چه ایران ببره چه ببازه درهرصورت چیزی ازارزشای ایران کم نمیشه
اینو ده بار برا خودت تکرار کن
#برای_ایران
#جام_جهانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
براندازا از گل خوردن تیم ملی ایران خوشحالن!
چون تیم ملی اونا آمریکاست نه ایران
#جام_جهانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
تیم ملی باخت. صعود نکرد. خوب هم بازی نکرد. اما این تیم، فارغ از هر نتیجه، تیم ملی من است. هویت من است. نماینده وطنم. کودکی و نوجوانی و جوانیام. مثل خانوادهام. و همانطور که هزار رسانه مزدور نمیتوانند تعلق من به خانوادهام را بگیرند، کسی نمیتواند تعلق من به تیم ملیم را هم بگیرد
#جام_جهانی
#برای_ایران
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
مهم نیست باختیم؛ مهم اینه ما عاشق این تیم و عاشق این هویت میمونیم و این عشق جز با مرگ ما پایان پیدا نمیکنه
#برای_ایران
#جام_جهانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رهبر معظم انقلاب:
بعضی از بزرگان ما و علمای ما، پنجاه سال، شصت سال عبادت کردند، ریاضت کشیدند، تأمّل و تفکّر کردند، به مقاماتی رسیدند، مقامات خیلی خوبی است؛ این جوانها غالباً از آن مقاماتی که عرفای برجستهی ما در طول سالهای متمادی به آنها رسیدند، عبور کردند و از آن مقامات بالاتر رفتند؛ اخلاصشان این است. ... خوشا به حالشان؛ ما به حال اینها غبطه میخوریم. آرزوی ما این است که با شهدا محشور بشویم؛ آرزوی ما این است که این ارتباط قلبیای که اینها در دنیا با ما داشتند، در قیامت و در برزخ هم همین ارتباط را با ما داشته باشند
#میلاد_حضرت_زینب
#شهید_سید_علی_زنجانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
آرام آرام به ذهنش می رسد که راهی میدان شود! او هم می خواهد دشمن را از پای در آورد. آخر چقدر ظلم؟ چقدر بدی؟ آیا نباید دشمنان باید برای این ظلم هایشان تقاص پس بدهند؟ بند پوتینش را میبندد و مردانه وار وارد میدان می شود. او یک مدافع حرم است. کسی که از خود و جانش می گذرد! اما نمی گذارد دشمنش در برابر او و کشورش قد علم کند و ارزش هایش را از بین ببرد
#شهید_سید_علی_زنجانی
#میلاد_حضرت_زینب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهید سید مرتضی آوینی:
🔻این جوانان نسل تازهای هستند که در کره زمین ظهور کرده است و وظیفه دگرگونی عالم را پروردگار متعال بر گُرده اینان گذاشته است.
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
شهید سید مرتضی آوینی:
🔻عالم محضر شهداست؛ اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد. زمان می گذرد و مکانها فرو می شکنند؛ اما حقایق باقیست.
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔻برایش فرق نمیکرد کجا باشد؛ نیمهشبهای سرد حلب و نیمهشبهای گرم جنوب حلب، توی تاریکی و سکوت، وقتی که همه خوابند، توی سرما خودش را لای پتو میپیچاند و سر به سجده میگذاشت و آرام آرام گریه میکرد. آنقدر که شانههایش میلرزید.
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
↶
ـ ـــ یه وقتایی که دستام بویِ عطرش رو میگرفت
و میومدم مَقر ،
هی دستامو بو میکردم تا قبل از اینکه بشورمشون. .🥺
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺خوب به این ویدئو نگاه کنید
این اگر روضه نیست چیه؟
اعترافات یکی از قاتلین #شهید_عجمیان، چقدر این ذکر مصیبت آشناست...
لعنت به زن زندگی آزادیتون!
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
🔴بدون تعارف🖐
آمریکاییها سالهاست در حوزه دیپلماسی عمومی با هدف نفوذ به سراغ دیپلماسی سایبری و ورزشی رفتهاند...
باید مراقب باشیم با چند تصویر به ظاهر مهربانانه پس از بازی ایران با آمریکا فریبمان ندهند.
#برای_ایران
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
امام صحبتی دارند که آن را نوشتهام
و همیشه آن را توی جیب خودم دارم :
هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد
بیشتر باید فحش بشنود. و شما پاسدارها،
چون بیشتر برای خدا کار کردید،
بیشتر فحش شنیدید و میشنوید.
ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم؛
برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ ؛
چون ما اگر تحمّل نکنیم ،
باید میدان را خالی کنیم ...
💬 #شهید_حاجابراهیم_همت
#برای_ایران
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔻امام میفرمایند؛ در سیر و سلوک، اوجِ بندگی در سیر و سلوک و در عالم معنویت شهادت هست. یعنی بندگی، بندگیِ خالصانه، عبودیتِ منجر به شهادت میشود.
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
و فاش بگویم
هیچ کس جز انکه
دل به خدا سپرده است
رسم دوست داشتن نمیداند .....🌸
#شهیدآوینی
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
دو حرف زیبا از دو بزرگ مرد:
#شهیدقاسم_سلیمانی: برای شهید شدن اول باید مانند شهید زندگی کرد
#شهیدسیدمرتضی_آوینی: تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه زیسته باشند
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
همیشـهمیگفـت:
حسـرتتویآخـرتوقتـیِکهعکـسشهـدارو
رویِدیـواراتاقـمچسبـوندمولـیبهدیـواردلمنه:)
#جمعه
#برای_ایران
#حجاب
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
میگـفت:بچـههـابگردیدیـكرفیقخـداییپیداکنـید!
یکـیازقشنگیاشاینبودکـهاوندوستاییکـهتومحـلهباهم
آشنامیشدند
تومدرسهباهمآشنـامیشدند!
تودانشگـاهتوکـوچهباهمآشنامیشدند،
بعدباهمهممیـومدنجبهه
بگـردیـكرفیقخـداییپیـداکـن!
حـاجحسیـنیکـتا-
#شهید_سید_علی_زنجانی
#رفیق
#جمعه
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رمـــــان دختــرشینا♥🍃
#قسمت6⃣2⃣
بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه.برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط.به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق.زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده.اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم.اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد.هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینممن هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد.خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند.می آیید سر دیگ را بگیریم؟»
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت.صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.»چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود.سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت:«برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت:«خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن.گفت به شما بگویم نگران نشوید.»مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت.اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.شب شد.همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد.خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود.شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن.دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد.ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید.
#ادامه_دارد....
کپی بدون ذکر لینک ممنوع🚫 میباشد
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin