#وصیت_های_سحرگاهان
#خانم_منتظری
با #نقل #خاطرات آن شب میگوید:
«محمد گفت که من دیگر از #جبهه برنمیگردم
و این #آخرین_دیدار ماست.
به #احتمال زیاد #جنازه من برنمیگردد
و ممکن است اگر برگشت، سر نداشته باشم.
فقط #دعا کن که از #امام_حسین علیهالسلام جلو نیفتم.
اگر #شهید شدم و راضی بودی،
آن کفنی را که از #مکه برای خودت آوردهای
و با آب #زمزم شستوشویش دادهای،
به تنم بپوشان و #شال_سبزی را که از #سوریه آوردهای به گردنم بیاویز.
#گریه نکن
و اگر گریه کردی جلوی چشم دیگران نباشد.
در تنهایی هر چه خواستی گریه کن.»
قرص و محکم، تمام حرفهایش را شنیدم. #صبح شده بود. #نماز خواندیم و رفتیم دنبال کار و بارمان.»
#وصیت
#وصیتنامه
#وصیت_نامه
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
خودم
پسرم را به #خاک سپردم
ا#مادر_شهید میگوید:
«وقتی #جنازه را آوردند، سه روز در #نهر_خیّن در #شلمچه مانده بود.
سه روز هم در #معراج_الشهدا نگه داشته بودند تا پدرش از #جبهه برگردد.
یک روز هم طول کشید تا کارهای #تشییع و #تدفینش انجام شود.
یعنی جمعاً 7 روز از شهادتش میگذشت.
#کاسه سر محمد خالی بود و فقط #صورت داشت.
توی کاسه خالی سرش، پر بود از #پنبه که #دندانها و #زبانش لابهلای پنبهها بود.
جنازه را خودم توی #قبر گذاشتم و خودم تلقینش را خواندم.
وقتی دستم را از زیر سرش برداشتم، #خون تازه دستم را رنگین کرد.
دستم را نشان جمعیت دادم و گفتم: ببینید بعد از هفت روز خون تازه از سر محمدم جاری است.
اما #گریه نکردم.
محکم و استوار همه کارهایش را انجام دادم و آمدم بیرون.
بعد هم که #دفن شد، روی قبر ایستادم و با #استعانت از #عمهام #حضرت_زینب سلامالله علیها، سخنرانی کردم.
به این #امید که در ساعات آخر عمر ما خانم از ما راضی باشد.»
جالب اینجاست که خودش قبل از #اعزام آخر به #دامادمان گفته بود که این #قبر من است و دقیقا در همان نقطه به خاک سپرده شد
#شهادت
#شهیدانه
#شهادت
#عاشقانه
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست و ششم : دومین حضور ✔️ راوی : امیر منجر 🔸هشتمين روز مهرماه با بچه ه
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت بیست و هفتم : تسبیحات
✔️ راوی : امیر سپهر نژاد
🔸دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بيفايده بود.
تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميم يترين دوستم هيچ خبري نداشتم.
بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سكوت عجيبي در پادگان ابوذر حکم فرما بود.
روي خاكهای محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد.
🔸هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند.
ناخودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. توي گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم.
يكدفعه از جا پريدم! خودش بود، يكي از آ نها ابراهيم بود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم.
خوشحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم.
🔸ابراهيم ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد:
با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقيها تا كجا آمده اند. كنار يك تپه محاصره شديم، نزديك به يكصد عراقي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك ميكردند.
ما پنج نفرهم دركنار تپه در چال هاي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم.
تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقيها عقبنشيني كردند.
دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند.
از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درختها رفتيم.
🔸در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم.
بعد از نماز به دوستانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت #تسبيحات حضرت زهرا را بگوئيد.
🔸بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را #پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند.بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقيها نبود. مهمات ما هم كم بود.
يكدفعه در كنار تپه چندين #جنازه عراقي را ديدم. اسلحه و خشاب و نارنجكهاي آنها را برداشتيم. مقداري آذوقه هم پيدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟
🔸هوا تاريك و در اطراف ما دشتي صاف بود. تسبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم. در ميان دشمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم!
نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم.
به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.چندين #نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد.
🔸ما نميدانستيم در كجا هستيم. هيچ اميدي هم به زنده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم!
بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم!
با ياري #خدا توانستيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم.
وقتي رادار از كار افتاد، هر سه از آنجا دور شديم. ساعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
🔸نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم.
باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشتيم. با تاريك شدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم. #ابراهيم ادامه داد: آنچه ما در اين مدت ديديم فقط عنايات خدا بود.
🔸تسبيحات حضرت زهرا گره بسياري از مشكلات ما را گشود.
بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن #ايمان، از نيروهاي ما ميترسد.
ما بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گسترش دهيم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود.
📚 #منبع : #کتاب #سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰❄️➰✌️❁═┅┄