eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
447 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mirzaei-SoltanGhalbam.mp3
9.29M
🎤 کربلایی مهدی میرزایی 📄 سلطان قلبم #کربلایی_مهدی_میرزایی 💛محفل رفاقت باشهدا👇👇 💛| @refigh_shahid1
سلام خدمت همه عزیزان.. امشب صحبت ندارم متاسفانه..😔 باور کنید من از خود صبح تا الان که ادامه داره نمیتونم جواب تلفن خانوادمم بدم.. ان شاءالله فرداشب با تمام توان باهم حرف میزنیم.. برا ما دعا کنید بچه ها اینجا خیلی خسته شدند.. التماس دعا یازهرامادر
.بسم الله الرحمن الرحیم 🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. شادی روح شهدا صلوات... ☘☘☘ @refigh_shahid1
سالروز شهدای والامقام و ارزشمند عملیات پیروزمند فتح المبین گرامی و مبارک باد .
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🕊 "آخ كربلاي پنج" پسري فوق العاده با مزه و دوست داشتني بود. بهش مي گفتند: «آدم آهنـے» جاي سالم در بدنش نداشت؛ آبكش به تمام معنا! آنقدر طي سال هاي جنگ تير و تركش خورد كه «كلكسيون تير و تركش» شده بود. از آن بچه هايي بود كه راستي راستي «قطب نما را منحرف مي كنند» دست به هر جاي بدنش كه مي گذاشتي جاي زخم و جراحتي كهنه و يا تازه بود. اگر كسي نمي دانست و كمي محكم جاي زخمش را فشار مي داد و دردش مي آمد، نمي گفت مثلاً آخ دردم آمد، فشار نده، بلكه با ملاحت خاصي اسم عملياتي را به زبان مي آورد كه آن زخم و جراحت احتمالاً مربوط به آن بود... مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم مي گرفت، مي گفت، آخ، بيت المقدس؛ اگر كمي پايين ترش را دست مي زد مي گفت: آخ، والفجر مقدماتي يا آخ، فتح المبين يا آخ كربلاي 5 و همين طور تا آخر... بچه ها هم عمداً اذيتش مي كردند و صدايش را در مي آوردند تا تقويم عمليات را مرور كنند😂😂 -------------------------- @refigh_shahid1
در دفتر خاطرات ما بنویسید: " ما هرچه داریم از شهدا داریم "
کسی که مرا طلب کند، مرا خواهد یافت و کسی که مرا یافت مرا خواهد شناخت، و کسی که مرا شناخت مرا دوست خواهد داشت وکسی که دوستم بدارد عاشقم می‌گردد و چون عاشق شد او را خواهم کشت(شهید خواهم کرد) و برمن است که دیه اش را بدهم و دیه اش خود من هستم..🌷🌷🌷 "حدیث قدسی"
۲۶ رجب حضرت ابوطالب (س) تسلیت باد مثل پسرت علی، فضیلت داری در روز جزا، حق شفاعت داری تو یار محمدی و بابای علی حق پدری گردن امّت داری در یاری مصطفی ز جان راغب بود دینداری او بر همگان غالب بود حیدر که جهانیان به او می‌نازند پرورده ی دستان ابوطالب بود حیدر که ازو دین خدا کامل شد قرآن خدا برای او نازل شد هر چیز که داشت از ابوطالب داشت از فضل پدر، فضل پسر حاصل شد جان تسلیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم کوتاهی از دیدار نوروزی سال ۹۷ شهيد با خانواده شهیدان يعقوب و محمد جهانگیری
📸 اطلاع‌نگاشت | شهدای سال۹۸ 🔹رهبر انقلاب اسلامی، در پیام به مناسبت آغاز سال۱۳۹۹ یادی از شهدای سال۱۳۹۸ کردند و به خانواده آنها تبریک و تسلیت گفتند. 🌷سال #جهش_تولید محفل رفاقت باشهدا👇👇 💛| @refigh_shahid1
خاطرات جبهه 🌷❤️ بار اولش نبود كه فيلم بازي مي كرد. آنقدر هم نقشش را دقيق اجرا مي كرد كه براي هزارمين بار هم آدم گولش را مي خورد. ميكروفون را دست گرفت، چند تا فوت محكم كرد و درست در لحظاتي كه بچه ها بيش از هميشه منتظر اعلان آمادگي براي شركت در عمليات بودند گفت:«كليۀ برادران حاضر در پادگان، برادراني كه صداي مرا مي شنوند، در زمين ورزش، نمازخانه، ميدان صبحگاه، داخل آسايشگاه ها، كليۀ اين برادران» .... بعد از مكثي، آهسته:«با كبدشان فرق مي كند😜😂 محفل رفاقت باشهدا👇👇 💛| @refigh_shahid1
2_5440817686709798390.mp3
3.52M
🎙 📌 روایت زندگی شهید مدافع حرم ✅ : خاطرات دیروز و امروز ... راوی: سکینه احمدی_ دختر خاله ی شهید ➖۳ دقیقه داستان واقعی بشنویم☺️ ✨ادامه دارد......
ان شاءالله امشب سر ساعت همیشگی کانال باشید.. رفقاتون رو دعوت کنید به بحث.. التماس دعا.. یازهرامادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ... خیلی خوشگل میخونه (عج)
. وَلَقَدْنَعْلَمُ‌أَنَّکَ‌یضِیقُ‌صَدْرُکَ‌بِمَا یقُولُونَ... مامےدانیم‌سینـه‌اٺ؛ ازآن‌چـه‌آن‌هامیگویندٺنگ‌مےشـود... "۹۷ الحجــر" پهبــادهاے ! هـــرروزبـــابمبـــاران‌دلــم؛ " "رابےگنـاه‌مےڪشند... . چه‌فرقـےمےڪنــد! درقفـس‌ڪوچڪےباشـے؛ ویادر دنیــــا... وقٺےداسٺان‌وابسٺه‌بـودن‌اسـٺ! اَخْـــــــرِجْ‌حُبَّ‌الــــــدُّنْیـــــا... @refigh_shahid1
🔰 سالروز بعثت پیامبر اعظم(ص) منادی توحید و پیام‌آور صلح و دوستی را تبریک می‌گوییم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عیدڪُم مَبروڪ-|🎉🦋✨| 💛
نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: چشم های کور من اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ... یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟... اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ... اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ... و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ... 🍃🌹🌹🍃