شهید بهشتی:
در زندگی،
دنبال کسانی حرکت کنید
که هرچه به جنبههای خصوصیترِ
زندگی ایشان نزدیک شوید،
تجلی ایمان را بیشتر میبینید.
#شهید_سید_علی_زنجانی
#سیدنا
#عمامه_بوسی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
ماقرارنبوداینطوریشیم!
قرارنبودجایخالیشهدارووخونشونرومفتبفروشیم!!
بهیکینفتبدیمباامریکادستبدیم!
قرارنبودجانبازامونوخونهنشینکنیم
بسیجیهایطلبمونوعمامهازسرشونبکشیم
همهچیزگرونشد!
آبگرونشد،نونگرونشد،همهچیزگرونشد
فقطیهچیزارزونشد
فقطخونارزونشدوقتیشهدافراموششدند
#پایان_مماشات
#شهید_سید_علی_زنجانی
#لبیک_یاخامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔺حجله شهید دهه هفتادی، #سید_روح_الله_عجمیان که پنجشنبه ۱۲آبانماه زیر شکنجه داعشیهای داخلی در کرج به شهادت رسید...
دیوار منزل شهید، یک دنیا حرف دارد...😞
#پایان_مماشات
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🔺حجله شهید دهه هفتادی، #سید_روح_الله_عجمیان که پنجشنبه ۱۲آبانماه زیر شکنجه داعشیهای داخلی در کرج
🔴عجیبه
فدایی #جمهوری_اسلامی: روح الله عجمیان، شهید بسیجی، خونه اش جنوب شهره، دستای مادرش پینه بسته..
معترض و منتقد جمهوری اسلامی: علی کریمی و علی دایی و اون سلبریتی هاییه که کاخ نشینن.. پول یه ماه برق خونه شون، حقوق ۶۰ تا کارگره.. بعد شدن لیدر اعتراضات!
هر کی بیشتر بُرده، معترض تره!
#پایان_مماشات
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت0⃣2⃣ می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت1⃣2⃣
می فهمد روزه مان را خورده ایم.»اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد.خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود.صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت1⃣2⃣ می فهمد روزه مان را خورده ایم.»اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت1⃣2⃣
خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود.دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد.وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده.مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت:«مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت:«این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود.خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها.صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم:«حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.»خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم:«من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت:«سلطان حسین را گرفته اند.»سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.گفتم: «چرا؟!»خدیجه به همان آرامی گفت:«آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود.با او رفتند.»اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم:«تقصیر شماست.چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است.اگر طوری بشود، شما مقصرید.»آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند.خوشحال بودند و می گفتند:«چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید.
#ادامه_دارد....
کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
#یه_حبه_نور
لا تَخَف وَ لاتَحزَن، إِنّا مُنَجّوکَ
عنکبوت/۳۳
خدا میگه: نترس، نگران نباش، آخه من که نمیذارم حالت این طوری بمونه، نجاتت میدم...
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
یه شوخی بکنیم
جالبه هرکی هرچی دلش میخاد میگه،
تهش میگه من دلم صافه، انگار دل ما فࢪفࢪیه:)😐😁
رفیقم سید
یه شوخی بکنیم جالبه هرکی هرچی دلش میخاد میگه، تهش میگه من دلم صافه، انگار دل ما فࢪفࢪیه:)😐😁
در زندگی ، آدمی موفق تره که، در برابر عصبانیت دیگران " صبورتر " باشه
و کار بی منطق انجام نده و این رمز موفقیت سید تو برخورداش بود ...
🔻سیدما قدرت تحملش خیلی زیاد بودو بدرفتاریها و بداخلاقیها روش اصلا اثر نمیگذاشت.💪
دل کسی رو نمیشکست
گاهی اوقات برای یه رفتار ساده که اصلاً تو عالم رفاقت نمیشد به اون فکر کرد، چه برسه به اینکه بخوای ناراحت بشی؛ بارها تماس میگرفت و عذرخواهی میکرد. 🤝
صاف و
پاک و
باصفا بود.☺️
#شهید_سید_علی_زنجانی
#سیدنا
#عمامه_بوسی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
بهشتجاییکهتوش همهمثلتوباشن(: #عمامه_بوسی #لبیک_یاخامنه_ای ══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔴بدون تعارف🖐
یکی گفت حاج اقا از کجا بدونم آقای خامنه ای برحق هست؟
گفتم نمیخوام برات چند صفحه استدلال بیارم.
فقط یه جمله👇
همه خوب های عالم، پاک ترین انسان های روزگار، همگی با تمام وجود عاشق رهبر انقلاب هستن.
و همه جنایتکاران عالم، دزدها و قاتلان، همگی با تمام وجود مخالف رهبر انقلاب هستن.
حالا خودت ببین کی حقه و کی باطل...
اون بنده خدا حسابی به فکر فرو رفت...
#سیدنا
#عمامه_بوسی
#لبیک_یاخامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin