#رمان_واقعی
#به_سوی_او ✨
#کراماتومعجزاتشهدا✨
🌹 #قسمت_دوم
¤•¤•¤• 🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••
سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم.
یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم، بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد.
👌سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم. همه جور تیپ تو بچه ها بود.
🔺روز اول که رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی 🧕ـمحجبه هست،
پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن...
🤪🤪🤪
👤دبیر زیست وارد کلاس شد،
اسمها رو که خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی،
اسم منو که خوند تا گفت #حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من #ترلانه فهمیدید...
🍃فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره، برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختره ی امل!!!
فاطمه سادات متعجب شده بود و من خیلی عصبانی بودم...
🤬🤬🙄🙄
هیچ وقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده.
بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره، همسرشم #طلبه اس و بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده.
🔸سر کلاس بودیم
دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم،
نزدیک بود سرش بشکنه که سریع خودشو جمع کرد
🙃چقدر اذیتش میکردم طفلکو اما اون شدیدا صبور بود.
یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
ادامه دارد...
#رمان #عاشقانه #مذهبی #عاشقانه_مذهبی #رمان_عاشقانه_مذهبی
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_سیزدهم
🍃رفتم بیرون
فقط گوشی خونه خریدم.
تا زدمش به برق صداش بلند شد، گوشی برداشتم :
-الو بفرمایید
صدا: الو سلام #حنانه جان
😊برای اولین بار از شنیدن اسم #حنانه ناراحت نشدم
-ببخشید شما
+نشناختی؟
-نه متاسفانه
+زینب محمدی ام #راهیان_نور #معراج_الشهدا یادت اومد؟
😢صدام بغض آلود شد گفتم: بله بفرمایید
+حنانه جان برات پیام دادم از داییم
-دایی شما؟ برای من ؟!!!
+آره عزیزم داییم از #شهدای_شلمچه است.
رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه رفتی خونه مجردیت؛ حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟
👌-آره آره حتما یادداشت کن.
خیابون فرشته کوچه یاس ۵ ساختمان نسترن طبقه ۷ واحد ۲۱
😁+أأأ خیابون فرشته خخخخخ، من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا. فعلا یاعلی
- باشه، خداحافظ
🍃بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد، خدایا خودت کمکم کن.
🔻تا اومدن زینب سعی کردم پاشم یه مقداری آبرو داری کنم.
شیشه های خالی مشروب قایم کردم، خونه رو جمع و جور کردم.
یدفعه به خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد و...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_چهاردهم
در باز کردم دیدم زینب پشت دره.
#حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست.
دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد.
تعارفش کردم بشینه
زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم.
-برات شربت بیارم میام
+شربت؟؟؟
من روزه ام عزیزم
-روزه؟ روزه چیه ؟
+ هیچی عزیزم بیا بشین حنانه.
ببین من از بابام و داییم هیچی یادم نیست، حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه #مفقودالاثر میشن.
😔بابام که خودت میدونی مفقودالاثره.
حنانه ببین من نمیدونم بین تو #شهدا چه قول و قراری هست...
👌اما هنوز اشکا و التماساتو برای #شلمچه رفتن جلوی چشممه که به مسئولا اصرار کردی تا بردنت.
دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم.
⚠️من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم.
+حنانه ببين الان ماه رمضونه،
ماه #مغفرت و #رحمت چندشب دیگه شبهای قدره، بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا؛ اینم شماره من...منتظر تماست هستم.
🍃زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد، رفتم سر کمد لباسام.
اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام.
☺️دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم.
🍃سه چهار روز بود کارم شده بود #چادر و بذارم جلوم و گریه کنم.
بعد از سه چهار روز گریه شماره #زینب گرفتم.
-الو سلام زینب...
#ادامه_دارد...
✅روایت #حنانه واقعی هست اما نام ها وادرس ها مستعار هست بجز نام #شهیدهمت و خود #حنانه
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹 #قسمت_شانزدهم
میخواستم برم پایگاه،
اما آدرسش یادم نبود.
دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس #پایگاه گرفتم رفتم.
😔تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه؛
حقیقتا ازش خجالت میکشیدم.
👌بالاخره بعد از دوساعت رسیدم پایگاه.
هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن
⚠️وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود، با بالاترین درجه استرس سلام کردم.
👤بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد :
سلام علیکم خواهرم بفرمایید در خدمتم
-ببخشید با آقای حسینی کار داشتم
😶سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند.
زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی، راوی اتوبوسمون بود.
😞آقای حسینی و ....
بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم...
🍃🌸باید میرفتیم مزار شهدا.
من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار.
یه آقای حدود ۵۱-۵۲ از دور دیدم
یعنی خود آقای میرزایی بود اصلا قیافشو یادم نبود.
👌تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم بقیه دوستات زودتر اومدن
- خودمو گول میزدم نمیخواستم وجود #شهدا را باور کنم.
آقای میرزایی: اما شهدا...
ادامه دارد...
✅تمام اسامی مستعارهست جز #شهید_محمد_ابراهیم_همت و #حنانه و روایات تمام #واقعی می باشد
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_هفدهم
آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا بشی ...
😔در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود.
دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی، محمدی، حسینی، زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب.
💥این #جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا...
نزدیکای #اهواز زهراسادات نزدیکم شد، سرم به شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد
+حنانه
اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم
+یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-آره 😔😔😔
+خب میخام معنی اسمتو بهت بگم
-ممنون میشم اگه بگی
+حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی؟
-آره در حد همین اسم
+خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم
-باشه
+ببین بعداز #شهادت #امام_حسین (ع) تو روز #عاشورا و شروع #اسارت بی بی #حضرت_زینب (س) تو راه #کربلا به #کوفه یه مسجدی هست که الان به #مسجد_حنانه معروفه.
😔ماجراش اینه یک شب سر #شهدای_کربلا و خود اسرای کربلا در این #مسجد موند؛ ستون های مسجد به حال #حضرت_رقیه (س) طفل سه ساله امام حسین (ع) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن #حنانه_یعنی_گریه_کنِ_حسین💔
زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔
🍃❤️ #حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده...
👌رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم
این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار #شلمچه بودم
بالاخره صبح شد و به سمت #شلمچه راه افتادیم...
ادامه دارد...
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#رمان_واقعی #به_سوی_او
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت هجدهم
بالاخره صبح شد
و به سمت شلمچه راه افتادیم.
قلبم داشت از جا کنده میشد انگار شهدا منو میدیدن.
👞کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم...
💔😭ـاشکام با هم مسابقه داشتن، روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم
🍃❤️شهدا من شرمندتونم
حنانه نبودم😔
مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم✋🏼
👌تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم.
سفر تمام شد و من برگشتم #تهران البته با #چادر ! وای مصیبت شروع شد، با #چادر که وارد خونه شدم...
بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی
یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد.
تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی😕
فقط سکوت کردم، یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم.
فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه البته مهمونی که غرق گناهه، پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم...
⏱خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت، وارد پذیرایی شدم که...
#ادامه_دارد...
💠تمام اسامی جز #حنانه و #شهید_ابراهیم_همت مستعارهست وتمام روایت #واقعی می باشد...
#رمان_واقعی #به_سوی_او
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_بیستم
👤زینب : حنانه میای بریم مشهد؟
-آره عزیزم؛ زینب...
+جانم
-میگم میشه #قم هم بریم؟
+إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی
-دقیقا درست فکر کردی
⚠️+خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره؟
-دیشب خوابشو دیدم
+ای جانم عزیزم
-کی میریم؟
+پس فردا ۶ صبح
-زینب میای خونه من قبل سفرمون از امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) بگی
+آره حتما عزیزم
🌹زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن
+حنانه جون #امام_رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان #خاندان و بالاخص #اسلام از #مدینه #تبعید میشن #مشهد ایران و تو غربت با سم مسموم میشن.
😔😔
از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد حضرت معصومه (س) به شوق دیدار برادر به ایران میان که بیمار میشن و در قم دفن میشن.
😔حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم (ع) خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن.
روز #ولادت_فاطمه_معصومه (س) روز دختره. حنانه...
-جانم
+میگم بیا عضو #پایگاه_بسیج بشو
-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن
+وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن.
💠فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد.
بعد اون سفر #شلمچه و تغییر عقایدم خیلی تنها شده بودم؛
خانوادم، دوستام تنهام گذاشتن.
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم.
🌙شب چمدانم بستم البته خیلی ذوق داشتم آخه من همش یا #ترکیه و #دبی بودم یا تو ایران #کیش و #شمال.
#ادامه_دارد...
💠تمام اسامی بجز #حنانه و #شهیدهمت مستعار میباشد و تمام روایت #واقعی #رمان_واقعی #به_سوی_او هست.
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_بیست_ودوم
🍃❤️اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم. فقط یه بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر، اما من نرفتم.
👌اون چندروز مشهدمون سریع گذشت، وقتی برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم.
😔نماز خوندن شده بود غمم، واقعا بلد نبودم نماز بخونم. دستام تو هم قلاب کرده بودم
💔خدایا من باید چیکارکنم تا نماز بخونم؟ خودت کمکم کن...
🌟تو همون حالت گریه، خوابم برد. خواب دیدم تو شلمچه ام یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن؛ یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم تو حسینیه نماز جماعت هست شما هم بیا.
-آخه من نماز خوندن بلد نیستم
+شما بیا یاد میگیری
-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟
❤️+من محمد ابراهیم همتم
به سمت حسینیه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد، ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم.
😭تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم، بعداز اتمام نماز #حاج_ابراهیم رو به سمتم کرد و گفت :
🌹خانم معروفی من برادرتم، همیشه تا زمانی که #چادر_مادرم_سرته من برادرتم.
هرجا کم آوردی بهم متوسل شو صدام کن حتما جوابتو میدم...
😭😭یهو از خواب پریدم. اذان صبح بود، رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح.
بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود بدین ترتیب نماز خوندن توسط #حاج_ابراهیم_همت یاد گرفتم.
🍃چندماهی از ماجرای نماز میگذشت احساس میکردم چشمم تار میبینه از یه دکتر چشم وقت گرفتم فردا نوبت دکترمه...
#ادامه_دارد...
✅تمام اسامی بجز #حنانه و #شهیدهمت مستعار میباشد و تمام روایت #واقعی هست #نماز #رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_بیست_وچهار
وسطای #مسابقه امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم اومدم با پا بکوبم به کتف حریف که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه...
😔وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه و چشمم بسته شده.
زینب پیشم بود دکتر وارد اتاق شد.
⚠️دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی
-دکتر بهش گفتم به چشمم ضربه نزن اما نامردی کرد
+دختر خوب گرد و خاک برات سمه
-اما من باید برم #جنوب
+تو چقدر لجبازی دختر برو بیا کور شدی دست من نیستا
🍃اسممو نوشتم ۱۵ روز دیگه میریم #راهیان_نور کور بشم به درک من باید برم جنوب...
#دامه_دارد...
✅تمام اسامی مستعارهست بجز #حنانه و #شهیدهمت وتمام روایات #واقعی می باشد
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_حسین #یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#رمان_واقعی #رمان #به_سوی_او
https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_بیست_وشش
❤️دلم میخواست در مورد مردی که کلا زندگیمو عوض کرده بدونم.
تو #گوگل در موردش سرچ کردم...
زندگی نامه #شهید_محمد_ابراهیم_همت
"به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در #شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد.
او در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم #كربلای_معلّی و زیارت قبر #سالارشهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روح بخش #كربلا #عطرعاشورایی را به این امانت الهی دمید.
🍃🌹محمد ابراهیم در سایه محبتهای پدر و مادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد.
در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.
🍃هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می آورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای میكرد.
😊او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری میبخشید.
پدرش از دوران كودكی او چنین میگوید:
«هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برمیگشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاك میكرد و اگر شبی او را نمیدیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.»
👌اشتیاق محمد ابراهیم به #قرآن و فراگیری آن باعث میشد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها كمك كند.
💘این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد و برخی از سوره های كوچك را نیز حفظ كند..."
#ادامه_دارد...
✅تمام روایات #واقعی هست و اسامی بجز #شهیدهمت و #حنانه مستعار میباشد #رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_حسین #یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ما_ملت_امام_حسینیم #من_حسینی_ام
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_بیست_وهشتم
❣️دوران معلمی #شهید_محمد_ابراهیم_همت:
پس از پایان دوران سربازی
و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید.
در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت.
ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از !روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد.
👌به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی میكرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های #انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا كند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف #ساواك به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بیباك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی میگرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نمیورزید.
🔰با گسترش تدریجی #انقلاب_اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به #شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با #حوزه_علمیه_قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت و آمد میكرد.
#ادامه_دارد
✅تمام اسامی مستعارهست بجز #حنانه و #شهیدهمت وتمام روایت #واقعی می باشد. #رمان #به_سوی_او #به_سوی_او
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_حسین #یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_سی_وهشتم
😔برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم. خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم
🔰اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن، هر زمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد بعد از حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار.
🍃❤️دوساله محجبه شدم. واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم
🔸بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد. تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درشو باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخوان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخواد.
😳من در حال تعجب : کجا اِن شاءالله زینب
+دارم میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه
🌹زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم، دلم میخاست جای زینب بودم...
از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم...
ادامه دارد...
#حنانه
@Refighe_Shahidam313