eitaa logo
رفیقم سید
408 دنبال‌کننده
751 عکس
201 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
برای هجوم به خانه دختر پیامبر (ص) و آتش زدن وشهید کردنش رفراندوم برگزار کردید؟! فدک فاطمه رو غصب کردید از حقوق زن می گویید؟! امر برشما مشتبه نشود،تاریخ پراست از حق کُشی هایتان، اگر سکوت می کنیم به حرمت مولایمان امام خامنه ای است ، وگرنه گفتنی زیاد هست... ‎ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌معشوقِ واحد ،آدمها رو به هم نزدیک میکنه ... من خیلی خوشحالم که همتون به خاطر حب به شهید اینجا هستین... ما به هم شبیهیم واتحاد داریم🤝 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏به بهانه سلاح کشتار جمعی حمله کردن به عراق، 50 تریلیون طلا و نفت رو دزدیدن، 500000 کودک عراقی رو کشتن حالا میخان بیان ایرانو آزاد کنن بیشرفا!!! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏بنی‌صدر گفته بود قطعا ایران به زودی آزاد میشه، یه ماه بعد مُرد پیشاپیش درگذشت بایدن رو‌ تسلیت عرض می‌کنم! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔴 بدون تعارف 🖐 ‏اول با ماجرای خلخال و زن یهودی خفه‌مون کردن. بعد گفتن خوارج تا وقتی دست به سلاح نبردند امیرالمومنین کاریشون نداشت. الان که دیگه دارن با شات‌گان می‌چرخن و با شکنجه آدم می‌کشن، اینا «چرخه خشونت» تفت میدن. بیان به ناموسشون هم تجاوز کنن، میگن برخورد نکنید تا چرخه تجاوز قطع بشه! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣2⃣ می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.» همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش.کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم:«نه.. او هم طفلک روزه است.ولش کن.الان حالم خوب می شود.»کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.»خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم.ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت:«چه شرطی؟!»گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید.تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم.گفت:«این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»دست و پایم می لرزید.با دیدن خدیجه شیر شدم.تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم.بعد هم لقمه های بعدی.وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، .... کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
سوره مبارکه توبه آیه ۲۰ الَّذينَ آمَنوا وَهاجَروا وَجاهَدوا في سَبيلِ اللَّهِ بِأَموالِهِم وَأَنفُسِهِم أَعظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللَّهِ... ○ آنها که ایمان آورده و هجرت کردند و در راه خدا با مال ها و جان هایشان جهاد نمودند ، پایه و منزلتشان در نزد خدا بزرگتر است و آنها همان کامیابانند... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
به آب و گل زدند، تا کشتی انقلاب به گل ننشیند‌.... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
سید الهی فدات بشم لباست گلی وخاکی شد که لباس و چادر ناموس ما خاکی نشه 😭 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔴بدون تعارف🖐 زن زندگی آزادی آزادی زنان نیست آزادی مردان از مهریه و نفقه و تعهد نسبت به درمان و پوشاک زنان است تا به زنان بدون هیچ تعهدی دست یابند و بعد از تمام شدن زیبایی هایشان آنها را رها کنند درحالی اسلام برای زن حق نفقه و مهریه قائل بود اگر کسی می خواست زن را ببیند باید با آداب خواستگاری می رفت غرب برای دسترسی بیشتر به زن تمام این حصارها را شکست تا زن ابزاری باشددر دست نظام سرمایه داری . ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔴 تو روزگاری که با یه چهار لیتری میشه یه هواپیما ساخت مراقب باش رسانه چی به خوردت میده رفیق... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
رسانه‌هایی که چشم‌ها را کور، قلب‌ها را سیاه و افکار را تباه می‌کنند. (طرح از سید محمدرضا موسوی اَوندین) ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
دشمنان نادان و ابله جمهوری اسلامی ایران میگن این تظاهرات ‌ها حکومتیه ما میگیم حکومتی که بتونه این همه جمعیت رو در یک روز و در یک ساعت و در بیش از ۹۰۰ شهر و هزاران روستا به خیابان‌ها بیاره پس مردمی‌ترین حکومت دنياست ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔴 بدون سانسور🖐 ‏شعارشون حذفِ نگاه جنسیتیه؛ اما وقتی میخوان به کسی فحش بدن، به زن و ناموسش میدن! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بچه ها عاشق معشوقو دعوت میکنه یا معشوق عاشقو دعوت میکنه؟ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
شهید بهشتی: در زندگی، دنبال کسانی حرکت کنید که هرچه به جنبه‌های خصوصی‌ترِ زندگی ایشان نزدیک شوید، تجلی ایمان را بیشتر می‌بینید. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
ما‌قرار‌نبود‌اینطوری‌شیم! قرار‌نبودجای‌خالی‌شهدا‌رو‌و‌خونشون‌رو‌مفت‌بفروشیم!! به‌یکی‌نفت‌بدیم‌با‌امریکا‌دست‌بدیم! قرار‌نبود‌جانبازامونو‌خونه‌نشین‌کنیم بسیجی‌های‌طلبمونو‌عمامه‌از‌سرشون‌بکشیم همه‌‌چیز‌گرون‌شد! آب‌گرون‌شد،نون‌گرون‌شد،همه‌چیز‌گرون‌شد فقط‌یه‌چیز‌ارزون‌شد فقط‌خون‌ارزون‌شد‌وقتی‌شهدا‌فراموش‌شدند ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔺‏حجله شهید دهه هفتادی، که پنج‌شنبه ۱۲آبان‌ماه زیر شکنجه داعشی‌های داخلی در کرج به شهادت رسید... دیوار منزل شهید، یک دنیا حرف دارد...😞 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔴عجیبه فدایی : روح الله عجمیان، شهید بسیجی، خونه اش جنوب شهره، دستای مادرش پینه بسته.. معترض و منتقد جمهوری اسلامی: علی کریمی و علی دایی و اون سلبریتی هاییه که کاخ نشینن.. پول یه ماه برق خونه شون، حقوق ۶۰ تا کارگره.. بعد شدن لیدر اعتراضات! هر کی بیشتر بُرده، معترض تره! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣2⃣ می فهمد روزه مان را خورده ایم.»اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد.خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود.صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣2⃣ خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود.دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد.وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده.مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت:«مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت:«این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود.خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها.صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم:«حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.»خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم:«من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت:«سلطان حسین را گرفته اند.»سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.گفتم: «چرا؟!»خدیجه به همان آرامی گفت:«آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود.با او رفتند.»اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم:«تقصیر شماست.چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است.اگر طوری بشود، شما مقصرید.»آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند.خوشحال بودند و می گفتند:«چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. .... کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin