eitaa logo
رفیقم سید
408 دنبال‌کننده
832 عکس
215 ویدیو
1 فایل
بسم الله الرحمن الرحيم «رفیقم سید » بهانه‌اى‌ست تا در بزمِ ميهمانىِ خاطرات شهيد مجاهد «سید علی زنجانی»، سرخى يادش را به شبنم ديده بشوييم و با برگ برگ زندگى‌اش، شاخه‌ى معرفتى از خاک به افلاک پيوند زنيم ... خوش آمدید به این مهمانی🌹💌 ●تحت نظرخانواده شهید
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی دانم ته ته «فَأَقِمْ وَجْهَک لِلدِّینِ حَنِیفًا» چیست، ولی من وقتی رو به قبله می نشینم حالم خیلی خوب است. رو به قبله بشینید درس بخونید. رو به قبله بشینید رمان بخونید. رو به قبله بشینید با ملت حرف بزنید. اونقدر رو به قبله بشینید، که دیگه نتونید پشت به قبله بشینید ... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
🔰«سید علی، سید علی» 🔻خیلی از فقرای خیابان‌های شلوغ حلب او را می‌شناختند. وقتی که ماشینش را می‌دیدند، به سوی او می‌دویدند و صدایش می‌زدند: «سید علی؛ سید علی». از ماشین پیاده می‌شد و با آن‌ها صحبت می‌کرد. یکبار که می‌خواست سوار ماشین بشود به او گفتم: «چیزی هم تو جیب خودت موند؟ هر چی پول داشتی به اونا دادی. حواست باشه خودت هم چند وقت دیگه مثل اونا فقیر میشی. بسه دیگه، کافیه. اگر اینجوری ادامه بدی هیچی برات نمی‌مونه». کارش این بود که می‌خندید. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید علی وقتی که رفت ،معنویتش ،صداش تازه بعد ازرفتنش بلند شد..... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
اینا مگه نمیگن کار رژیم تمومه؟؟ پس چرا یکی یکی دارن میرن آمریکا؟ خب بمونید تحویل بگیرید قدرت رو ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
از اونجایی که کار رژیم فقط در عنترنشنال بن اره و بی بی سی ننه ی مرحوم وطن فروش ها تمام شده است میرن همونجا که یک عمر با توهم براندازی جمهوری اسلامی سر کنن تا روزی که مثل بقیه خوراک مور و ملخ بشن
اون کسی که 1400 سال پیش از گندم ری نخورد الان هم هم نوعاش نمیتونن از گندم آمریکا بخورن گاهی معامله میکنن با جان پسر پیغمبر و گاهی هم با امت پیامبر.... نتیجه هردو چیزی جز ذلت و نرسیدن به خواسته نیست ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣2⃣ یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود.جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت.پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده... رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!» نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست.این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد.چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون.توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.» مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.» دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.» بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.»چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم.صمد ده روز در آن بیمارستان ماند.هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم.ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.» با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند.سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند.دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.» بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند.معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. .... کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
شهید احمد کاظمی: 🔰«شهید زنده» 🔻اگر می خواهید تأثیرگذار باشید، اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتان ظلم نکرده باشید، برادران؛ ما راهی بجز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم، نداریم. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
خاطرات شهید سید علی زنجانی : راز شهادت بهش گفتم خسته ای بابا یه کم استراحت کن می گفت شیخ وقت نداریم باید کار کنیم ‌‌‌‌‌…… حتی اگر دو ساعت قبل از نماز صبح هم از جبهه یا بیرون میومد باز حداقل یک ساعت قبل از نماز صبح بیدار می شد نشسته هم که شده بود نماز شبش رو می خوند و آروم آروم گریه می کرد، گاهی اوقات اونقدر تو سجده گریه می کرد نگاه می کردی می دیدی کنارش کلی دستمال ریخته و جوابگوی اشک هاش نبود …. می گفت شیخ دعا کن خیلی وقت جبهه ام شهید بشم این روزهاست که می فهمم که حضرت آقا فرمود:راز شهادت در گریه و التماس و اشک است …. ویژگی هایی داشت که ستودنی بود…… الهی و خالقی و مولای صل علی محمد و آل محمد واختم لنا بالشهاده والرحمه ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری 🔰 شهید سیدعلی زنجانی هجرت کرد هجرت از خودش، هجرت از مقامات خودش، هجرت از مال خودش، هجرت از مکان خودش، هجرت از دلبستگی‌های خودش، ... سید علی ، این هجرت رو در همه‌ی ابعادش در حد کمال انجام داد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
💌 فقط کافیست یک بار ازته دل صدایش کنید دیگرمال خودتان نیستید ومال اومی شوید؛دیگر هرچه می کند وهرکجا می برد ،او می برد... اختیارمارو بگیر دست خودت خواهشا ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان دختــرشینا♥🍃 ⃣3⃣ توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم.معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند.خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.» بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.» من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.» بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.» دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.» اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده.بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.» قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده.می روم سری می زنم و زود برمی گردم.» صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.» آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم.تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند. .... کپی بدون ذکر لینک ممنوع 🚫 می باشد ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰«سید حمزه» 🔻زمانی که سید علی در قم زندگی می‌کرد و درس طلبگی می‌خواند، خواب برادر خانم شهیدش سید حمزه را دید که می‌گفت: «وقتی دَرسِت تموم بشه، من می‌آم دنبالت». سید حمزه هم بالاخره به وعده‌اش عمل کرد و سید علی را بُرد پیش خودش. ══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
💌 پیامی ازبهشت ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
گردش خون در رگ‌های زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین‌تر ونگو شیرین‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین‌تر راز خون را جز شهداء درنميابند راز خون در آنجاست که همه‌ی حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه‌ی حیات و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیش‌ترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی می‌بخشد که این راز را دریابد. و آن کس که لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمی‌یابد. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
دراین‌آشوبِ‌شهر ؛ دلتنگےبرای‌شهدایك‌عنایت‌است! :) بایدخداراشاکرباشیم‌که‌هنوز دلتنگمان‌مےکندبرای‌شما...💔 ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‌سلام‌آرومِ‌دل .. (:
رهبر معظم انقلاب (مدظله‌العالی): 🔻کونوا دُعاةً لِلنّاسِ بِغَیرِ اَلسِنَتِکُم‌. این علمای شهید ما کسانی هستند که دعوت کردند مردم را، هم با زبانشان، هم با عملشان. ۱۳۹۸/۱۰/۲۳ ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
برادر منی، اما دلم خوش است که تو مدافع حرم خواهر “ابوالفضلی”
ازلحاظ صبح☀️: هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست :) ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
‏ {إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ} ‏اگه صبوری کردی و تقوا به خرج دادی، خدا موبه‌مو برات جبران می‌کنه.
🔻خیلی درس‌خوان بود. علاوه بر كلاس‌هاى مدارس ايرانى، در كلاس‌هاى مدارس عرب زبان‌ها هم شركت مى‌كرد. خيلى بيشتر از سنش درس خوانده بود. ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin
ما به عشق خدا درس می‌خونیم عشق منبع انرژی مثبت و امید دهنده انسانه عشق ما سرچشمه انرژی هست ما با قدرت عشق میتونیم دانشمند هم بشیم... باور کنید می‌تونیم فقط عاشقی کنید😍 به عشق تو درس میخوانم❤ قربه الی الله... ‌══════°✦ ❃ ✦° @Amamehye_shirin