eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
447 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت دم سنگر بودیم خداحافظی کرد نشست ترکِ موتور حاج همت و رفت دو متر ازمون فاصله نگرفته بود که خمپاره زدن! شهید شد، به همین راحتی... میگفت بیست ساله دارم میدوَم که به اون دو متری که فاصله بود بینمون، برسم...
•.❀ قـٰاشُق↶ براےغَذاخوردنَ ست، فِنجان↶ براےچٰاي نوشیدَݧ؛ اِنساݧ↶ هَم براۍ آدَم شُدݧ خوبـٓ اَست.. •.👤|「مرحوم‌شیخ‌رجبعلےخیاط」 🌟🍃ʲᵒᶤᶰ↭ @refigh_shahid1
•🖤• دخترک نَرم نَرمَک جلو می‌آید چند شَب است که با این صحنه مواجِه می‌شود امآ باور نمیکند . دقیق تر می‌نِگَرَد + این مآدرِ مَن اَست که دارد نمآز شَبَش را نشسته می‌خوانَد ..؟ جلوتر می‌روَد مآدر دست هایِ شکسته اَش را به زحمت بالا برده و دارد دعا میکند .. دختر دعاهایِ مآدر را دوست دارد دست هایش را بالا می‌آوَرَد تا بعد از دعایِ مآدر آمین بگوید ... مآدر دست هایِ شکسته اَش را بالاتر می‌آورد .. دخترک کمی شکسته می‌شود .. مآدر زمزمه میکند : [ اللهمَّ عَجِّل وَفاتی سَریعاً ] و به ناگاه دخترک فرو می‌ریزد ... ! 💚 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @refigh_shahid1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شبیه این ماجرا یک بار دیگر برای بچه‌های تفحص پیش آمد؛ در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم؛ نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد؛ با بیل خاک‌ها را بیرون می‌ریخت؛ هر بیل خاک را که بیرون می‌ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی‌گشت! نزدیک اذان مغرب بود؛ مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا برمی گردیم». صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم؛ به محض رسیدن به سراغ بیل رفت؛ بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و حرکت کرد! ـ آقا مرتضی کجا می‌ری!؟ ـ دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو! راوی مرتضی شادکام ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @refigh_shahid1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📌یادت را به سمت چپ سینه ام سنجاق می کنم ، بی تـو نبض می ایستد ...❤ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @refigh_shahid1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
༻༺༻༺༻༺ 🔸ترکش خورده بود به سرش از بس خونریزی داشت،بی هوش شد. بعد از مدتی یک دفعه از جا پرید و گفت : بلند شو باید برویم خط. ❓در طی راه از ایشان پرسیدم چه شد که یک دفعه از جا بلند شدی؟ ولی او جواب نمی داد قسمش دادم که چه شده؟ گفت می گویم به شرطی که تا زنده ام به کسی حرفی نزنی. 💭بعد خیلی آرام ادامه داد:وقتی خوابیده بودم یک باره دیدم خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) آمدند و فرمودند چرا خوابیدی؟ گفتم مجروح شده ام، نمی توانم. حضرت دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو،بلند شو، چیزی نیست برو به کارهایت برس. . ✅حاج احمد گفت: من تا حالا شکی نداشتم که در این جنگ ما بر حق هستیم ولی امروز این موضوع را با تمام وجود درک کردم. 📚برگرفته: از کتاب «مهرمادر» 🌷 ❁═══┅┄ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @refigh_shahid1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ ❁═══┅┄
🌷🍃 🌷🍃 🌟 یک تقاضا...🌟 🍀باشد✨حجابتان✨فاطمے✨باشد🍀 🥀
خدایا مرا ببخش از اینکه همیشه از تو می خواهم اما تو را نمی خواهم !
هر کس به تعداد روز تولد خودش برای شادی روح شهدا صلوات بفرسته🙃🌹 سهم من ۱۷❤️ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @refigh_shahid1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
عکسی که نفرات آن و عکاسش همگی شهید شدند... روبروی پادگان دوکوهه سال ۱۳۶۳ بچه های بسیج مسجد قائم (ع) یافت آباد تهران . نفر اول از سمت چپ  شهید مهدی حاج میرزایی  شهادت :عملیات کربلای 5 کانال ماهی نفر دوم معلم ِشهید ابوالفضل بابایی شهادت: عملیات والفجر ۸ نفر سوم  دانشجوی رشته بیهوشی دانشگاه تهران شهید محمد حسن سلطانی عملیات کربلای ۵ کانال ماهی نفر چهارم شهید کاظم تاجیک   عملیات بیت المقدس۲ ماووت. نفر پنجم  شهید حسین باقری  عملیات بدر نفر ششم شهید حسن خاکباز  عملیات کربلای ۱ نفر هفتم عکاس می باشد که در این تصویر نیست دانشجوی رشته مهندسی، شهید ابوالقاسم لبافی  کربلای ۵ کانال ماهی ♥️🩸♥️🩸♥️🩸♥️🩸♥️ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @refigh_shahid1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
باز شب شد و... فانوس ِ دلم روشن ِتـــــوسـت... 🌷 🌷
الهی به امید تو❤️ سلام صبح همتون بخیر باشه انشاالله🌷
اولِ صبح را هیچ چیز بخیر نمی کند .. جز دو خط شعرِ فروغ دو فنجان چایِ غزل و یک دلِ سیر نگاه به چشمانِ تو که مخاطبِ این شعری جانم ... #حامد_لشگریانی ✍ #شهید_غلامرضا_لنگری‌زاده ❤️ #سالروز_شهادت 🌹 @refigh_shahid1
🌸سلام 🌺صبح سه شنبه تون بخیر 🌸چون همیشه 🌺دعایم برایتان 🌸عاقبت به خیری 🌺سلامت جسم و جان 🌸و دلی خالی ازغم وغصه است 🌺روزتان پراز رحمت الهی 🌸زندگیتان پراز برکت وموفقیت 🌺لبتون خندون ان شاءالله
+ بهش گفتن‌آقا ابراهیـم... چرا جبهہ رو ول نمیکنے بیای دیدار ؟ - گفت ما رهبری رو براے میخوایم؛ نہ براے تماشا! سلام ✋✋✋شهدا صبح تون بخیر
طنز اینستاگرامی شهدا رو تا حالا دیده بودید؟☺ اونام از این کارا میکردند😃 🙃❤️ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @refigh_shahid1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
دست به دامان خدا که میشوم، چیزی آهسته درونم میگوید : نترس از باختن ، تا ساختن دوباره فاصله ای نیست . . . 💛🙃 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @refigh_shahid1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
خداوندا ، بلندای دعایت را عطایم کن تو ای معشوقه عالم از این پس عاشقی را پیشه ام فرما خدایا راستش من آدمیزادم گاه گاهی گر گناهی میکنم ، طغیان مپندارش ! کریما من گنهکارم ، تو بخشنده ! بگو آیا امید بخششم بیجاست ؟ خودت گفتی بخوان ، می خوانمت اینک مرا دریاب به چشمانی که می جوید تو را نوری عنایت کن دو دست خالی ام را رحمتی دیگر عطا فرما . . .😔🙏
به دلیل شرایط سخت اسارت، اجازه نمی دادند تا کسی در به او اقتدا کند؛ زیرا اگر عراقی ها مشاهده می کردند، کسی که کرده بود را به می انداختند و این موضوع را رنج می داد. او می گفت: اگر منحصر به این باشد که فقط من کتک بخورم، اشكالی ندارد؛ اما این ها مأموم را بیشتر اذیت می کنند. البته حاج آقا خیلی طول می کشید؛ آن قدر که بیشتر افراد توانایی ادامه ی نماز با او را نداشتند. ـ صارم ـ اسیر عملیات خیبر، با آن قد بلند و هیكل درشت خود یک باره سر جای من سبز شد. رنگ رخسارش سرخ شده بود و در عین حال می خندید و می گفت: بابا! کمرم خرد شد؛ این چه ی بود!« گفتم: »چه شده؟ گفت: »چون جایم کنار حاج آقاست، نماز مغرب را به او اقتدا کردم. در سجده ی اول نوزده مرتبه سبحان ربی الاعلی و بحمده را که گفت، من بریدم و سر از سجده برداشتم و را فرادا به پایان رساندم. ۲۰۵-📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۲۱۱ ،خاطره ی عبدالمجید رحمانیان ╔══════•••• ✿🕊╗ @refigh_shahid1 ╚🕊✿ ••••══════╝