بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون_۲
#پارت_۱۱
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تقریبا داشت شب میشد و دیگه میخواستیم بریم خونه و استراحت کنم که یه یادداشت کاری (نه گزارش) برای مقام مافوقم نوشتم. چون قرار بود کم کم ارائه بدم و در جریان باشه تا وقت تصمیم گیری راحتتر بتونیم به تفاهم برسیم.
نوشتم:
«سلام. خدا قوت
هنوز ریل اصلی پیدا نکردیم ولی همه قطارها به یه مقصد میره ... حداقلش اینه که تا حالا فقط یه مقصد کشف شده و مطمئنیم ... اون مقصد از دسترس ما خارجه و نمیتونیم براش کمین و مرصاد بچینیم.
ما هنوز به مرحله تشخیص اصلی نرسیدیم. بنظرم باید صبر کرد و اصلا نمیشه بی گدار به آب زد. مثل مادری که هنوز باید بی تابی بچش را تحمل کنه و صبر کنه تا بیشتر بفهمه بچش چه مشکلی داره و دوس نداره از همون اول و نادانسته، بچش را ببنده به باد انواع قرص و داروها.
ارادتمند: محمد »
اینو با کد خبری خودم ارسال کردم اما سیستممو خاموش نکردم.
داشتم وسایلمو جمع و جور میکردم که دیدم این جواب را برام ارسال کرد:
«سلام. تشکر. شما هم خسته نباشید.
لطفا پاشو بیا بالا که کارت دارم.»
لحظه ای که میخواستم برم بالا خانمم زنگ زد. بعد از سلام و احوالرسی، گفتم: «خانمی داشتم میومدم که گفتن برم بالا و یه چند لحظه صحبت کنیم و بعدش بیام. راستی چیزی از تو راه نمیخوای؟»
خانمم گفت: «نه ... فقط گفتم دیر کردی و میخواستم ببینم کی میایی؟ راستی یه کم نون بخری بد نیست ... اگر هم خودت خواستی، عرق بیدمشک...»
گفتم چشم و خدافظی کردیم.
رفتم بالا... نشستیم و شروع به صحبت کردیم.
گفت: «از مشهد بوی خوبی به مشام نمیاد. پیامها و تحرکات خاصی گزارش شده!»
گفتم: «دقیق اطلاع ندارم اما وقتی اسم اونجا میارین، ینی ممکنه خط و ربطی از اونجا به ما ... یا به کل کشور ... آره؟»
گفت: «احتمالش هست! مخصوصا با آتیشی که توپ خونه های دشمن بر علیه آیت الله علم الهدی و داستان شاندیز و پیگیری های دولتی های اونجا و... الان موضوع اصلی حملات فضای مجازی شده ... »
چند لحظه سکوت کردیم و هرکدوممون یه وری نگا می کردیم.
گفتم: «میشه بگین الان چه خدمتی از من برمیاد؟»
نفس عمیقی کشید و همینطوری که گوشیشو از رو میزش برمیداشت و داشت صفحشو باز میکرد گفت: «پریشب پیامکی بین عده زیادی کارگر سند تو آل شده که نوشته: هم وطن به پا خیز! هم صدا با کارگران مظلوم و اخراج شده سراسر کشور، امشب ندای الله اکبر سر میدهیم»
گفتم: «جسارتا یه بار دیگه پیامکو دقیقتر بخونید!»
دقیق تر خوند و کامل گوش دادم!
یه پوزخند زدم ... با خودم این کلمات را تکرار کردم و رییس هم شنید: «هم وطن ... هم صدا ... کارگر ... مظلوم ... اخراج ... الله اکبر!!
نه ... یه جای کار میلنگه! یا چند تا بچه ماجراجو هستن که هنوز خار تو ناخونشون نرفته ... یا یه مشت کارگر بدبخت هستن که دنبال همدرد میگردند! قطعا آدمای سازمان یافته و پدرسوخته نیستن!»
رییس هم تایید کرد و گفت: «درسته ... چینش کلماتش ترکیبی هست و به هیچ گروهی نمیخوره ... ضمن اینکه بیچاره با یه شماره فعال و داعمی ارسال کرده به دوستاش و اونا هم فرستادن برای بقیه!»
گفتم: «شیرازیه؟»
گفت: «کوار زندگی میکنه ... دادم دایره تحقیقات و یه چیزایی ازش میدونیم.»
گفتم: «اجازه میدید یه سلام و علیک باهاش داشته باشم؟»
لبخندی زد و گفت: «واسه همین گفتم بیایی بالا»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ادامه دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour
✨️https://t.me/Reihanegarman
محمد رضا حدادپور جهرمی:
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون_۲
#پارت_۱۲
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
از اطاقش اومدم بیرون، با خودم گفتم الان بفرستم دنبال اون یارو و همین امشب ازش بازجویی کنم یا بذارم فردا؟!
نظر عمار این بود که بذار امشب بریم بیاریمش و یه شب درخدمتش باشیم تا بدونه کجاست و باهاش شوخی نداریم! بعد فردا صبح ازش بازجویی کنیم!
نظر خوبی بود ولی گفتم: «دوس ندارم اذیت بشه ها ... ولی راهش همینه... هواش داشته باش ... بسم الله ...»
از اداره رفتم بیرون...
نون خریدم و رفتم خونه...
اون شب ها و روزها باید ۲۴ ساعته رصد می کردیم و همه فضای مجازی علی الخصوص تلگرام را میپاییدیم. تیم ما فقط روی این موضوع کار نمیکرد. بلکه تیم های مختلفی بودند که کار میکردند و ما هم دنبال طعمه بومی خودمون میگشتیم.
خب من میدونم که خانم منم مثل همه خانمای شوهردوست ، به شریک زندگیش و بنیان زندگیش حساس هست... بخاطر همین بعد از شام، گفتم اومد نشست پیشم و قشنگ براش توضیح دادم تا سوتفاهمی پیش نیاد.
بهش گفتم: «ببین خانمی! سرت را درد نیارم... اوضاع درهمی شده... زمین بازی عوض شده ... وسط همین درهم برهمی، ماموریت جدیدم مربوط به فضای مجازی میشه و تهدیدات جدی که بر علیه نظام و ملتمون داره به اوج خودش میرسه ...»
فورا با یه کم هیجان گفت: «ینی کلا خونه ای و با موبایلت کار میکنی؟»
یه نگا به چشماش کردم و با حالت (وای خدا چیکار کنم از دست تو؟!) اعصابمو کنترل کردم و گفتم: «نه عزیز دلم! حرفم معنیش اینه که وقتی خونه هستم و دارم با گوشیم و لب تاپم کار میکنم، معنیش بیکاری و تفریح و وقت اضافه داشتن و این چیزا نیست. دارم کارای مهمی میکنم و دوس دارم بدونی که مثل بقیه مردها از سر تفریح و دور شدن از همسر و بچه هام نیست که دارم با گوشیم کار میکنم.»
خانمم گفت: «باشه. کمتر مزاحمت میشم.»
گفتم: «اینو نگفتم که اینجوری بگی!»
گفت: «حرف بدی که نزدم. چایی میخوری؟»
هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم. اونم نگام کرد.
رفت چایی آورد و نشست پایین مبل و همینطور که داشت چایی میریخت گفت: «راستی یه کم از تلگرام برام بگو!»
گفتم: «اینکه تا اسم فضای مجازی میاد، فورا ملت اسم «تلگرام» میاره، خودش پیام خاصی داره!»
از روی مبل نشستم پایین و گوشیمو آوردم و چند تا نکته براش گفتم. اون نکات را اینجا هم خلاصه میگم چون متاسفانه میدونم که خیلیا از جنبه امنیتی بهش نگاه نکردن!
گفتم: «ببین! برخلاف تصورات رایج در مورد این شبکه پیام رسان که توسط یک «جوان روس» راه اندازی شده باید بگم که تلگرام متعلق به شرکت «قلعه دیجیتال» ثبت «آلمان» و مستقر در «برلین» بوده و جالبتر اینجاست که علیرغم وجود بسترهای مناسب اینترنت در کشور آلمان، سرور نرم افزار تلگرام در لندن و آنهم بر روی یک سرور دولتی کشور «انگلیس» قرار داد!»
خانمم فورا با تعجب گفت: «بازم انگلیس؟!»
گفتم: «آره! هنوز برای همه این سوال به قوت خودش باقیه که چرا در لندن؟! و چرا متصل به سرورهای دولتی لندن؟! و از همش بدتر؛ چرا حتی کارشناسان سایبر، هیچی از این رابطه پنهانی نمیگن؟!»
گفت: «خب این چیزا را شماها میدونین! بقیه که کارشون این چیزا نیست که بخوان از مسائل پشت پرده کشف راز بکنن و صحبت بکنن! یه سرچ میکنن اینترنت و میان میگن دیگه!»
گفتم: «درسته اما اون چیزی که بیشتر شاخکای ما امنیتیا را حساستر میکنه اینه که شرکت قلعه دیجیتال، دفتر دوم خود را در «آمریکا» و در «منطقه ببوفالو» شهر «نیویورک» به راه انداخته و فعالترین دفتر پوششیش در شهر «هرتزلیای رژیم صهیونیستی» با نام «ریتز کارلتون» فعال کرده!»
خانمم پرسید: «مادرخرج این دم و دستگاه کیه؟!»
خندم گرفت و همینطور که داشتم دنبال یه مطلب از گوشیم میگشتم گفتم: «اولین باری هست که احساس میکنم یه نفر داره ازم بازجویی میکنه! وای چقدر مثل خودم سوال پرسیدی!»
اونم خندید...
مطلبو پیدا کردم و خوندم براش:
«مایکل میری لاشویلی که بزرگترین سرمایه گذار تلگرام هست، در طول این سالها خود را تا حدی در بین مقامات رژیم صهیونیستی در دنیا موثر نشان داده است که نتانیاهو او را اینگونه خطاب کرده است: من بارها در جلسه وزیران و مسئولین کشور بیان کرده ام آقای لاشویلی سرمایه بزرگی برای امنیت اسرائیل است و ما شکرگذار!! این سرمایه هستیم، آقای لاشویلی از برادر به من نزدیکتر است!!ا و در همه ی مسایل مرتبط با امنیت اسرائیل از اینترنت و فضای مجازی تا کمک به ارتش قهرمان ما و پلیس شهری یک الگو در میان یهودیان ساکن در اسرائیل است!!! من امروز شخصاً به حضور شما رسیدم که قدردانی خود را از همه زحمات این برادر نزدیک و مهربان بیان کنم!»
به خانمم که بنده خدا خندش قطع شده بود و متعجبانه نگام میکرد، گفتم: «شعارشون برای جلب اعتماد مردم خیلی باحاله و جالبه که میگن: تلگرام هواپیمای سفید امنیت در آسمان آبی آرامش یا قلعه دیجیتال آلمانی در خدمت کنگره جهانی یهود!»خانمم گاهی حرفا
یی میزنه که دوس دارم با آب طلا بنویسم!
در اومد و گفت: «کُلّا وقتی یه ریگی تو کفش کسی باشه، شعاراش از همه باحالتر میشه! مثل همین موشک آبی تلگرام که الان شعارش برام خوندی! محمد نمیدونم چرا وقتی یاد شعارای الکی و کلاه مردم برداشتن میفتم، یاد همون بابایی میفتم که سرمایه و زار و زندگی مردم بیچارمون را بلند کرد و از توالت دفترش فرار کرد کانادا اما بالا سر دفترش مینوشت: هر جا سخن از اعتماد است، نام ........... »
لا اله الا الله...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ادامه دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour
✨️https://t.me/Reihanegarman
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون_۲
#پارت_۱۳
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فردا که رفتم اداره، همون اول صبح، سراغ اون بنده خدا را گرفتم.
عمار گفت: «بچه ها رفتن در خونشون اما خونه نبوده ... یه کم گشتن و حدود ساعت ۱ و ۲ نصف شب پیداش کردن و آوردنش.»
پرسیدم: «کجا بوده؟!»
گفت: «خونه یکی از دوستاش ...»
گفتم: «دوستش کیه؟!»
گفت: «هیچی ... آدم خاصی نیست ... یکی از خودش بدبختتر!»
گفتم: «عمار کو خلاصه وضعیتش؟»
نشونم داد: رضا ، ۲۸ ساله، فرزند قنبرعلی، فوق دیپلم برق، سه ماهه نامزدی با دختر همسایه، سه سال سابقه کار در معدن، دو سال سابقه کار در یکی از صنایع دولتی، بخاطر تعدیل نیرو فعلا بیکار...
گفتم: «طبعش چیه؟!»
گفت: «سودا»
گفتم: «پرینت حسابش!»
گفت: «لازمه بنظرت؟!»
گفتم: «عمار جان! از تو بعیده ... این بابا یه پیامک را به حدودا ۷۷۰ نفر ارسال کرده ... اگر هر پیامی هم ۱۰ تومان باشه و حجم پیامش هم سه تا محسوب بشه بخاطر یه کم طولانی بودن، میشه حدودا ۲۰ یا ۲۵ هزار تومان لااقل خرج کرده!
واسه کسی تو این بی پولی و بیکاری ... چنین خرجی ... با اینکه نوشتین وضعیت مطلوبی از نظر وضع و زندگی ندارن ....
عمار پرینتشو بگیر نذار اول صبحی اعصاب دوتامون خورد کنم!»
عمار رفت دنبال پرینت و منم رفتم سراغ سعید و مجید!
سعید و مجید روی کلیدواژه ها کار کرده بودند!
گزارش دادن و گفتن: «اگر از عبارات توهین آمیز به آقا و ارکان نظام رد بشیم، چهار تا چیز خیلی تو این رصدها به چشم میزنه:
اول اینکه ادبیات اکثر مطالب کانالها در راستای تحریک مردم، خیلی بهم نزدیکه اما واحد نیست!»
گفتم: «خب ممکنه دفتر و پاتوقشون پیش و نزدیک به هم باشه و یا یه جا و یه روش آموزش دیدن!»
گفتن: «دوم اینکه آنالیز فیلم هایی که در کانالشون دارن پخش میکنن و میگن ناجا داره به مردم حمله میکنه، نشون میده که همش از دو سه تا درگیری هست که از زوایای مختلف، حداقل از ده تا زاویه فیلم گرفته شده و کار غیر حرفه ای هم نیست! بعد همون فیلم ها را خورد خورد در ساعات مختلف به خورد مردم میدن و پخش میکنن!»
گفتم: «عجب! پس معلوم میشه که یه جا قرار آشوب میذارن و همشون میزیزن اونجا و مستقر میشن و خوراک یکی دو هفتشون را در دو ساعت تامین میکنن! عجب پدرسوخته هایی! خب؟ بعدی!»
گفتن: «سوم اینکه دو تا قرار الله اکبر داشتن که اولی خیلی خوب جواب داده!»
گفتم: « لابد اولیش دو سه شب پیش بوده! اره؟»
گفتن: «دقیقا !»
فورا گفتم: «نگید دومیش قراره امشب با فرداشب باشه!»
گفتن :«دقیقا !»
گفتم : «دقیقا وای بر من! پس ما این بابا را زود گرفتیمش!»
بازم گفتن: «دقیقا ! چون اگه امشبم میفرستاد، میتونست سر نخ خوبی باشه و معلوم بود که محرم الاسرار بعضیاست!»
تا من باشم دیگه خام بالا دستیم نشم و زود تصمیم نگیرم. اصلا از من بعید بود زود بگیر ببند راه بندازیم. همش تقصیر رییسمه.
گفتم: «خب چهارمی!»
گفتن: «داره پخش میشه ... مثل سرماخوردگی ...»
گفتم: «خب بعید نیست! اما ....»
که یهو عمار اومد و گفت: «حاجی چک کردم. سه تا حساب داره ... سرجمعش ۲۰۰ هزار تومان پول نداره. جدیدا هم انتقال وجه نداشته.»
خب حقیقتا این خبر اصلا خبر خوبی نبود و احساس بدی بهمون منتقل کرد. کاش پول گرفته بود و بعدش هم میگفتیم خامش کردن و اذیت شده و فشار زندگی و ولش میکردیم با یه تعهد!
اما اینجوری ... حساسیت کار رفت بالا ...
گفتم: «باشه ... بذارین خودم باهاش صحبت کنم. ایشالله موردی نداشته باشه و با یه تعهد سر و تهش جمع کنیم بره دور بدبختیش!
فقط یه سوال! از توهین به آقا و ارکان نظام گفتین! ببینم ... به حسن روحانی هم بد و بیراه میگن؟! دیدین تا حالا وسط این گیربازار! تو کانالهای مهمشون که دارن مردمو تحریک میکنن، توهینی به حسن روحانی هم میکنند؟!»
دوتاشون هم صدا و بدون تردید گفتند: « اصلا ... ما که ندیدیم!»
عجب!
خیره ان شالله!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ادامه دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour
✨️https://t.me/Reihanegarman
هدایت شده از 🔹️ریحانه گرمن🔹️
❗️#اطلاعیه❗️
🌺کلاس گلدوزی🌸
📝وسايل مورد نیاز:
•پارچه کتان یا متقال
•قیچی
•مداد و پاکن
•سوزن
•نخ گلدوزی
💠ضخامت سوزن:
به ضخامت پارچه و نخ بستگی داره
اگه پارچه ضخیم باشه
سوزن محکمتر و نخ ضخیمتر میشه
و برعکس.
🔹معمولا برای گلدوزی
از نخ های داخل عکس بالا استفاده میشه.
🔸حدنصاب برای تشکیل کلاس:
حداقل ۸ نفر
🔸هزینه کلاس:
۱۰۰ هزار تومان
🔸روز برگزاری کلاس:
چهارشنبه ها
🔹جهت ثبت نام به شماره زیر در ایتا پیام دهید:
+989196710074
✨https://eitaa.com/Reihanegarman
هدایت شده از 🔹️ریحانه گرمن🔹️
❗️#اطلاعیه❗️
🎒کلاس کیفدوزی👜
📝وسایل لازم:
•پارچه (بهتره مخمل باشه)
•پارچه برای آستر کیف
(میتونه لایی سوزنی باشه)
یا پارچه ای مناسب آستر
•زیپ
•نخ و سوزن
•کاغذ برای الگو
•قیچی
•پارچه ای برای برش
که روی فرش پهن میکنید.
🔸حدنصاب برای تشکیل کلاس:
حداقل ۸ نفر
🔸هزینه کلاس:
۱۰۰ هزار تومان
🔸روز برگزاری کلاس:
شنبه ها
🔹جهت ثبت نام به شماره زیر در ایتا پیام دهید:
+989196710074
✨https://eitaa.com/Reihanegarman
❗️ #اطلاعیه❗️
📝کلاس مفاهیم
و نکتههای تفسیری قرآن📖
💠منبع:
کتاب های استاد ابوالفضل بهرامپور
💠مدرس:
خانم خدابخش
💠زمان برگزاری کلاس:
سه شنبه ها
ساعت ۱۵
💠محل برگزاری کلاس:
پایگاه حدیث خواهران
❗️برای آشنایی و اطلاعات بیشتر
در جلسات کلاس شرکت کنید.❗️
✨https://eitaa.com/Reihanegarman
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون_۲
#پارت_۱۴
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
روی صندلی روبروی دیوار نشسته بود. اطاق کم نور و سکوت محض.
وقتی از توی پنجره مات دیدمش، به عمار گفتم: «عمار چرا آوردینش اینجا؟!»
عمار گفت: «با خودم گفتم الان همینو میگیا ... حالا سخت نگیر ... فرصت هماهنگی واسه جای دیگه نداشتیم ...»
گفتم: «باشه اما اگه بیشتر شدند، سر این پرونده اصلا اینجا نیان.»
اینو گفتم و رفتم داخل!
سلام کردم و نشستم روی صندلیم.
اونم آروم گفت: «سلام»
گفتم: «صبحتون بخیر!»
با حالت هول و ناراحتی گفت: «آقا بخدا من کاری نکردم... شما که سلام میکنی و احترام میذاری و احوالپرسی میکنی، حتما آدم اصل و نسب داری هستی! آقا جان عزیزت کمکم کن خلاص بشم!»
گفتم: «مگه خدایی نکرده از وقتی بچه های ما اومدن سراغتون، بی احترامی یا برخورد بدی دیدید؟!»
گفت: «خب نه! ولی به قرآن ... به جان شهیدت قسم من اهل هیچی نیستم ... با حکومت هم خوبم ... وقتی کوچیک بودم کلاس قرآن هم میرفتم ... یه سال هم میرفتم بسیج ... با مادر خدا بیامرزم میرفتم!»
گفتم: «با مادرت میرفتی؟ ینی میرفتی بسیج خواهران؟! یا مادرت باهات میومد بسیج برادران؟! چی داری میگی؟»
گفت: «وای ولم کنین تو را به خدا ... نه ... کوچیک بودم ... آقا به خدا من آدم بدی نیستم!»
گفتم: «باشه بابا ... چیه همش قسم میخوری؟ مگه من گفتم آدم بدی هستی؟!»
گفت: «آقا پس چه؟ چه بکنم که ولم کنین؟!»
گفتم: «ای بابا ... مگه داره بهت بد میگذره؟ اگه خودت باهامون راه بیایی و همکاری کنی، همه چی حله! ناهار برمیگردی پیش خانوادت!»
با همون ترس و لرزش گفت: «باشه ... آقا قول بده کتکم نمیزنین!»
گفتم: «اگه بچه خوبی باشی، چرا باید کتک بخوری؟ خب حالا اجازه میدی شروع کنیم؟»
گفت: «ها آقا ... بفرما ... اصلا هر چی شما بگی!»
گفتم: «باشه ... بسم الله الرحمن الرحیم ... این چه کاری بود که کردی؟!»
گفت: «کدوم کار آقا؟»
گفتم: «ببین ... از همین حالا داری اذیت میکنیا ... مگه قرار نشد راه بیایی تا زود تمومش کنیم؟»
گفت: «ها آقا ... حواسم هست ... خو شما بگو چه کاری تا بگم!»
گفتم: «هیچی اصلا ... ولش کن ... کاری نداری؟ اگه بچه ها اومدن، خیلی مقاومت نکن که زود خوردت بکنن و ولت بکنن تا بری! ما رفتیم ... یاعلی!»
به محض شنیدن یا علی، یه لحظه اومد از سر جاش بلند شه و صورتشو بکنه طرف من و التماسم کنه ... که چنان پس گردنی بهش زدم که کل زندگیش نخورده بود!
گفتم: «بشین سر جات و برنگرد! مگه مسخرتم؟ میگم راه بیا و حرف بزن تا حل و فصلش کنیم، اُسکل بازی درمیاری! به من چه؟ اینقدر اینجا بمون تا بپوسی!»
با بغض و وحشت گفت: «آقا گه خوردم ... میگم ... از اولش میگم ... فقط نرو که میترسم برادرا بیان تیکه تیکم کنن! آقا جان مادرت نرو!»
با دلخوری گفتم: «والا ... هی احترام میذارم، نمیفهمه ...»
دوباره برگشتم طرف صندلی و نشستم.
گفتم: «بسم الله ... زیاد وقت ندارم ... قصه کُرد شبستری نخون ... وگرنه پا میشم میرم ... بگو!»
گفت: «آقا من فکرش نمیکردم بلند کردن یه قطعه از کارخونه و فروختنش و زدن به زخم زندگیم سر از این چیزا درمیاره! وگرنه مغر خر که نخورده بودم ... حالا هم پولش هر چی میشه، میرم قرض میکنم و دو برابرش میدم ...»
گفتم: «چرا از کارخونه بلند کردی؟ تو که دستت کج نبوده!»
دیگه به گریه افتاد ... گفت: «آقا خدا بیامرزه پدرت که دربارم تحقیق کردی و میدونی که بچه کارگرم ... دستمم کج نبوده ... الان هم نیست ... زورم میومد ...»
گفتم: «از چه؟»
گفت: «از اینکه چند سال مثل سگ براشون کار کردم و آخرش گفتن برو گم شو بیرون! اگه آشنا داشتم و پارتی بازی میکردم، الان اینجا نبودم. الان باید سر کارم باشم و یه لقمه نون حلال دربیارم. چرا زورشون به من بچه کارگر دهاتی میرسه؟»
گفتم: «لابد یه مشکلی داشتی! وگرنه چرا بقیه اخراج نکردن؟!»
گفت: «شما دیگه این حرفو نزن! مگه تو ایران زندگی نمیکنی برادر؟! پول و پارتی و پدرسوختگی نداشته باشی باید بری بمیری! حتی قبرستون هم نمیذارن جای خوب خاکت کنن چه برسه به اینکه بخوای یه لقمه حلال بخوری!»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ادامه دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour
✨️https://t.me/Reihanegarman
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون_۲
#پارت_۱۵
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
گفتم: «چقدر شد؟!»
گفت: «چی چقدر شد؟»
گفتم: «همونی که بلند کردی دیگه!»
گفت: «بازار که نداره این چیزا ... باید بدی برات آبش کنن!»
یه لحظه تکون خوردم ... گفتم: «مگه چی بلند کردی؟!»
گفت: «آقا خودتون که میدونین! به پیر و پیغمبر غلط کردم!»
گفتم: «میخوام خودت بگی!»
گفت: «یه پک سوزن تبلک سلاح میان برد بلند کردم!»
یا باالفضل!!
این ینی این آدم در یکی از کارخونه های وابسته به وزارت دفاع، قسمت تسلیحات، واحد مونتاژ کار میکرده! شاید هم کار نمیکرده اما نمیدونم اوضاع چطوری بوده که دسترسی داشته و حتی میتونسته با همه دوربین ها و فیلترها و بازرسی ها و ... یه پک 22 تایی سوزن حساس سلاح را بلند کنه!
اصلا عرق کردم تا اینو شنیدم ... گفتم: «چه غلطی کردی؟!»
با لکنت زبون گفت: «آقا به خدا غلط کردم ... پولش هر چی میشه میرم جور میکنم و میدم!»
گفتم: «پولش بخوره تو سرت! پک سوزن تبلک سلاح کالیبر میان برد بلند کردی و فکر کردی یه آبش روش؟!»
هیچی نگفت! فقط شروع به گریه کرد!
گفتم: «به کی فروختی؟ با تو ام»
گفت: «گذاشتم تو یه گروه تلگرام و یه نفر پیدا شد و ازم خرید!»
خونم بدتر جوش اومد! تلگرام؟ یه کی پیدا شد و خرید؟!
گفتم: «ببین! اگه بفرستمت دادگاه نظام، کاری میکنم که حتی جنازتم به خانوادت ندن! چه برسه بخوای برگردی! روراست و کامل حرف بزن ببینم چی میگی!» با داد گفتم: «گفتم به کی فروختیش؟»
زبونش بند اومده بود ... به زور گفت: «به جون امام دروغ نگفتم ... یکی تو تلگرام پیدا شد ... من چند تا چی داشتم که میخواستم آبش کنم ... اینم کنار همونا آبش کردم!»
گفتم: «بقیه اون چیزا هم از کارخونه بلند کردی بودی؟»
گفت: «به قرآن نه! مال خودم بود. مال خودم بود ... یه اسلحه بادی شکاری با مجوز داشتم و یه آلبوم تیر ... و با همین پک سوزن تبلک ...»
گفتم: «مثلا اینا را با هم گذاشتی که مثلا رد گم کنی و کسی شک نکنه؟! به کی فروختیش؟»
گفت: «یه کانالی هست که جنس های اینجوری توش میذارن ... همه چی هست ... اما بیشتر وسایل شکاری میذارن برای فروختن!»
گفتم: «زود باش! خب؟»
گفت: «تا عکس وسایلمو برای ادمینش فرستادم، تو کانالش نذاشت ... گفت یکی سراغ دارم که خوراکش ایناست ... فورا برات آبش میکنه ... گفت از این سوزنیا چند تا دیگه داری؟ پرسید بقیشم داری یا نه؟
منم نداشتم اما بخاطر اینکه مثلا بازار گرمی کنم و یه خودی نشون بدم گفتم اگه برام اومد میخرمش برات! اما فعلا تو دست و بالم ندارم»
گفتم: «کانالش چی بود؟ اسم کاناله [بازار آزاد اسلحه و مهمات آریایی] نبود؟»
گفت: «چرا آقا ... همین که اسم ادمینش نوشته تاراج! مگه نه؟»
من تاراج را میشناختم! خیلی عوضی و کار بلد هست ... اصلا تا حالا دم به تله نداده ... بچه ها فورا اکانتش را چک کردند و سر از ترکیه درآوردن!
خیلی خیلی خیلی دلم برای این کارگر بیچاره سوخت! توی چنان هچل بزرگی افتاده بود که امکان هر نوع تنبیه و مجازاتی براش قابل تصور بود!
گفتم: «تاراج دیگه چی گفت؟»
گفت: «باهام رفیق شد و شماره تلفن ازم گرفت تا بده به همون خریداره! میگفت خریدارش هم شیراز هست و هم بندرعباس ... میگفت اون خریداری که بندرعباس میخره، پول بیشتری میده ولی جزئی کار نیست ... تو کار کلی هست ... باید چند تا چی داشته باشی ... میگفت خریدار بندر عباسیه با دلار محاسبه میکنه و پولتو جیلینگی میریزه حسابت!
منم بیشتر از اون نداشتم ... از یه طرف دیگه هم نمیتونستم برم کارخونه ... چون اخراجم کرده بودن نامردا ... نمیتونستم با کسی هم ارتباط بگیرم تا با هم از کارخونه بلند کنیم و بفروشیمش! بخاطر همین مجبور شدم با خریدار شیرازیه قرار بذارم!»
گفتم: «خب؟ تو زنگ زدی یا اون زنگ زد؟»
گفت: «اون زد ...»
گفتم: «خب؟ چرا ساکت شدی؟ ببین! ما همه چیزو میدونیم ... حتی میدونیم که باهاش بحثت شد ... میدونیم که بعدش به تلفنات جواب نمیداد ... میدونیم که چونه نزد ولی همش میترسوندت! پس کامل و دقیق بگو تا پاشیم بریم دنبال زندگیمون!»
گفت: «باهاش قرار گذاشتم ... راستش زنگ نزدیم ... اولش با اس ام اس بود ... بعدش هم گفت اس ام اس امن نیست و بیا تلگرام ... توتلگرام با هم قرار گذاشتیم ... خیلی آدم حساس و سختی بود ... قرار گذاشتیم و رفتیم سر قرار!»
گفتم: «کجا قرار گذاشتین؟»
گفت: «تخت جمشید! یه اسنپ واسم گرفت و منو کشوند تخت جمشید و پول اون اسنپم خودش داد!»
گفتم: «اسنپ؟! مگه اسنپ شیراز تا تخت جمشید میره؟! حالا ولش کن ... خب؟ اسمش چی بود؟»
گفت: «ترانه!»
گفتم: «کی؟»
بلندتر گفت: «ترانه!»
گفتم: «مگه زن بود؟»
گفت: «آره!»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ادامه دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✨️https://t.me/mohamadrezahadadpour
✨️https://t.me/Reihanegarman