سرانجام
پس از چهار سال شرکت فعال در جبهه در #عملیات_کربلای5 به عنوان اطلاعات عملیات، در درگیری با کمینهای دشمن بعثی به #شهادت رسیده و به لقاء دوست پیوست.
پیکر پاکش پس از آنکه پانزده روز مهمان آفتاب شلمچه بود به شهرستان ملایر بازگردانده شد و در گلزار شهدای آن شهر به خاک سپرده شد...
@Refighe_Shahidam313
#وصیت_نامه موجز و پرمغز #شهید_احمدرضا_احدی :
فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند.
همین برایم از همگی حلالی بخواهید.
والسلام...
کوچکترین سرباز امام زمان (عج) احمدرضا احدی
#وصیتنامه: آن هنگام كه پيكر پاك شهيد بر خاك هاي سوزان دشت فرو مي افتاده، من و تو در فضاي كرخت شهر، چشم و گوش خود را بسته بوديم.
آن هنگام كه ناله ي جانسوز مجروحي در گوشه بيمارستان بلند بود، من و تو در كمال آسايش و سلامت به سر مي برديم. آن هنگام كه آوار خشم و كين دشمن بر سر كودكان معصوم و بي گناه فرو ريخت، من و تو در بلند عمارت هاي جهل، آرام و بي خطر خفته بوديم. آن هنگام كه سرهاي بريده ي بچه ها در كردستان به بالاي نيزه ها مي رفت، من و تو به كدامين خيال بوديم؟
@Refighe_Shahidam313
احمدرضا اهل قلم و نوشتن بود وعلاوه بر آن گهگاه نقاشیهایی هم میکشید که مجموعهی آثارش در کتاب « #حرمان_هور » گردآوری شده است
#کتاب
#معرفی_کتاب
@Refighe_Shahidam313
خانه شهدا
بعد از شهادت احمدرضا رفتیم تهران (اوین درکه) وسایل احمدرضا را برگردانیم.
خیلی برایم سنگین و دردناک بود.
خانم میان سالی صاحب خانه این چند جوان بود.
وقتی ما را دید از ما سؤال کرد که از کجا آمده ایم و چه نسبتی با شهدا داریم. همه اهل آن خانه به جز یکی شهید شده بودند. آنها را #دانشجویان_شهید_ملایری لقب داده بود. من خودم را معرفی کردم، «من مادر احمدرضا احدی هستم.»
اشک، حلقه ی قاب چشمش شد و زلال و گرم روی گونه اش جا گرفت.
همین طور که گریه می کرد ادامه داد، این خانه هنوز خالی است، برایم سخت است که اجاره بدهم کس دیگری در این خانه اقامت کند. این خانه متعلق به آدم های خوب است، سخت است کسان دیگری را به جای احمدرضا و دوستان شهیدش در این خانه اسکان بدهم.
به هیچ کس اجازه ندادم ساکن این خانه شود.
حال و هوای خوبی که این شهدا به این خانه دادند را نمی خواهم کسی از بین ببرد.
به نقل از #مادر_شهید
#خاطره
@Refighe_Shahidam313
آیین غبار روبی و تجدید میثاق
با شهید والامقام و رتبه یک کنکور پزشکی، احمدرضا احدی توسط #مدافعین_سلامت در ملایر برگزار شد.(هفته دفاع مقدس)
به گزارش عصر همدان، به همت بسیج جامعهی پزشکی ملایر و با حضور مدافعان سلامت و پرستاران ملایری مزار مطهرشهید نخبه پزشکی احمدرضا احدی گلباران شد...
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
به توکل نام اعظمت بِسمِ اللّهِ الرَحمنِ الرَحیم 🌹 #معرفی_شهید🌹 امروز با معرفی #شهید_احمدرضا_
👆👆👆
🤚سلام° و عرض ادب
خدمت همراهان سنگر #رفیق_شهیدم
ان شاءالله که
رضایت ❤️ـخدا
و 🤝ـدستگیری 🌷ـشهدا
شامل حال همه ما باشه در دنیا و آخرت...
دوستان تازه وارد ما روزهای جمعه معرفی شهید داریم
امروز با معرفی #شهید_احمدرضا_احدی #شهید_دفاع_مقدس
خدمت بزرگواران بودم
شادی روح شهدا بخصوص شهید عزیز
فاتحه+صلوات+وعجل فرجهم
ان شاءالله ک این دنیا و آخرت شفیع همه مون باشن
با ارسال پیامهای معرفی شهدا در ثوابش شریک باشید که زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست اجرتون با 🌷ـشهدا
در صورت داشتن انتقاد و پیشنهاد پذیرای شما بزرگواران هستم در حرف ناشناس
👇👇👇
لینک حرف ناشناس
https://harfeto.timefriend.net/947824117
جواب حرفتواینجا ببین
https://eitaa.com/joinchat/42401864Caf7e7e9e7b
با تشکر خادم_نوشت
🌷🌷رفیق شهیدم🌷🌷
#شهید_دفاع_مقدس
@Refighe_Shahidam313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭📲
من،
زینبِ حاج قاسم
به شما می گویم ...😢
@Refighe_Shahidam313
ابراهیم
هادیِ دلم باش...
🍃||•ما ترک سر بگفتيم،
تا دردسر نباشد
غير از خيال جانان
در جان و سر نباشد•||🍃
❤️سفيࢪعـ๛ـشقالهے❤️
#پروفایل
#رفیق_شهید من
#شهید_ابراهیم_هادی
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
خدایا مرا با دور شدن از خودت امتحان نکن 😔💔😔 #خدا #امتحان #دلم_کمی_خدا_می_خواهد #کسی_
دلم
کمی
آرامش
میخواهد...
از جنس خـــ❤️ـــدا
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_بدون_تو_هرگز #بدون_تو_هرگز #رمان زندگينامه شهيد سيد علی حسينی طلبه شهید به قلمـ✍ #شهید_سید_طا
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بدون_تو_هرگز
#رمان
زندگينامه شهيد سيد علی حسينی
طلبه شهید
به قلمـ✍
#شهید_سید_طاها_حسینی
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍂🍃🌺🍂🍃✨ـ
🌺🍂🍃ـ
🍂ـ
@Refighe_Shahidam313
✨
🍂
🌺🍂🍃
🍂🍃🌺🍂🍃✨
🌉 رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۷
"افکار منفی"
🔺 پدرم از داماد طلبه اش متنفر بود.
بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد!
با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر،منحصر به چای و شیرینی !!!
👌🏼 هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت😌
🔷 اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور! 😪
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی!
هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه می شد.
همه بهم می گفتن ،هانیه تو یه احمقی!😏
⭕️ خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟😏
💢 هم بدبخت میشی هم بی پول!
به روزگار بدتری نسبت به خواهرت مبتلا میشی! دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی!
💢 گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید
😢😰
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده
من جایی برای برگشت نداشتم...
🔹از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی
حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی!
واقعا همین طور بود ...
💢 یه روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون، مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره، اونم با عصبانیت داد زده بود و گفته بود:
از شوهرش بپرس😠
و قطع کرده بود!
🔺 مادرم به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه.
صداش بدجور می لرزید
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا
می خواستیم اگه میشه برای خرید جهیزیه بریم بیرون...😢
@Refighe_Shahidam313