🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔻روز جمعه بود، عملیات به اوج خودش رسیده بود. کنار بچههای رزمنده شیعهی سوری بودیم. نزدیک به سیزده شهید داده بودیم و منطقه زیر آتش دشمن بود تا اینکه سید علی گفت: «سید؛ من استخاره میگیرم و میرم تا در خطی که متعلق به بچههای رضوان هست قرار بگیرم و با دوستان قدیمی خودم [شهید عیسی برجی و شهید طلال حمزه] باشم».
🔸استخاره گرفت و خوب آمد. بهش گفتم: «سید علی؛ اگر میشه یه استخاره هم برای من بزن، اگر میشه منم باهات بیام». استخاره زد و جواب بد اومد. گفت؛ تو پیش بچههای خودمون بمون، من میرم و رفت تا اینکه شب خبر شهادتش رو شنیدم و یک دنیا حزن و فراق بر دلم نشست و ما ماندیم یک دنیا غبطه از بابت جا ماندن ...
🔺خدایا؛ شهد شیرین شهادت را به ما بچشان.
#جان_فدا
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🔻خیلی درسخوان بود. علاوه بر كلاسهاى مدارس ايرانى، در كلاسهاى مدارس عرب زبانها هم شركت مىكرد. خ
اگه درس میخونین بگین
برای #امام_زمان(عج) هست
اگه مهارت کسب میکنین نیتتون
مفید بودن تو دولت امام زمان(عج) باشه
اگه ورزش میکنین آمادگي برای
دوییدن توحکومت کریمه آقا باشه
اینجوری میشیم
"سـربازقبلازظهـور "
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
«السَّلَامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّار»
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔻یکی از رزمندهها میگفت:
توی دوره آموزشی همراه با سید بودم. یهبار شبنشینی داشتیم. همنشینی با آقا سید اونقدر صفا داشت که تمام همّ و غمات رو از بین میبرد ...
🔸سید باصفا بود و مشتی؛ از صفا و صمیمیتش هر چی بگم، کم گفتم. شوخیها و صحبتهاش، رفتار قشنگش ... در یک کلام اونقدر باهات گرم میگرفت که انگار سالها باهات رفیق بوده ...
🔹بعد از مدتی بگو و بخند، لحنش جدی شد و شروع کرد حرفهای مفید و علمی زدن. انگار میخواست شبنشینیمون خالی از حرفهای خداپسند و پُرثواب نمونه. حرفهای علمی و عمیقش هم جذاب بود. دلت میخواست با تمام وجود بهش گوش بدی ...
🔸بالاخره شبنشینی تموم شد و بچهها رفتند برای استراحت. من هم خوابیدم. نیمهشب از خواب بیدار شدم؛ دیدم سید ایستاده به نمازشب و سوزناک گریه میکنه ...
🔺آقا سید علی یه رفیقِ تمام عیار بود؛ مصداق واقعیِ شیرِ روز و زاهدِ شب ...
#شهید_سید_علی_زنجانی
#جان_فدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که اول آنها دست رفاقت به سویت دراز کردند...
هی رها کردی و به موازاتش باز دستت را گرفتند...
شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که هربار سمت گناهی فقط نیم نگاهی کردی، خودی نشان دادند...☝️🏻
شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که خون دادند تا تو جاری شوی...
بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا...
شهدا با معرفتند!
پا که در مقتلشان گذاشتی، قسمشان دادی به رفاقتشان...
یقین داشته باش، حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری...
شهدا رفیق بازند!
باور کن!!...
#ازشهدابخواهدستترابگیرند ..
#جان_فدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
جانت را که بدهی در راه خدا "شهید" می نامند تو را
به گمانم اگر روحت را هم بدهی شاید...! و من احساس میکنم اینجا و در این سرزمین؛
دختران زیادی هستند که هر روز پشتِ سنگر ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود دفاع می کنند از نجابتشان... و هر لحظه شهید می شوند انگار!
پس "شهیدزنده" حواست به حجابت باشد... گـــآهی که چادرت خاکی می شود از طعنه های مردم شهــــر...
یاد چفیه هایی باش که برای چــــــــآدری ماندنت، خونی شدند...
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔰«بخش اول- چهارراه»
🔻از دور من را دید. سر چهارراه، پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. از خوشحالی لبخندى زد. برق شادی را در چشمهای خستهاش دیدم. با عصایش از بین ماشینها عبور کرد و خودش را به من رساند. نگاهش میکردم. مسیر نگاهش را به داخل ماشین چرخاند. دنبال کسی میگشت.
🔸آن خندهی زیبا از آن چهرهی خسته از جنگ و فقر رخت بست. با انگشتانش به شیشه زد. شیشه را پایین آوردم. از من پرسید: «سید علی کجاست؟؟». آه؛ درد یکبار دیگر به روحم بازگشت. سراسر وجودم را پُر کرد و به مغز استخوانم رسید. نگاهش کردم. درحالی که غم و اندوه من را فراگرفته بوده گفتم: «شهید شد». یک لحظه درجا خشکش زد. انگار نمیخواست باور کند. دوست نداشت باور کند آن جوانی که همیشه میآمد، از ماشین پیاده میشد و از حال او سوال میکرد حالا شهید شده است.
🔹چند سالی بود که با آن پای قطع شده و عصا، سر آن چهارراه دستمال کاغذی میفروخت. نمیدانم ولی سید علی همیشه همه دستمال کاغذیهایش را از او میخرید. یکبار خندیدم و گفتم: «سید؛ با این همه دستمال کاغذی میخوای چیکار کنی؟؟؟ ماشین رو پُرِ دستمال کاغذی کردی.» خندید و هیچ چیزی نگفت.
🔸به او نگاه کردم و احساس کردم، کوهی از درد در چشمانش موج میزند. وقتی که دستان خستهاش را روی صورتش گذاشت و در خیابان شروع به گریه کرد، نگاهش میکردم. در همان حالت سکوت، اشک از چشمانم جاری شد. با خودم گفتم: تو که او را نمیشناختی، اینطور برایش گریه میکنی اما، من که او را میشناختم و دیدم چهطور برایش گریه کنم؟ میدانستم تو تنها نیستی. خیلی از فقرای خیابانهای شلوغ حلب او را میشناختند. وقتی که ماشینش را میدیدند، به سوی او میدویدند و صدایش میزدند: «سید علی؛ سید علی». از ماشین پیاده میشد و با آنها صحبت میکرد.
🔹یکبار میخواست سوار ماشین بشود که گفتم: «چیزی هم تو جیب خودت موند؟ هر چی پول داشتی به اونا دادی. حواست باشه خودت هم چند وقت دیگه مثل اونا فقیر میشی. بسه دیگه، کافیه. اگر اینجوری ادامه بدی هیچی برات نمیمونه». کارش این بود که به ما میخندید.
🔺نه فقط تو، ابوسلیمان در پمپ بنزین هم وقتی شنید سید علی شهید شده، گریه کرد. کسی به ابوسلیمان با آن لباسهای کثیف و بوی بنزینش احترام نمیگذاشت. این فقط سید علی بود که به آن اهتمام داشت. کسی که به ابوعلی بین خاک و غبار انبارهای نظامی اهمیت میداد، هیچکس جز سید علی نبود. تو که او را نمیشناسی اینطور گریه میکنی. اما من چهطور گریه کنم؟ ...
ادامه دارد ...
(راوی شماره۶)
#جان_فدا
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرمعظم انقلاب:
ضبط خاطرات شهدا و تجلیل از یادشان و نامشان ، ترویج تصاویرشان یا کلماتی که از شهدا نقل میشود، کارهای بسیار خوبی است
#جان_فدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛ 🔰«بخش اول- چهارراه» 🔻از دور من را دید. سر چهارراه
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔰«بخش دوم- چهارراه»
🔻تو که او را نمیشناسی اینطور گریه میکنی. اما من چهطور گریه کنم؟ درحالیکه، من طی سالیانی که با او بودم، نمازشب او را ديده بودم، حتی وقتی که نیمهشب از سختترین عملیاتها بازمیگشتیم و من اصلاً توان ايستادن روى پاهايم را نداشتم. زمانی که، چشمانم از فرط خستگی باز نمیشد و فقط به دنبال پیدا کردن اولین جایی بودم تا خودم را در آن پرتاب کنم و بخوابم؛ او را میدیدم که نماز میخواند.
🔸تو که او را نمیشناختی اینطور گریه میکنی، من چهطور گریه نکنم! درحالیکه، او را میدیدم هر روز در ماشین، در راه، وقت استراحت، قبل و بعد از نماز سورهی انعام میخواند. الحمدلله خدا این نعمت را قرار داد که ما جزء مجاهدین باشیم.
🔹چهطور گریه نکنم! درحالیکه او را میدیدم هر روز دوبار نماز جعفر طیار میخواند، یکبار بعد از نمازشب و یکبار بعد از نماز ظهر. میدانی نماز جعفر طیار یعنی چه؟ بعضی اوقات برای ما سخت است که تنها یک نماز در همه زندگیمان بخوانیم. ما احساس سرگیجه میکنیم درحالیکه او عادت داشت روزی دوبار آن [نماز] را بخواند. میتوانید باور کنید؟! این وصف یکی از علماست، هنگامی که شهادت را جستجو میکرد.
🔸از پنجره ماشین به او نگاه میکردم. او جوانی بود که آرام و بیصدا میگریست. لباسهای قدیمی و کثیف او را نظاره میکردم. احساس کردم روی شانههای کوچکش کوهی از اندوه و خستگی دارد؛ خستگی ایام جنگ و ویرانی، خستگی فقر و اهانت در کوچههای شلوغِ حلب. چرا؟ بهخاطر یک لقمه نان.
🔹آن خنده و چهرهی زیبای سید علی را به یاد آوردم. برای لحظهای فراموش کردم که من پشت چراغ قرمز و سر چهارراه هستم. بوق ماشینهای پشت سرم، من را از همهی این افکار خارج کرد. حتی یکی از آنها سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت: «وسط خیابون گرفتی خوابیدی؟!»
🔺او را با آن عصا و دستمال کاغذیهایش در خیابان ترک کردم. اما هنوز از داخل آینهی ماشین نگاهش میکردم درحالیکه، کنار خیابان نشسته بود و شانههایش از شدت گریه میلرزید.
#راوی_شماره_۶
#جان_فدا
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و چه خونی از ما ریختید..
و چه جگری از ما شکافتید...
😭😭😭
#حاج_قاسم
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهید حاج قاسم سلیمانی:
من معتقـدم هر ایرانی باید در خانه خود
یک عکس شهید داشته باشد و حس تعلق به شهـید نبـاید در یڪ محـدوده مشخص به نام خانـواده ی شهیـد باقـی بمانـد.
اگر در ادارات دولتی یا خصوصی و هر مکان دیگر عکس شهـید نبـاشد، یڪ بی معرفتی
نسبت به شهـداست.
شمال و جنوب تـهران
و ایران و همه کشور مدیون شهدا هستند و
شهیدان خودرا برای تمامی ایرانیها فدا کردند.
#حاج_قاسم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
امام سجاد علیه السلام:
کشته شدن در راه خدا، عادت دیرین ما و شهادت مایه ی کرامت و افتخار ماست.
📚بحارالانوار، جلد ۴۵، حديث ۱۱۸
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
امام سجاد علیه السلام: کشته شدن در راه خدا، عادت دیرین ما و شهادت مایه ی کرامت و افتخار ماست. 📚بحار
-
خداست آن که خریدار خون پاك شهید است
که دیده است به عالم از این معامله بهتر
| #شهید_سید_علی_زنجانی
🌷دلت که گرفت دیگر منت زمین رانکش .
راه اسمان همیشه باز است
اگر هیچ کس نیست خدا که هست
اسمان را دریاب 🕊
#جان_فدا
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
شهید سید علی زنجانی: 🔻وضو بگير و طوری نماز بخوان كه گويا آخرين نماز توست يک نماز خالصانه برای خدا.
وقتی خدا نزدیکتر از رگ گردن من است
پس تن من مسجد حساب میشود
خانه او...
در خانه خدا با وضو باشیم!
#دائمالوضو ♥️
#امام_زمان
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
برای شادی روح جوون ترین همراه حاج قاسم ، شهید وحید زمانی نیا یک صلوات بفرستیم :)؟
#جان_فدا
#حاج_قاسم
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز کدِ پستی به کد پستی باید بدونی چه خبره! غصه و غم باید بخوری. آتیش به اختیار یعنی به اختیار وسط آتیش غم مردم رفتن.
دیدی رزمندهها زیر آتیش رفتن تو کربلای پنج وخان طومان وحلب وموصل...؟
یار امام صادق علیهالسلام تو آتیش رفت؟ آتیش به اختیار یعنی آتیش غم و غصه مردم با کارِ تو آروم بشه.
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
کبوترانه میگردم دورتصویرتان.. #جان_فدا #حاج_قاسم ══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
امام خامنه ای فرمودن:
از روحِ مطهـر او
از اعمـاقِ دل
تشکـر میکنیم ..
_حضرتِ آقا!
ما هم همینطور
ما هم همینطور💔
#جان_فدا
رفیقم سید
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 #قسمت1⃣3⃣ در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود ز
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت2⃣3⃣
قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست.حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد.آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.»سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.»صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم.می گفت:«خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه.»رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.»خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور هم آشفته بازار نبود. لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم، وسط آشپزخانه پخش و پلا بود. چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود.صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت.صدایم زد و گفت: «قدم! اسلحه، اسلحه ام نیست.بیچاره شدیم.»
اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ امن است. رفتم سراغش. حدسم درست بود. اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت: «فقط پول ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه ها.»با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم. طلاها هم نبود.صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور.بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»
کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم.بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم.هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.»
خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد.گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.»
خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!»
گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!»گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»
گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»
چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند.فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود.گفت:«رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»
گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.»
فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود.انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید.
#ادامه_دارد....
#جان_فدا
کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫 می باشد.
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
- حال و احوالت چطوره؟
+ «أعيشُ هُنا، بَعيد عَن كربلاء، بين اشياء محطمة قلبي واحدٌ مِن بينها...»
اینجا زندگی میکنم، دور از کربلا... لابلای خرت پرتهای شکسته؛ یکیشان هم قلبم :)
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin