فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰«سید حمزه»
🔻زمانی که سید علی در قم زندگی میکرد و درس طلبگی میخواند، خواب برادر خانم شهیدش سید حمزه را دید که میگفت: «وقتی دَرسِت تموم بشه، من میآم دنبالت». سید حمزه هم بالاخره به وعدهاش عمل کرد و سید علی را بُرد پیش خودش.
#شهید_سید_علی_زنجانی
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
ڪسي را دوست داشته باش كه ويرانه قلب تو را به صد آبادے ديگر نفروشد.
#رفیق_شهید 💞
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رسالت شهدا انگار بعد ازشهادتشان آغاز میشود...
گرفتن دستان خالی
امید دادن به دلهای بیقرار
بیدار کردن دلهای مشغول بخواب ..
دمیدن درابدان بیجان...
#رفیق_شهید
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴اینو به اغتشاشگرای نادون میگیم:
وقتی آمریکا باشماست ،اسرائیل باشماست،اروپا باشماست ،امپراطوری رسانه ای غرب با شماست ،
فضای مجازی باشماست،سلبریتی باشماست امابازهم نمی تونید جمهوری اسلامی رو شکست بدید
پس
یقین بدونید که خدا باشما نیست.
#حجاب
#اربعین
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴 حافظان امنیت سرتون سلامت
هرشب برای سلامتی شما آیةالکرسی میخونیم
#حجاب #مملکت #امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
درضمن این رمان تقریظ مقام معظم رهبری رو هم داره😍
#شروع_دختر_شینا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت1⃣
پدرم مریض بود.می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است.من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.عمویم به وجد آمده بود ومی گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
#ادامه_دارد.....
کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
خدا عاشق بازگشت ماس
گناهات چقدر بزرگه ؟؟
بزرگتر ازکوه ها وآسمان ها آره
بزرگتر ازبخشش خدا که نیس❗️
همین حالا برگرد 🍀
بدون شک خدا میبخشتت
#اناللهیحبالتوابین
فردا برا خوب شدن خیلی دیره بچه ها،
#امام_زمان داره یارگیری میکنه!
سربازا دارن #گلچین میشن،
خوبای روزگار دارن سوا میشن،
اگه امروز نجنبیم ممکنه از قافله امام زمان عقب بمونیم....!
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
بهشت آنجاست؛
که چشم در چشم تو بدوزم
و تو روضه بخوانی!
چشمانت خیس اشک شود و من مبهوت باران چشمانت ..
تو شانه هایت بلرزد و من تمام دیوارهای دلم ..
#رفیق_شهید💔
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
دلتنگی سهم من است منی که تو را مثل جان خودم دوست داشتم...
دلتنگی تاوان شبها و روزهایی است که با حال و هوای دل تو کوک شدم..
تاوان رنگی که به لحظه های تو دادم
تاوان صبحهایی ک ب عشق سلام تو پا شدم...
صبح ک میشود ....
عصرها...
سرسجاده ام تسبیح ک میزنم...
همه وقت
دلم برایت تنگ میشود
#رفیق_شهید
#سید_شهید_ما
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
نمیشود بدون دوست داشتن کسی؛
زنده ماند ...
تجربه کهنهام را باور کنید!
#رفیق_شهیدم
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
💌
یجا هم خداوند در قرآن خطاب به پیامبر میفرماید؛
براشون دعا کن...«إِنَّ صَلَاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ ۗ » چرا که دعای تو مایه آرامشی برای آنان است.
میخوام با همین مضمون بگم
بنده صالح وپاک خدا(سید جان ) برای ما دعا کن...
#شهید_سید_علی_زنجانی
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin