eitaa logo
رفیقم سید
409 دنبال‌کننده
767 عکس
209 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘استوری «السلام علی الدماء السائلات» نمی‌دانم در آن آخرین لحظات بر او چه گذشته بود که همچون جنین در خود پیچیده بود و در لابلای تکه پاره لباس‌های در حال سوختنش با صدای حزین درد آشنا، در کنار همرزمان شهیدش ناله مى‌زد: «يا ضُلع فاطمه» [يا پهلوى فاطمه (علیهاالسلام)]. هنوز هم خورده سنگ‌ها و گندم‌های آن مکان، خون‌آلود گواه این پاکبازی است. حالا آن‌ها هم رنگ خدایی گرفته‌اند. ناله سید علی در گوشم پیچید: «يا ضُلع فاطمه (علیهاالسلام)». اشک امانم نمی‌داد ... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
شهید حسین همدانی:‏وقتی گره‌های بزرگ به کارتون افتاد، از خانم فاطمه‌ی زهرا سلام الله کمک بخواید! گره های کوچیک رو هم از شهدا بخواید، براتون باز می‌کنند‌ .. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
ای مادر🖤
پشت همه داستان‌های ما مادرها هستند چون آن‌ها همان‌جایی هستند که ما آغاز شده‌ایم.... هیچ قهرمانی بزرگ‌تر از مادر نیست مخصوصا اگر مادرشهید باشد... سلام خدا بر مادران صبور سرزمینم... 🌷 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
میگن پسرا مادری ان مادر ها هم پسری . ‌. مادر رو به پسرشون قسم بدیم (: اول ظهور مولا (عج)بعد هم عاقبت بخیری انشاءالله ✨
: 🔻«اِلهي و سَیَّدي، وَدَدتُ أن اُقتَلَ و اُحيِیَ سَبعينَ ألفَ مَرَّةٍ في طاعَتِكَ و مَحبَّتَكَ، سِیَّما اِذا كانَ في قَتلي نُصرَةُ دينِكَ و اِحياءُ اَمرِكَ و حِفظُ ناموسِ شَرعِكَ» ای خدای من، ای بزرگ من، دوست دارم كه هفتاد هزار بار در راه طاعت و محبت تو كشته شوم و زنده گردم، به‌خصوص اگر در كشته شدن من، پیروزی دين تو و زنده شدن فرمان تو و محفوظ ماندن ناموس شريعت تو باشد. ✍️ پی‌نوشت: عبارت منسوب به حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🪴 می‌گویند ڪه ابتدای صبح رزق بندگان تقسیم میشود ڪاش رزق من امـروز رفاقتی باشـد... از جنـس شھیدان... با عطـر شھـادت...🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
💌 بعضی انسانها به زمین آمده اند تا زمین قابل تماشا شود... آمده اند که تاریخ؛ شکوه شرافت و آزادگی شان را به نظاره بنشیند... آمده اند تا آبرو و اعتبار دنیا باشند اصلا زمین، از آمدن بعضی انسانها به خود می بالد... و سید علی عزیز ما یکی از همین انسانها بود.. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلَا تَكُنْ كَصَاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نَادَىٰ وَهُوَ مَكْظُومٌ ‏به خاطر خدا صبور باش! شاید اونجایی که فکر می‌کنی به ته خط رسیدی و داری با خشم و غم با خدا دعوا می‌کنی، بهترین پلن ممکن برات در حال اجرا باشه! ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
کربلا از زمان و مکان بیرون است و اگر تو میخواهی که به کربلا برسی باید از خود و بستگی هایش از سنگینی ها و ماندن ها گذر کنی، حب حسین علیه السلام در دلی که خودپرست است بیدار نمی شود! ══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
منطق ما ؛ منطقِ امام حسین (ع) است اگر دشمن این حقیقت را دریابد هرگز لحظه‌ ای منتظر خستگی ما نخواهد ماند .... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سیدعلی زنجانی: 🔻به ياد داشته باش كه يك مرد در راه حق برای خدا بميرد بهتر از آن است كه فرار كند و در راه دنياطلبی بكوشد. فرار كردن چيزی جز ذلت و ننگ هميشگی به دنبال ندارد. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
صبح یعنی وسط قصه تردید شما؛ کسی از در برسد نور تعارف بکند ......... صبحتون منوربه نگاه شهید:)
فرو افتادن در مقابلِ «خدا» تنها راه برخاستن است .
🔴بدون تعارف🖐 ‏همه عالم جمع بشن، جن‌ها رو‌ هم بیارن، زامبی‌ها رو هم اضافه کنن، فضایی‌ها هم کمکشون کنن، باز هم نمی‌تونن جمهوری اسلامی رو شکست بدن. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
هرجا تو موقعیت بدی قرار می‌گیریم چنتا شهید میاد این سیاست حاکمان نیست عزیزان این یعنی ما هواتونو داریم، ما هستیم، میاییم تا آروم شید، تا بیدار شید، تا هوشیار شید اینه فلسفه اومدن ی تو وضعیتای بده کشور ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
روزگار خیلی تغییر کرده... به حدی که بچه هامون حتی معنی خیلی از کلمات رو نمیدونن؛ کلماتی مثل تنور، هیزم، جاده خاکی، حتی خاک! صف شیر و ... حتی خود ما دهه شصتی‌ها هم کلماتی مثل قحطی و غارت رو یادمون رفته چون این کلمات مال دوره پدر بزرگ هامون بودن یادمون باشه که این کلمات رو به بچه‌ها توضیح بدیم. بهشون بگیم که تا همین 25 سال پیش، صف نفت و کپسول گاز می ایستادیم! نه تلفن بود و نه اینهمه امکانات. بچه هامون رو شکرگزار بار بیاریم. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣2⃣ تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم.بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.» پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.» گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده.راستش را بگویید.» پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.» زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.» این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد.مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.» این را که شنیدم، پاهایم سست شد.اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش.من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم.تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.» نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.» دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو.بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.» پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم.صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.» باورم نمی شد. .... کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ورود پیکر حسن مختارزاده به معراج شهدای تهران ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏صداقت و شهادت اتفاقی هم‌قافیه نشده‌اند! اگر باشیم، حتما شهید می‌شویم؛ لِيَجْزِيَ‌ اللَّهُ‌ الصَّادِقِينَ‌ بِصِدْقِهِمْ‌ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
شهید سید علی زنجانی: جنگ ما در سوريه و شام و عراق و يمن؛ جنگ عقيده است و نه جنگ بر سر مصالح و منافع. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
* هر ملتی که متکی به شهادت شد -یعنی شهادت را بلد بود- و هنر شهادت را یاد گرفت، این ملت برای همیشه، سربلند است