رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#وقایع
#وقایع_روز_هفتم
#محرم سال 61
#کربلا....
سه شنبه #هفتم_محرم_الحرام
سال 61 هجری قمری
تعداد #نظامیانی که #لباس و #سلاح_جنگی و #حقوق
از #حکومت #غاصب #بنی_امیه گرفته
و به #جنگ #امام_حسین(ع) آمده بودند را،
بالغ بر 30 هزار جنگجو نوشته اند.
عمر بن سعد #نامه ای بدین مضمون از #عبیدالله دریافت کرد که:
با سپاهیان خود بین امام حسین(ع) و اصحابش و آب #فرات فاصله بینداز،
به طوری که حتی قطره ای #آب به امام(ع) نرسد،
همان گونه که از دادن آب به :
#عثمان_بن_عفان خودداری شد!
عمر بن سعد 500 #سوار را
در کنار #شریعه_ی_فرات مستقر کرد.
یکی از آنها فریاد زد:
ای حسین!... به #خدا #سوگند که قطره ای از این آب را نخواهی آشامید
تا از عطش جان دهی!
#حضرت فرمود:
« خدایا! او را از #تشنگی #هلاک کن
و هرگز او را مشمول رحمتت قرار مده.»
#حمید_بن_مسلم می گوید
به چشم خود دیدم
که نفرین امام(ع) عملی گشت.
* امام حسین(ع) سپاه دشمن را چنین نفرین کرد:
بار خدایا! #باران #آسمان را از اینان #دریغ کن،
و بر ایشان #تنگی و !قحطی( همچون سالهای قحطی یوسف در مصر)
پدید آور و آن #غلام #ثقفی (#حجاج_بن_یوسف ) را بر ایشان بگمار تا #جام #زهر به ایشان بچشاند.
زیرا آنها به ما #دروغ گفتند
و ما را خوار ساختند و خداوند( به توسط آن غلام) #انتقام من و #اصحاب و #اهل_بیت و #شیعیان مرا از اینان بگیرد.
وقتی #ماهی از آب جدا می شود
شروع می کند به بالا و پایین پریدن ،
بعد از لحظاتی خودش را آرام حرکت می دهد .
لحظات بعد فقط لب هایش را تکان می دهد
لذا حرمله با تیری گلوی کوچک #علی_اصغر (علیه السلام) را نشانه رفت .
#قنداقه #بیتاب اصغر را به سوی آسمان بلند کرد
و #قطرات #خون گلویش را به #خدا بخشید و چشم از خنده او بست .
با #غلاف #شمشیر #قبری کوچک در پشت #خیام کند
تا او را در میانش بگذارد که ناگاه صدایی حزین آمد ...
آقا ... بگذار یکبار دیگر روی کودکم را ببینم .
پس از گذراندن دوران متوسطه پیش دانشگاهی، در کنکور شرکت کرد و در #دانشگاه #پیام_نور #ملایر در رشته #حقوق پذیرفته شد. مراحل ثبتنام دانشگاه را که انجام داد خبر رسید در #دانشگاه_افسری امام حسین تهران پذیرفته شده؛ برای گذراندن دوره آموزشی به #تهران رفت، در حین اتمام دوران آموزشی بود که به محمدرضا خبر رسید که پدرش دارفانی را وداع گفته و اولین حرفی که از او شنیده میشود انالله و اناالیه راجعون است.
بعد از پدر #مسئوولیت سخت زندگی را به دوش گرفت؛ مسئوولیت مادر و خواهر. همه اسباب و وسایلش را جمع کرد که برای همیشه به همدان بیاید. اما یک دل آن در خانه بود و یک دل در دانشگاه افسری؛ گویی هدفش را فقط در دانشگاه و در تهران جستجو میکرد. به مادرش گفت به خاطر شما به همدان میآیم که کلاً همدان بمانم. ولی سخت غمگین و دلش دانشگاه امام حسین (ع) بود.
مادرش هم به او گفت: من راضیم که شما در تهران بمانی! و همین شد که او در آنجا ماندگار شد و همانطور که در وصیتنامه هم ذکر کردند تنها عذاب وجدان زندگیشان همین بوده که از تنهایی و دوری خواهر و خانواده داشتند.