eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
8.6هزار ویدیو
303 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 🌹 ¤•¤•¤• 🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤••• سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم. یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم، بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد. 👌سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم. همه جور تیپ تو بچه ها بود. 🔺روز اول که رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی 🧕ـمحجبه هست، پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن... 🤪🤪🤪 👤دبیر زیست وارد کلاس شد، اسمها رو که خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی، اسم منو که خوند تا گفت محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من فهمیدید... 🍃فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره، برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختره ی امل!!! فاطمه سادات متعجب شده بود و من خیلی عصبانی بودم... 🤬🤬🙄🙄 هیچ وقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده. بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره، همسرشم اس و بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده. 🔸سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم، نزدیک بود سرش بشکنه که سریع خودشو جمع کرد 🙃چقدر اذیتش میکردم طفلکو اما اون شدیدا صبور بود. یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست... ادامه دارد... 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 ادامه دارد... +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
✨ 🌹 🍃رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم. تا زدمش به برق صداش بلند شد، گوشی برداشتم : -الو بفرمایید صدا: الو سلام جان 😊برای اولین بار از شنیدن اسم ناراحت نشدم -ببخشید شما +نشناختی؟ -نه متاسفانه +زینب محمدی ام یادت اومد؟ 😢صدام بغض آلود شد گفتم: بله بفرمایید +حنانه جان برات پیام دادم از داییم -دایی شما؟ برای من ؟!!! +آره عزیزم داییم از است. رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه رفتی خونه مجردیت؛ حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟ 👌-آره آره حتما یادداشت کن. خیابون فرشته کوچه یاس ۵ ساختمان نسترن طبقه ۷ واحد ۲۱ 😁+أأأ خیابون فرشته خخخخخ، من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا. فعلا یاعلی - باشه، خداحافظ 🍃بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد، خدایا خودت کمکم کن. 🔻تا اومدن زینب سعی کردم پاشم یه مقداری آبرو داری کنم. شیشه های خالی مشروب قایم کردم، خونه رو جمع و جور کردم. یدفعه به خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد و... ادامه دارد... 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
✨ 🌹 در باز کردم دیدم زینب پشت دره. و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست. دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد. تعارفش کردم بشینه زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم. -برات شربت بیارم میام +شربت؟؟؟ من روزه ام عزیزم -روزه؟ روزه چیه ؟ + هیچی عزیزم بیا بشین حنانه. ببین من از بابام و داییم هیچی یادم نیست، حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه میشن. 😔بابام که خودت میدونی مفقودالاثره. حنانه ببین من نمیدونم بین تو چه قول و قراری هست... 👌اما ‌هنوز اشکا و التماساتو برای رفتن جلوی چشممه که به مسئولا اصرار کردی تا بردنت. دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم. ⚠️من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم. +حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه و چندشب دیگه شبهای قدره، بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا؛ اینم شماره من...منتظر تماست هستم. 🍃زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد، رفتم سر کمد لباسام. اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام. ☺️دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم. 🍃سه چهار روز بود کارم شده بود و بذارم جلوم و گریه کنم. بعد از سه چهار روز گریه شماره گرفتم. -الو سلام زینب... ... ✅روایت واقعی هست اما نام ها وادرس ها مستعار هست بجز نام و خود 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
✨ 🌹 میخواستم برم پایگاه، اما آدرسش یادم نبود. دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس گرفتم رفتم. 😔تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه؛ حقیقتا ازش خجالت میکشیدم. 👌بالاخره بعد از دوساعت رسیدم پایگاه. هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن ⚠️وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود، با بالاترین درجه استرس سلام کردم. 👤بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد : سلام علیکم خواهرم بفرمایید در خدمتم -ببخشید با آقای حسینی کار داشتم 😶سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند. زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی، راوی اتوبوسمون بود. 😞آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم... 🍃🌸باید میرفتیم مزار شهدا. من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار. یه آقای حدود ۵۱-۵۲ از دور دیدم یعنی خود آقای میرزایی بود اصلا قیافشو یادم نبود. 👌تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم بقیه دوستات زودتر اومدن - خودمو گول میزدم نمیخواستم وجود را باور کنم. آقای میرزایی: اما شهدا... ادامه دارد... ✅تمام اسامی مستعارهست جز و و روایات تمام می باشد +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
✨ 🌹 آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا بشی ... 😔در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود. دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی، محمدی، حسینی، زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب. 💥این اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا... نزدیکای زهراسادات نزدیکم شد، سرم به شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد +حنانه اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم +یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد -آره 😔😔😔 +خب میخام معنی اسمتو بهت بگم -‌ممنون میشم اگه بگی +حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی؟ -آره در حد همین اسم +خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم -باشه +ببین بعداز (ع) تو روز و شروع بی بی (س) تو راه به یه مسجدی هست که الان به معروفه. 😔ماجراش اینه یک شب سر و خود اسرای کربلا در این موند؛ ستون های مسجد به حال (س) طفل سه ساله امام حسین (ع) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن 💔 زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔 🍃❤️ ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده... 👌رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار بودم بالاخره صبح شد و به سمت راه افتادیم... ادامه دارد... +وعجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
✨ 🌹قسمت هجدهم بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم. قلبم داشت از جا کنده میشد انگار شهدا منو میدیدن. 👞کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم... 💔😭ـاشکام با هم مسابقه داشتن، روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم 🍃❤️شهدا من شرمندتونم حنانه نبودم😔 مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم✋🏼 👌تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم. سفر تمام شد و من برگشتم البته با ! وای مصیبت شروع شد، با که وارد خونه شدم... بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد. تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی😕 فقط سکوت کردم، یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم. فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه البته مهمونی که غرق گناهه، پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم... ⏱خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت، وارد پذیرایی شدم که... ... 💠تمام اسامی جز و مستعارهست وتمام روایت می باشد... +وعجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
✨ 🌹 👤زینب : حنانه میای بریم مشهد؟ -آره عزیزم؛ زینب... +جانم -میگم میشه هم بریم؟ +إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی ‌-دقیقا درست فکر کردی ⚠️+خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره؟ -دیشب خوابشو دیدم +ای جانم عزیزم -کی میریم؟ +پس فردا ۶ صبح -زینب میای خونه من قبل سفرمون از امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) بگی +آره حتما عزیزم 🌹زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن +حنانه جون (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان و بالاخص از میشن ایران و تو غربت با سم مسموم میشن. 😔😔 از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد حضرت معصومه (س) به شوق دیدار برادر به ایران میان که بیمار میشن و در قم دفن میشن. 😔حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم (ع) خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن. روز (س) روز دختره. حنانه... -جانم +میگم بیا عضو بشو -یعنی امثال منم میتونن عضو بشن +وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن. 💠فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد. بعد اون سفر و تغییر عقایدم خیلی تنها شده بودم؛ خانوادم، دوستام تنهام گذاشتن. الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم. 🌙شب چمدانم بستم البته خیلی ذوق داشتم آخه من همش یا و بودم یا تو ایران و . ... 💠تمام اسامی بجز و مستعار میباشد و تمام روایت هست. 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 +وعجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
✨ 🌹 🍃❤️اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم. فقط یه بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر، اما من نرفتم. 👌اون چندروز مشهدمون سریع گذشت، وقتی برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم. 😔نماز خوندن شده بود غمم، واقعا بلد نبودم نماز بخونم. دستام تو هم قلاب کرده بودم 💔خدایا من باید چیکارکنم تا نماز بخونم؟ خودت کمکم کن... 🌟تو همون حالت گریه، خوابم برد. خواب دیدم تو شلمچه ام یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن؛ یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم تو حسینیه نماز جماعت هست شما هم بیا. -آخه من نماز خوندن بلد نیستم +شما بیا یاد میگیری -ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟ ❤️+من محمد ابراهیم همتم به سمت حسینیه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد، ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم. 😭تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم، بعداز اتمام نماز رو به سمتم کرد و گفت : 🌹خانم معروفی من برادرتم، همیشه تا زمانی که من برادرتم. هرجا کم آوردی بهم متوسل شو صدام کن حتما جوابتو میدم... 😭😭یهو از خواب پریدم. اذان صبح بود، رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح. بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود بدین ترتیب نماز خوندن توسط یاد گرفتم. 🍃چندماهی از ماجرای نماز میگذشت احساس میکردم چشمم تار میبینه از یه دکتر چشم وقت گرفتم فردا نوبت دکترمه... ... ✅تمام اسامی بجز و مستعار میباشد و تمام روایت هست 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 +وعجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
✨ 🌹 وسطای امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم اومدم با پا بکوبم به کتف حریف که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه... 😔وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه و چشمم بسته شده. زینب پیشم بود دکتر وارد اتاق شد. ⚠️دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی -دکتر بهش گفتم به چشمم ضربه نزن اما نامردی کرد +دختر خوب گرد و خاک برات سمه -اما من باید برم +تو چقدر لجبازی دختر برو بیا کور شدی دست من نیستا 🍃اسممو نوشتم ۱۵ روز دیگه میریم کور بشم به درک من باید برم جنوب... ... ✅تمام اسامی مستعارهست بجز و وتمام روایات می باشد +وعجل_فرجهم https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
✨ 🌹 ❤️دلم میخواست در مورد مردی که کلا زندگیمو عوض کرده بدونم. تو در موردش سرچ کردم... زندگی نامه "به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم و زیارت قبر و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روح بخش را به این امانت الهی دمید. 🍃🌹محمد ابراهیم در سایه محبتهای پدر و مادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. 🍃هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می آورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای میكرد. 😊او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری میبخشید. پدرش از دوران كودكی او چنین میگوید: «هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برمیگشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاك میكرد و اگر شبی او را نمیدیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.» 👌اشتیاق محمد ابراهیم به و فراگیری آن باعث میشد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها كمك كند. 💘این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد و برخی از سوره های كوچك را نیز حفظ كند..." ... ✅تمام روایات هست و اسامی بجز و مستعار میباشد 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
✨ 🌹 ❣️دوران معلمی : پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از !روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. 👌به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی میكرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های حضرت امام (ره) و یارانش آشنا كند. او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بیباك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی میگرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نمیورزید. 🔰با گسترش تدریجی ، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت و آمد میكرد. ✅تمام اسامی مستعارهست بجز و وتمام روایت می باشد. 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 +وعجل_فرجهم @Refighe_Shahidam313
✨ 🌹 😔برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم. خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم 🔰اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن، هر زمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد بعد از حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار. 🍃❤️دوساله محجبه شدم. واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم 🔸بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد. تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درشو باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخوان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخواد. 😳من در حال تعجب : کجا اِن شاءالله زینب +دارم ‌میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه 🌹زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم، دلم میخاست جای زینب بودم... از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم... ادامه دارد... @Refighe_Shahidam313