eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
10هزار ویدیو
325 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔶🔸کتاب "پسران من" بر اساس زندگی شهیدان عبدالوهاب و محمد ولی جعفری به قلم فاطمه شکوری در ۱۶۳ صفحه چاپ شده است. این کتاب با شمارگان یک هزار جلد، قطع رقعی یکم بهار سال ۹۷ روانه بازار شد. فهرست مطالب کتاب "پسران من" شامل مقدمه، مقدمه ناشر، به روایت اصغر گل‌پیکری، به روایت آقای عباسی، به روایت علی اوسط بیگدلی، به روایت محمد نصیری وطن، به روایت رضا عباسی، به روایت حسین علاپور و تصاویر و اسناد می‌شود.🌿🌱 در مقدمه این کتاب می‌خوانیم؛ 🔸🔶خانه‌ی ‌شهید عبدالوهاب جعفری را می‌شناسید؟ نگاه پیرمرد به دسته گلی بود که در دست داشتیم.💐 سوالم را دوباره پرسیدم. خندید و گفت باید دو تا دسته گل می‌خریدی!💐💐 با تعجب نگاهش کردم. از روی چارپایه‌ی چوبی که جلوی در مغازه گذاشته بود، بلند شد؛ به طرفم آمد و گفت: برادرش محمدولی هم شهید شده! 🥀بعد دست لرزانش را بالا آورد و به یک کوچه اشاره کرد و گفت: آن کوچه را می‌بینی؟ بن بست اول نه بن بست دوم، در آبی...! تشکر کردم. پیرمرد چند قدم همراهم آمد و پرسید: چیزی شده؟ قبل ا اینکه حرفی بزنم ادامه داد: آخه کسی سراغ‌شون رو نمی‌گیره. خیلی غریبن....! حرف پیرمرد در سرم چرخید. کسی سراغشون رو نمی‌گیره....!😔 سرم را تکان دادم و به راه افتادم. ولی با حرف پیرمرد انگار وارفته باشم؛ قدم‌هایم کند شد. سی سال از جنگ گذشته بود. نمی‌دانم کدام یک در غربت بودیم. من یا مادری که داشتم به دیدارش میرفتم ؟! 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
شهید عبدالوهاب جعفری🌹🌿 نام پدر :  محسن تاریخ تولد :  1341/4/2 محل تولد :  زنجان تاریخ شهادت :  1366/8/20 محل شهادت :  شلمچه میزان تحصیلات :  ابتدايي وضعیت تاهل :  مجرد دوم تیر ۱۳۴۱‏، در روستای قیزجه از توابع شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش محسن، خواربار فروش بود و مادرش عالیه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. تعمیرکار خودرو بود و از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیستم آبان ۱۳۶۶، با سِمت آرپی جی زن در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. 🥀 پیکر او را در مزار بالای شهرستان زنجان به خاک سپردند. برادرش محمد ولی 🌹نیز به شهادت رسیده ‏است. 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
عقرب زرد.... 📚موضوع مرتبط : 📆مناسبت مرتبط : تاریخ شهادت
1.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 خسته شدی⁉️ 🌹صحبت‌های شهید حسن باقری درباره‌ی این‌که چرا آدم از انجام کاری خسته می‌شود را بشنوید...👆 📚موضوع مرتبط: معروف به 📆مناسبت مرتبط: 🌹 تاریخ شهادت
هرچه از دوست رسد نیکوست...🍃 شهید حسن خوراکیان 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
شاخه گل صلوات🌹 هدیه به شهدا🌱 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت @meslshahid
هدایت شده از جعبه مهمات (مناسبتی)
شهید باکری، 🌹پاسدار نمونه، فرماندهی فداکار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی( رحمت الله علیه ) و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را پیرو خط امام می‌دانست و سعی می‌کرد زندگی‌اش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام ( رحمت الله علیه ) گوش می‌داد، آنها را می‌نوشت و در معرض دید خود قرار می‌داد و آنقدر به این امر حساسیت داشت که به خانواده‌اش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند. او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،‌باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم. شهید باکری از انسانهای وارسته و خودساخته‌ای بود که با فراهم بودن زمینه‌های مساعد، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود. زندگی ساده و بی‌ریای او زبانزد همه آشنایان بود. با تواناییهایی که داشت می‌توانست مرفه‌ترین زندگی را داشته باشد؛ اما همواره مثل یک بسیجی زندگی می‌کرد. از امکاناتی که حق طبیعی‌اش نیز بود چشم می‌پوشید. تواضع و فروتنی‌اش باعث می‌شد که اغلب او را نشناسند. او محبوب دلها بود. همه دوستش می‌داشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق می‌ورزید. می‌گفت: وقتی با بسیجی ها راه می‌روم، حال و هوای دیگری پیدا می‌کنم، هرگاه خسته می‌شوم پیش بسیجیها می‌روم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگی‌ام برطرف شود. 📚موضوع مرتبط:
هدایت شده از جعبه مهمات (مناسبتی)
▪️رفتگر محله چهره‌اش را پوشانده بود. معلوم بود همان مرد همیشگی نیست. جلو رفت و سلام داد و فهمید شهردار شهر است! قصه این بود که زن رفتگر محله مریض شده بود. به او مرخصی نمی‌دادند. می‌گفتند جایگزین ندارند. رفتگر مستقیم رفته بود پیش شهردار. آقا مهدی باکری خودش جای رفتگر آمده بود سر کار 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
《 خاطرات غسال شهدا 》 صفر آزادی نژاد، غسالی است که در طول ۳۰ سال خدمت پیکر افراد زیادی را غسل داده است شهدای زیادی از اول انقلاب و دوران جنگ از جمله شهید چمران ره شهید رجایی ره و شهید صیاد شیرازی ره ۳۰ سال خدمت «صفر آزادی نژاد» در غسالخانه بهشت‌زهرا آن قدر خاطره برایش به جا گذاشته که اگر ساعت‌ها هم نشینش شوی باز هم حرف برای گفتن دارد اما حال دلش با بعضی خاطره‌ها خوش‌تر است مثل روزی که بوی عطر گلاب از پیکر شهید پلارک در غسالخانه پیچید غسال شهدا خاطره آن روز را روایت می‌کند : در غسالخانه مشغول تطهیر بودیم که نوبت به غسل و کفن کردن یک شهید رسید هنوز زیپ کاور را باز نکرده بودیم بوی گلاب همه جا پیچید !!! به کمک غسال‌ها گفتم چرا به کاور گلاب زدید؟ بگذارید غسل بدهیم آن وقت گلاب می‌زنیم کمک غسال‌ها با تعجب نگاه کردند و گفتند : ما گلاب نزدیم !!! اسم شهید را خواندم " منوچهر پلارک " ( البته معروف به سید احمد پلارک ) زیپ کاور را که باز کردم و پیکر را بیرون آوردیم بوی گلاب مشام مان را پر کرد ! فکر کردم قبلاً غسلش داده‌اند و اشتباهی شده دقت کردم دیدم نه ، هنوز خاکی است !!! این شهید «غسیل الملائکه» بود !!! انگار ملائک قبل از ما غسلش داده بودند گریه کردم و او را شستم حال همه آن روز عوض شده بود ! ما پیکر شهدا را با گلاب می‌شستیم چون پیکر خیلی از آن ها چند وقت بعد از شهید شدن غسل داده می‌شد و بو می‌گرفت اما این شهید خودش بوی عطر گلاب می‌داد و نشان به آن نشان که هنوز هم محل دفنش در قطعه ۲۶ بهشت‌زهرا با عطر گلاب شهید پلارک عطرآگین است ! این آقای غسال ادامه داد : در این مدت چیزهای عجیب و غریب از شهیدان زیاد دیده بودم ! مثل جوانی که چند ماه از شهادتش می‌گذشت اما بدنش هیچ آسیبی ندیده و تازه بود ! شهیدانی که وقتی آن ها را می‌شستم محو لبخند روی صورت‌های شان می‌شدم اما شهید پلارک چیز دیگری بود ! یک هفته بعد از تشییع پیکرش یک شب به خوابم آمد و گفت شما برای من زحمت زیادی کشیدی می‌خواهم برایت جبران کنم اما نمی‌دانم چه می‌خواهی !؟ من در عالم خواب گفتم آرزوی دیرینه‌ام رفتن به کربلاست باورکنید چند روز بعد از بلندگو اسمم را صدا زدند و گفتند صفرآزادی نژاد مدارکت را برای رفتن به کربلا به مسئول سالن تطهیر تحویل بده ! هاج و واج مانده بودم و اشکم بند نمی‌آمد این شهید مرا حاجت روا کرد ! همان روز سرقبرش رفتم و یک دل سیر با او درد دل کردم 《 من مفتخرم به تطهیر شهدا 》 ایشان ادامه داد : جنگ که تمام شد فکر می‌کردم ... پرونده غسل و کفن کردن شهدا هم بسته شد ( مثل همان فکری که بعد از پیروزی انقلاب کردم ! ) اما وقتی مأمور غسل و کفن کردن شهید صیاد شیرازی شدم فهمیدم هنوز هم برای سربلندی و حفظ این آب و خاک باید شهید بدهیم چهره بعضی شهیدان در زمان تطهیر تا عمر دارم از یادم نمی‌رود ! 《 مثل صورت شهید صیاد شیرازی که ( غرق در نور و آرامش بود !!! ) آن قدر آرام که ... وقتی غسلش تمام شد و پیشانی‌ اش را بوسیدم دور و بری‌هایم گفتند مگر مرده را می‌بوسند؟! گفتم : این بوسه بر پیشانی حکایتی دیگر دارد ... 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت