🔰«آه، یا رقیه (علیهاالسلام)»
🔻آن روز توی عملیات سراقب که بودیم، بهش گفتم: «سید؛ گرسنهایم». گفت: «چیزی جز تخمه نداریم».
نگاهی به من کرد. یک سربند بسته بودم به ذکر یا رقیه (علیهاالسلام). آهی کشید و گفت: «آه یا رقیه (علیهاالسلام)».
طوری گفت که انگار یک چیزی از بیبی اذیتش میکند یا اینکه چیزی را از او میخواهد. آنچنان با آه و سوز که رنگ چهرهاش تغییر کرد و من هم از حال او منقلب شدم و کلاً گرسنگی یادم رفت.
#جان_فدا
#فاطمیه
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🔘استوری «السلام علی الدماء السائلات» نمیدانم در آن آخرین لحظات بر او چه گذشته بود که همچون جنی
یکی از زیباترین تأویلاتی که در روایات در مورد حضرت زهرا دیدم این تعبیره: فاطمهی خدا!
#فاطمیه
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🔻هر وقت برای نمازشب بیدار میشدم، میدیدم سید زودتر بیدار شده است. دیرتر از ما میخوابید، ولی زودتر
⊰•💚🍃•⊱
.
-میدونـۍرسیدنِکِیقشنگـه؟
بَعـدجَنگیدن،بعـدازسَختـے،بَعـدازاشـك!
اونوقتـهکهازتهدلـتمیگـۍ
آخیـشارزششوداشتاونهَمهجنگیـدن!
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
سید با خنده هاش بین رفقا معروف بود
مدیریتش از جنس دوستی و محبت بود....
به چیزی که میخواست...رسید
ما هم میتونیم آیا؟
جواب آری است...
رفاقت با شهدا عاقبت بخیری دارد...🤍
#شهید_سید_علی_زنجانی
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت0⃣3⃣ توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم.معصومه توی بغلم خوابش برده
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت1⃣3⃣
در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!»
ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.»
مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!»
صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!» من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن ها گفت: «آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.»مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.»یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.» با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند.من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در.آن شب صمد خیلی زود آمد.آن وضع را که دید، پرسید: «این کارها چیه؟!»
ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت:«شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.»
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.»
گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟»
با خونسردی گفت: «نه.»
گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کار کنم؟!»
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن.» بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: «کیه؟» کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: «کیه؟!» این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در کسی جواب نمی داد. دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت بام و همان طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتماً خودشان بودند.اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه این طرفی مان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم وگفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز کردم. آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می کرد.کمی بعد، از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم.موقع اسباب کشی معصومه مریض شد.روز دومی که در خانه جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه کوچک از این طرف به آن طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت.می خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسه داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره کلید را چرخاندم.
#ادامه_دارد....
کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 می باشد.
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔻روز جمعه بود، عملیات به اوج خودش رسیده بود. کنار بچههای رزمنده شیعهی سوری بودیم. نزدیک به سیزده شهید داده بودیم و منطقه زیر آتش دشمن بود تا اینکه سید علی گفت: «سید؛ من استخاره میگیرم و میرم تا در خطی که متعلق به بچههای رضوان هست قرار بگیرم و با دوستان قدیمی خودم [شهید عیسی برجی و شهید طلال حمزه] باشم».
🔸استخاره گرفت و خوب آمد. بهش گفتم: «سید علی؛ اگر میشه یه استخاره هم برای من بزن، اگر میشه منم باهات بیام». استخاره زد و جواب بد اومد. گفت؛ تو پیش بچههای خودمون بمون، من میرم و رفت تا اینکه شب خبر شهادتش رو شنیدم و یک دنیا حزن و فراق بر دلم نشست و ما ماندیم یک دنیا غبطه از بابت جا ماندن ...
🔺خدایا؛ شهد شیرین شهادت را به ما بچشان.
#جان_فدا
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🔻خیلی درسخوان بود. علاوه بر كلاسهاى مدارس ايرانى، در كلاسهاى مدارس عرب زبانها هم شركت مىكرد. خ
اگه درس میخونین بگین
برای #امام_زمان(عج) هست
اگه مهارت کسب میکنین نیتتون
مفید بودن تو دولت امام زمان(عج) باشه
اگه ورزش میکنین آمادگي برای
دوییدن توحکومت کریمه آقا باشه
اینجوری میشیم
"سـربازقبلازظهـور "
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
«السَّلَامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّار»
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔻یکی از رزمندهها میگفت:
توی دوره آموزشی همراه با سید بودم. یهبار شبنشینی داشتیم. همنشینی با آقا سید اونقدر صفا داشت که تمام همّ و غمات رو از بین میبرد ...
🔸سید باصفا بود و مشتی؛ از صفا و صمیمیتش هر چی بگم، کم گفتم. شوخیها و صحبتهاش، رفتار قشنگش ... در یک کلام اونقدر باهات گرم میگرفت که انگار سالها باهات رفیق بوده ...
🔹بعد از مدتی بگو و بخند، لحنش جدی شد و شروع کرد حرفهای مفید و علمی زدن. انگار میخواست شبنشینیمون خالی از حرفهای خداپسند و پُرثواب نمونه. حرفهای علمی و عمیقش هم جذاب بود. دلت میخواست با تمام وجود بهش گوش بدی ...
🔸بالاخره شبنشینی تموم شد و بچهها رفتند برای استراحت. من هم خوابیدم. نیمهشب از خواب بیدار شدم؛ دیدم سید ایستاده به نمازشب و سوزناک گریه میکنه ...
🔺آقا سید علی یه رفیقِ تمام عیار بود؛ مصداق واقعیِ شیرِ روز و زاهدِ شب ...
#شهید_سید_علی_زنجانی
#جان_فدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که اول آنها دست رفاقت به سویت دراز کردند...
هی رها کردی و به موازاتش باز دستت را گرفتند...
شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که هربار سمت گناهی فقط نیم نگاهی کردی، خودی نشان دادند...☝️🏻
شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که خون دادند تا تو جاری شوی...
بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا...
شهدا با معرفتند!
پا که در مقتلشان گذاشتی، قسمشان دادی به رفاقتشان...
یقین داشته باش، حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری...
شهدا رفیق بازند!
باور کن!!...
#ازشهدابخواهدستترابگیرند ..
#جان_فدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
جانت را که بدهی در راه خدا "شهید" می نامند تو را
به گمانم اگر روحت را هم بدهی شاید...! و من احساس میکنم اینجا و در این سرزمین؛
دختران زیادی هستند که هر روز پشتِ سنگر ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود دفاع می کنند از نجابتشان... و هر لحظه شهید می شوند انگار!
پس "شهیدزنده" حواست به حجابت باشد... گـــآهی که چادرت خاکی می شود از طعنه های مردم شهــــر...
یاد چفیه هایی باش که برای چــــــــآدری ماندنت، خونی شدند...
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔰«بخش اول- چهارراه»
🔻از دور من را دید. سر چهارراه، پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. از خوشحالی لبخندى زد. برق شادی را در چشمهای خستهاش دیدم. با عصایش از بین ماشینها عبور کرد و خودش را به من رساند. نگاهش میکردم. مسیر نگاهش را به داخل ماشین چرخاند. دنبال کسی میگشت.
🔸آن خندهی زیبا از آن چهرهی خسته از جنگ و فقر رخت بست. با انگشتانش به شیشه زد. شیشه را پایین آوردم. از من پرسید: «سید علی کجاست؟؟». آه؛ درد یکبار دیگر به روحم بازگشت. سراسر وجودم را پُر کرد و به مغز استخوانم رسید. نگاهش کردم. درحالی که غم و اندوه من را فراگرفته بوده گفتم: «شهید شد». یک لحظه درجا خشکش زد. انگار نمیخواست باور کند. دوست نداشت باور کند آن جوانی که همیشه میآمد، از ماشین پیاده میشد و از حال او سوال میکرد حالا شهید شده است.
🔹چند سالی بود که با آن پای قطع شده و عصا، سر آن چهارراه دستمال کاغذی میفروخت. نمیدانم ولی سید علی همیشه همه دستمال کاغذیهایش را از او میخرید. یکبار خندیدم و گفتم: «سید؛ با این همه دستمال کاغذی میخوای چیکار کنی؟؟؟ ماشین رو پُرِ دستمال کاغذی کردی.» خندید و هیچ چیزی نگفت.
🔸به او نگاه کردم و احساس کردم، کوهی از درد در چشمانش موج میزند. وقتی که دستان خستهاش را روی صورتش گذاشت و در خیابان شروع به گریه کرد، نگاهش میکردم. در همان حالت سکوت، اشک از چشمانم جاری شد. با خودم گفتم: تو که او را نمیشناختی، اینطور برایش گریه میکنی اما، من که او را میشناختم و دیدم چهطور برایش گریه کنم؟ میدانستم تو تنها نیستی. خیلی از فقرای خیابانهای شلوغ حلب او را میشناختند. وقتی که ماشینش را میدیدند، به سوی او میدویدند و صدایش میزدند: «سید علی؛ سید علی». از ماشین پیاده میشد و با آنها صحبت میکرد.
🔹یکبار میخواست سوار ماشین بشود که گفتم: «چیزی هم تو جیب خودت موند؟ هر چی پول داشتی به اونا دادی. حواست باشه خودت هم چند وقت دیگه مثل اونا فقیر میشی. بسه دیگه، کافیه. اگر اینجوری ادامه بدی هیچی برات نمیمونه». کارش این بود که به ما میخندید.
🔺نه فقط تو، ابوسلیمان در پمپ بنزین هم وقتی شنید سید علی شهید شده، گریه کرد. کسی به ابوسلیمان با آن لباسهای کثیف و بوی بنزینش احترام نمیگذاشت. این فقط سید علی بود که به آن اهتمام داشت. کسی که به ابوعلی بین خاک و غبار انبارهای نظامی اهمیت میداد، هیچکس جز سید علی نبود. تو که او را نمیشناسی اینطور گریه میکنی. اما من چهطور گریه کنم؟ ...
ادامه دارد ...
(راوی شماره۶)
#جان_فدا
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرمعظم انقلاب:
ضبط خاطرات شهدا و تجلیل از یادشان و نامشان ، ترویج تصاویرشان یا کلماتی که از شهدا نقل میشود، کارهای بسیار خوبی است
#جان_فدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛ 🔰«بخش اول- چهارراه» 🔻از دور من را دید. سر چهارراه
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔰«بخش دوم- چهارراه»
🔻تو که او را نمیشناسی اینطور گریه میکنی. اما من چهطور گریه کنم؟ درحالیکه، من طی سالیانی که با او بودم، نمازشب او را ديده بودم، حتی وقتی که نیمهشب از سختترین عملیاتها بازمیگشتیم و من اصلاً توان ايستادن روى پاهايم را نداشتم. زمانی که، چشمانم از فرط خستگی باز نمیشد و فقط به دنبال پیدا کردن اولین جایی بودم تا خودم را در آن پرتاب کنم و بخوابم؛ او را میدیدم که نماز میخواند.
🔸تو که او را نمیشناختی اینطور گریه میکنی، من چهطور گریه نکنم! درحالیکه، او را میدیدم هر روز در ماشین، در راه، وقت استراحت، قبل و بعد از نماز سورهی انعام میخواند. الحمدلله خدا این نعمت را قرار داد که ما جزء مجاهدین باشیم.
🔹چهطور گریه نکنم! درحالیکه او را میدیدم هر روز دوبار نماز جعفر طیار میخواند، یکبار بعد از نمازشب و یکبار بعد از نماز ظهر. میدانی نماز جعفر طیار یعنی چه؟ بعضی اوقات برای ما سخت است که تنها یک نماز در همه زندگیمان بخوانیم. ما احساس سرگیجه میکنیم درحالیکه او عادت داشت روزی دوبار آن [نماز] را بخواند. میتوانید باور کنید؟! این وصف یکی از علماست، هنگامی که شهادت را جستجو میکرد.
🔸از پنجره ماشین به او نگاه میکردم. او جوانی بود که آرام و بیصدا میگریست. لباسهای قدیمی و کثیف او را نظاره میکردم. احساس کردم روی شانههای کوچکش کوهی از اندوه و خستگی دارد؛ خستگی ایام جنگ و ویرانی، خستگی فقر و اهانت در کوچههای شلوغِ حلب. چرا؟ بهخاطر یک لقمه نان.
🔹آن خنده و چهرهی زیبای سید علی را به یاد آوردم. برای لحظهای فراموش کردم که من پشت چراغ قرمز و سر چهارراه هستم. بوق ماشینهای پشت سرم، من را از همهی این افکار خارج کرد. حتی یکی از آنها سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت: «وسط خیابون گرفتی خوابیدی؟!»
🔺او را با آن عصا و دستمال کاغذیهایش در خیابان ترک کردم. اما هنوز از داخل آینهی ماشین نگاهش میکردم درحالیکه، کنار خیابان نشسته بود و شانههایش از شدت گریه میلرزید.
#راوی_شماره_۶
#جان_فدا
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و چه خونی از ما ریختید..
و چه جگری از ما شکافتید...
😭😭😭
#حاج_قاسم
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهید حاج قاسم سلیمانی:
من معتقـدم هر ایرانی باید در خانه خود
یک عکس شهید داشته باشد و حس تعلق به شهـید نبـاید در یڪ محـدوده مشخص به نام خانـواده ی شهیـد باقـی بمانـد.
اگر در ادارات دولتی یا خصوصی و هر مکان دیگر عکس شهـید نبـاشد، یڪ بی معرفتی
نسبت به شهـداست.
شمال و جنوب تـهران
و ایران و همه کشور مدیون شهدا هستند و
شهیدان خودرا برای تمامی ایرانیها فدا کردند.
#حاج_قاسم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
امام سجاد علیه السلام:
کشته شدن در راه خدا، عادت دیرین ما و شهادت مایه ی کرامت و افتخار ماست.
📚بحارالانوار، جلد ۴۵، حديث ۱۱۸
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
امام سجاد علیه السلام: کشته شدن در راه خدا، عادت دیرین ما و شهادت مایه ی کرامت و افتخار ماست. 📚بحار
-
خداست آن که خریدار خون پاك شهید است
که دیده است به عالم از این معامله بهتر
| #شهید_سید_علی_زنجانی
🌷دلت که گرفت دیگر منت زمین رانکش .
راه اسمان همیشه باز است
اگر هیچ کس نیست خدا که هست
اسمان را دریاب 🕊
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin