✅ هر شب دعایفرج مولایمان را بخوانیم
🔶دعایفرج میخوانیم تا ظهور🔶
#التماس_دعا
شبتــــون شهـــــدایی
🙏امیدواریم شبتون به آرامش خواب شهدامون آرام باشد...
#ان_شاءالله
✨﷽✨
شَہیــدها هَم متولد میشوند
مثــل "مـآ" ...
اما مثل ما نمےمیرند
براے همیشہ زنده مےمانند
مثل |تُ| اے شہـید
|تُ| جـدا از همہ متعلق
بــہ هَــمہ اے .. ♥️
شهید گمنام سلام
☘☘☘
@refigh_shahid1
🌹🕊[ شهـــادت ]
سن وسال نمےشناسد
زمان و مڪان سرش نمےشود
کسب و ڪار برایش اهمیتے ندارد
زشتی و زیبایے ملاڪش نیست
او باطن بین است
نگاهش بہ دل دریایے توست...🕊
سلام بر شهدا
☘☘☘
@refigh_shahid1
شهید شاخص دهلاویه
شهیدی که یک روز قبل از شهادتش از منطقه به تهران برگشت و به همسر لبنانی اش گفت :فردا شهید میشوم. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمیشوم.
شهیدی که مهریه همسرش ،قرآن کریم بود و تعهد از داماد که عروس را در راه تکامل و اهل بیت (علیهم السلام) و اسلام هدایت کند.
شهیدی که زمان خواستگاری مادر همسرش به او گفت:شما میدانید این دختر كه میخواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ صبحها كه از خواب بلند میشود،هنوز که رفته صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب کرده و لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه را آماده كرده است. شما نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید.
و او خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت»
و تا آخر عمرش اینگونه بود.
شهید عزیز ما بارها به همسر لبانی اش گفته بود:زندگی ما از خیلی نظر ها با هم تفاوت دارد. باید یک روز و یک ساعت خاصی را تعیین کنیم، بنشینیم از هم انتقاد کنیم.
و این کار را هم کردند. و او میگفت،این زیباترین لحظه عشق ما بود که می نشستیم روبه روی هم، سعی می کردیم عیب های آن یکی را از او دور کنیم.
اگر کسی این همه عشق را بشنود و نام چمران را نشنیده باشد قطعا باور نمیکند که این موج عشق در وجود چریکی باشد که بعد از ترک آمریکا به مصر رفت و دوره نظامی دید ومثل همیشه نفر اول این دوره شد. #مصطفی_چمران،فردی که از زمان ترک آمریکا پابه عرصه مبارزه مسلحانه گذاشت.
@refigh_shahid1
مگر مردگان هم شهید میشوند که ما شهید شویم؟!
شهادت تنها برای زنده ها است!
آنان که یک عمر مرده اند یک لحظه هم شهید نخواهند شد!!...
#شهادت ❤️❤️
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین…
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی…
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم…
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود…
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا…
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم…
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی…
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم…
.
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه…
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم…
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران…
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار…
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار…
از حال معنوی ام…
گذشتم…
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی…
هیبت خاصی داشت…
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل…
کم آوردم…
گذشتم…
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی…
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم…
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم…
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند…
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند…
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب…
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان…
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت…
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود…
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم…
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد…
#تمام
.
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت…
#شهدا
گاهی،نگاهی
#یاد_شهدا_با_ذکر_5صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم😭🥀💔
محفل رفاقت باشهدا👇👇👇
══════°✦ ❃ ✦
@refigh_shahid1
✅یک پسر مذهبی تمایل زیادی به گفتگو با دختر مذهبی دارد و بالعکس...
و مذهبی ها بدلیل #مقید بودن و #محدودیت داشتن، زجر بیشتری از #وابستگی ها میبرند و چون شمع، ذره ذره ی وجودشان از این وابستگی میسوزد...
دلشان گیر یک پروفایل مربعی شکل *دو در دو* میشود...
در رویاهایشان #فرشته ای میسازند از شخصیت هایی که پشت #آواتار ها مخفی شده است...
و دلشان را گره میزنند به #چهرک ها و #پیام ها و #شکلک موجود در آنها...
✨💕✨💕✨
آری...
این یک واقعیت است،
واقعیتی تلخ از زندگی مدرن و ماشینی ما...
✨💕✨💕✨
و همه چیز از یک جرقه شروع میشود،
سلامی، شکلکی یا هر چیز دیگر...
فرقی نمیکند، شکلک لبخند باشد یا غم و غصه و گریه...
مهم اینجاست،
که شکلک ها #زنده اند،
#حرف میزنند،
#دلربایی میکنند و #دزد میشوند!!
دزد یک دل و قلب،
و قلب، حرم خداست #القلبُ.حَرَمُ.الله...
✨💕✨💕✨
انسانها تصویر سازی میکنند،
از یک لبخند ساده برای خودشان زیباترین تصاویر را میسازند آنگونه که باب میل شان است...
✨💕✨💕✨
در #قیامت ، اعمالی را در #کارنامه عمل مان میبینم و شگفت زده از خداوند سوال میکنیم خداوندا اینها دیگر چیست؟!ما که مرتکب چنین اعمالی نشدیم!!
و آنجاست که #جوانانی را نشان میدهند که ما #دزد #دلهایشان بوده ایم،
#دزد خلوتشان،
و #دزد اوقات و افکارشان.
✨💕✨💕✨
دلی که میبایست حرم امن الهی میبود و ما به ناحق #تصرف کردیم،
خلوتی که میبایست با خدای خود می داشتند و ما از آنها دزدیدیم،
و اوقاتی که باید به #عبادت سپری میشد و فکری که به #قیامت و #آفرینش و #خالق مشغول میشد و ما درگیر خودمان کردیم!!
✨💕✨💕✨
دل بردن جرم است،
جرمی که خدا نمیبخشد،
جرمی که حق الناس است، و اگر حق الله را هم ضایع کند، نارٌ علی نار میشود...
✨💕✨💕✨
بیایید کمی مراعات کنیم،
کمی عاقلانه تر رفتار کنیم،
و در استفاده از کلمات و شکلک ها کمی دقت مان را بالاتر ببریم.
✨💕✨💕✨
و خوشا بحال آنان که دلشان دزدیده میشود و در عطش دلبستگی میسوزند ،اما صبر میکنند و صبر میکنند و صبر...
*من مات من العشق، فقد مات شهیدا*
✨💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨
✨💕✨💕✨✨🌱🌱✨
#طرح_زندگی_شهدایی
#شهید_گمنام
بِسمِ رَبَّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین
امروز داشتم به اسم #شهید_گمنام فکر میکردم😞
یعنی یک قبر ساده که فقط رویش نوشته فرزند روح الله یعنی یک قبر کوچک که داخلش یک قهرمان پاک خوابیده! اما بی نام😔
#شهید_گمنام یعنی یه قبر خاک گرفته و بی رنگ و لعاب🥺
#شهید_گمنام یعنی مادر😭
مادری که سر هر چهار هزار قبر گمنام را طی میکند به امید این که یکی از آنها پسرش باشد😢
#شهید_گمنام یعنی بغض یعنی یک پسر جوان که کلی آرزو داشت ولی نشد!
نشد که به هیچ کدامشان برسد...😢
یک روز رفت و دیگر برنگشت وقتی هم که برگشت شد گمنام😔😔
شد شبیه مادرش زهرا(س)😭
#تلنگر
وقتی از کنار قبر شهید گمنامی رد می شوی به این فکر کن که او هم یک جوان بود عین تو😓
فقط گم شده است! گمنامی یعنی درد دردی شیرین یعنی با عشق یکی شدن یعنی اثبات اینکه از همه چیزت گذشتی برای معشوقت!
یعنی فقط خدا را دیدی و رضای او را خواستی نه تعریف و تمجید مردم را
گمنامی یعنی یا زهرا سلام الله🌸🌸🌸
👇👇👇👇
@refigh_shahid1
سلام..
سه صلوات هدیه کنیم به یکی از اعضا ان شاءالله که مشکلشون به زودی حل بشه...
با تشکر...
🌷خاطرهایازطلبهشهید #محمد_مسرور🌷
💬خواب شهادت
◽️این خواب خیلی مرا خوشحال کردخواب دیدم که امام سجـاد(ع)
نوید و خبر شهادت من را به مادرم میگوید و من چهرهی آن حضرت را دیده و فرمود: تو به مقام شهادت میرسی.
◽️و من در تمام طول عمرم
به این خــواب دل بستهام و
به امید شهادت در این دنیا ماندهام
و هماکنون که این خواب را مینویسم یقین دارم که شهادت نصیبم میشود.
◽️و منتظر آن هم خواهم ماند ...
تا کی خداوند صلاح بداند که من هم
همچون شهیدان به مقام شهادت برسم و به جمع آنها بپیوندم ...
هم اکنون و همیشه دعای قنوت نمازم
" اَلّلهُمَ اَلْرزُقنی تَوفیقَ الْشَهادَتِ فی سَبیلِالله " است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی جز شهادت نمیخواهم.
✍وصیت کرده بود تا زنده است
کسی دفتر خاطراتش را نخواند.
◽️راستی چه رمزی است؟
بین بشارت شهادت توسط امام سجاد(ع)...
و اعزام به سوریه از طریق تیپ امام سجاد (ع) ...
📒منبع:دفترخاطراتشهيد🌷
🕊شهداءرایادکنیدبایکصلوات🕊
@refigh_shahid1
زندگی در نظرم مسخره میآید...
چه پیروزی هایش چه شکست هایش..
چه حیاتو چه مماتش..وچه دلخوشیهایش!
چه امیدبستن به آرزوها وچه ترس از قضاوقدر..
همه وهمه در نظرم مسخره میآید..!
به هیچ چیز وهیچ کس دلخوشی ندارم
از هیچ چیز وهیچ کس امید وانتظاری ندارم..
فقط بخاطر وظیفه برمیخیزم
و بخاطر وظیفه زندگی میکنم...
والا حیات برمن سنگین وغیر قابل تحمل بوده است....
❤️شهید دکتر مصطفی چمران❤️
محفل رفاقت باشهدا👇👇
•----🕊🕊🕊🕊----•
@refigh_shahid1
•----🕊🕊🕊🕊----•
💌🍃#خاطره...
#یک_لحظه_با_تو ❤️
دوره فتوشاپ را میگذراندم و در حد مقدماتی کارهایی انجام میدادم. یڪی از کارهایی که از آن لذت میبردم😊، نوشتن اسم خودم روی سنگ مزار شهدا به عنوان #شهید بود. وقتی عکس طراحی شدهام را در گروه دوستان خودم در یڪی از شبکههای اجتماعی گذاشتم، همه خوششان آمد. تعداد زیادی از بچههای عاشق شهادت پیدا شدند، اما من دلم❤️ به سمت او ڪشیده شد. #محمدرضا هم درخواست داد تا برایش طراحی ڪنم. وقتی آن عڪس را فرستادم، خیلی خوشحال شد و به جای خالی محل شهادت اشاره ڪرد. گفتم حالا شهید بشو تا محلش مشخص شود. قبول نڪرد و گفت ڪه محل شهادت را سوریه بنویس، نوشتم. آنموقع تخیل بود✨، اما به واقعیت تبدیل شد. آن عڪس در شبڪههای اجتماعی خیلی معروف شد.🎈
#کتاب_ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقان🦋
🍀•° @refigh_shahid1
مسابقهی طناب کشی در جبهه ...
#رزمندگان_گردان_مالک_اشتر
#لشکر۲۷_حضرت_رسولﷺ
#سرگرمی_درجنگ
@refigh_shahid1
#در_آخرین_روز_ماه_رجب🌙
از خدا میخوام
پایان ماه رجب
پایان سختی ها
حادثه ها
گرفتاری ها و مریضی ها
رفع تمام مشکلات
#و_شروع_ماه_شعبان
شروع شادی و سلامتی و آرامش
نجات از ویروس کرونا
و جشن ظهور منجی بشریت
#امام_زمان_عج باشه
ان شاءالله دلهاتون شاد
حاجاتتون برآورده به خیر بشه💐
#الهی_آمین🙏
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@refigh_shahid1
باید برای آنکه #شهـدا نظر کنند، گاهی به آنچه بودیـم، نظر کنیـم...
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
#قسمت پانزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: امتحان خدا یا ...؟ - آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...
#قسمت شانزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: نامه های بی شاید ...
- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...
ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...
- آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ...
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ...
- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ...
کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...
- حاج آقا یه سوال داشتم ...
از حالت جدی من خنده اش گرفت ...
- بگو پسرم ...
- حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ... منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ...
خنده اش محو شد ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده ... همیشه می گفت ...
- به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ...
- سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ...
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ...
ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ...
- ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ...
و بلند شدم و رفتم ...
تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...
شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ...
✅نویسنده شهید سید طاها ایمانی
داستان واقعی✅
@refigh_shahid1
#قسمت هفدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: چشم ها را باید بست
تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ...
- آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ...
خنده اش گرفت ...
- علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ...
سرم رو انداختم پایین ...
- ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ...
- روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ...
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ...
- آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ...
دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ...
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ...
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ...
- نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ...
از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ...
- خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ...
دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...
✅نویسنده شهید سید طاها ایمانی
داستان واقعی✅
@refigh_shahid1
#قسمت هجدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: عزت از آن خداست ...
دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...
- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...
خنده اش گرفت ...
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...
- مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...
با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...
- ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ...
کلید رو گذاشت روی میز ...
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...
از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...
و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...
ان الله ... تعز من تشاء ... و تذل من تشاء ...
خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ...
@refigh_shahid1
#قسمت نوزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: چراهای بی جواب
من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...
تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...
✅نویسنده شهید سید طاها ایمانی
داستان واقعی✅
@refigh_shahid1