟
-خودتروتحتفشارقراربده⏰➟
-نیروهایفردیروافزایشبده🍶➟
-کارهاتروبهمراحلکوچکتقسیمکن🍓➟
.
📦💕|< #ایدهکاربردی
❥↝@chadoryz˹💁🏻♀💕
اینجوری عاشق درس شووووو
؛╗════════════════
📓-اگه فکرت خسته بود جای درس هارو عوض کن
◻️-به خودت هرروز یا هرهفته جایزه بده
📓-هدفت رو بنویس و بزن جلو چشمت
◻️-روزی یه آهنگ شاد و انگیزشی و همینطور یه کلیپ ببین
📓-اتاقتو تمیز و خوشبو کن(عود روشن کن)
◻️-برنامتو فقط یه کوچولو بالاتر از حد توانت بنویس
📓-جزوه ها و کتاب هاتو خوشگل هایلایت کن
◻️-هر روز 20 دقیقه ورزش هوازی داشته باشید
#مشاوره
#راهنمایی.تحصیلی
· ・ ────⋅🍁⋅──── ・ ·
وصلهیناجور:))
بھ نام اللھ✨🍃