اردوغان خودستایی نمی کنم.باتجربه ترین رهبرجهانم!.pdf
130.8K
Emailing اردوغان خودستایی نمی کنم.باتجربه ترین رهبرجهانم!.pdf
هدیه جنجالی«باغچهلی» به اردوغان ، نقشه «جهان ترک!.pdf
267.1K
Emailing هدیه جنجالی«باغچهلی» به اردوغان ، نقشه «جهان ترک!.pdf
#اسراء 🦋'°
#پارت_5
.
صبح روز بعد مامان ترخیـص شد و برگشتیم خونه ...
ولی چه خونه اومدنی !
کسـری سیاوش رو هم با خودش اورد ...همیشه از این پسر بدم میومد ..
یه حس تنفـر داشتم که با دیدنش عــود میکرد ..
پسری که دختـرا برای یه نگاهش جون میدادن ..!
در ظاهر بهشون حق میدادم ..اخه کدوم دختری
پیدا میشه که از یه پسر مولتی میلیاردر که نصف سهام شرکت های شهر به نامشه بدش بیاد ؟!
استایلش هم که کلا مثل مدل های المانی بود ..
موهای بور و فکی که انگار تراش خورده ...
بینی دهان متناسب و زیبا ...
چشماش ..وای از چشماش !
انگار دو تا تیله یخ به جای چشم داره ..
جوری که من سعی میکردم هیچ وقت باهاش چشم تو چشم نشم ...
اونروز کسری به بهانه دلجویی ..مامان و برد بیرون ..
ولی سیاوش جوری قیافه گرفت که هر کسی هم بود میفهمید نمیخواد بره ...
دلم میخواست سر کسری رو بکوبم تو دیوار ..!
اخه کدوم برادری خواهرش و با رفیقش تنها میزاره و بهش اعتماد میکنه ؟
کافی بود از جلوش رد بشم تا با نگاهش تنم و
وجب بزنه ..
یه دلشوره عجیب داشتم که بی دلیل هم نبود !
✍🏻|نویسندھ: #زهرا_ق
.
🚫کپی حرام🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسراء🦋'°
#پارت_6
سیاوش جلوی تی وی روی کاناپه با استایل خاص خودش نشسته بود ..
چند دقیقه ای از رفتن مامان و کسری نمیگذشت ...
با استرس به اتاقم پناه بردم ..میخواستــم درو قفل کنم که خیالم راحت بشه ولی کلید توی در نبود!
مطمئمن بودم که قبل رفتن مامان اینجا بود ..
استرسم دو برابر شد ..
هنوز پشت در ایستاده بودم و با استرس نگاش میکردم که یکی در رو هول داد ..
چون نزدیک در بودم ...در به شونه ام خورد ..از درد که نه ولی از هول وترس جیغ کشیدم ..
با وحشت به سیاوش که حالا داخل اتاقم ایستاده بود نگاه کردم ..
به تته پته افتادم : این ..اینجا ..چی ..چیکار داری؟
هیچی نمیگفت با همون نگاه مرموز و پوزخند مسخره چند قدم جلو اومد ...
قلبم به تپش افتاده بود ..افتاده بود رو دور نگاه کردن ..نگاش از صورتم گذشت و رفت پایین و پایین تر ...
پوششم کامل بود یه روسری که مدل لبنانی بسته بودم و مانتوی بلند که از کمر کلوش میشد،حتی جوراب مشکی هم داشتم ...
دست خودم نبود از نگاهش چندشم میشد ..از ترس بغض کرده بودم ..
باید بیرونش کنم ..چطوری جرئت میکنه وارد اتاق خواهر دوستش بشه و با نگاهش بخورتش !
بلند و تهدید وارانه گفتم : بیرون !
نگاش چشمام و نشونه گرفت ..
ادامه دادم : فکر نکنم کسـری هم دوست داشته باشه شما اینجا باشید ..
اول یه لبخند مسخره زد ..بعد جوری به قهقه افتاد که شوکه بهش نگاه کردم ...
سیاوش : کوچولوی نادون ! از هیچی خبر نداری درسته ؟
نگاهم پر از سوال شد و یه قدم جلو اومد و من تقریبا به لبه تخت رسیدم ...
سریع گفتم : منظورت چیــ ..
دستش و به حالت استپ بالا اورد و جمله ام نصفه موند ..
با نگاهی که برق میزد گفت : یعنی میخوای بگی خبر نداری که داداشت تو رو در ازای سهام یه شرکت زپرتی معامله کرده ؟!
پوزخند زد و ادامه داد : الانم با مامانت رفته کهـ من حقم و تمام و کمال بگیرم !
انــگار یکی با پتک اهنی زد به سرم ..صدای قلبم و تو گوشام میشنیدم ..دستام سرد و بی حس شده بودن ..
این الان چی گفت ؟!
✍🏻|نویسندھ: #زهرا_ق
#اوانا
🚫کپی حرام🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسراء 🦋'°
#پارت_7
گیج و مبهـــوت روبه روے سیاوش ایستاده بودم ..
با همون حال از کسرا متنفر شدم ..انگار یکے تخم نفرت رو تو قلبم کاشت و بهش آب داد ..!
احساس بی پناهے قلبمو به درد اورد ..وقتے تنها برادرم منو قربانے کرد ..دیگه باید از یه غریبہ
چه انتظــارے میداشتم که بهم رحم کنه !
سیاوش به طــرف در چرخــید ... نور امید قلبم و روشن کرد ... پشیمون شد یعنی؟
تموم رویاهام و افکار دخترونه ام ..همه خیالاتے که برای اینده داشتݥ ...همه و همه ..وقتی کلید و تو در چرخوند و قفلش کرد ..سوخت !
خاکستر شد و من موندم سرنوشت جدیدی که میخواست رقم بخــوره !
فاصله بینمون رو با چند قدم پر کرد و روبروم ایستاد ..
ـــ برو عقب !
با یه لبخند نیش دار دستش و بند شالم کرد و گفت:
+ عــه ! چرا بغض کردے ؟ بغض نکن ..حس بدی بهم میده ..تو حق منی ! اینو نفهمیدی هنوز ؟!
حالم از حرفاش بهم میخورد ..اطرافم و نگاه کردم ..هیچی واسه دفاع از خودم نبود..هیچے!
معلوم بود واسه همه چی از قبل با کسری برنامه ریختن و من خبر نداشتم ...
اخه حیوون هم اینکارو با همخونش نمیکنه که کسری کرد !
حواسم به اطراف بود که یهو روسری از سرم کشیده شد ..
روسری به گوشواره ام گیر کرد و گوشم خونی شد ..
جیــــــــغ زدمــــــــا!... از اون جیغــا که گوشاے خودتم سوت میکشه ...
سیاوش یه لحظــه مات موند ..ولی سریع به خودش اومد و جلوی دهنم و با دستش گرفت ..
سرشو خم کرد و کنار گوشم گفت :
- ببین من تا یه جایی مراعاتت و میکنم ..از یه جایی به بعد من میدونم و آبرویے که الان تو دستامه !
✍🏻|نویسندھ: #زهرا_ق
🚫کپی حرام🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسراء🦋'°
#پارت_8
بین دیوار و تخــت و ڪمد گیرم انداخته بود ..تقلا میکردم .. اشک میریختم ...توی دلم بابا رو التماس میکردم ..دستم به هیچ جایی بند نبود ..باید چیکار میکردم ..؟
توی صدم ثانیہ یه خاطره از ذهنم عبور کرد ..
انگار همهی انرژی های تحلیل رفته ام برگشت ...قلبم با هیجــان تپید ...
بابا چون رزمے کار بود یه حرکت بهم آموزش داده بود که خطر مرگ داشت ..!
توصیه اش این بود که هیچ وقت ٍ هیچ وقتْ ازش استفاده نکنم ..
ولی الان مهم تر از مرگ سیاوش پاکی خودم بود ...من الان ناموس خودم بودم !
برادرم نامردی کرد درست ..بابام رفت بازم درست ..
ولے الان باید از خودم و همه داشته ام محافظت کنم این کمترین حق منه !
نباید بزارم سرنوشت بازیم بده و سرم گیج بره ...من باید افسارش و تو دستم بگیرم ..
حرفاے بابارو مرور کردم ...قلبم پر از تشویش بود ولی باید انجامش میدادم ..
چهارتا انگشت دست راستم رو منقبض کردم و با تموم جونی که برام مونده بود به کنار گردنش ؛درست روی شاهرگش زدم !
براے یک ثانیه انگار کل دنیا ساکت شد ..صداهای ذهنم همه خاموش شد ...
به سیاوش نگاه کردم دستے که جلوی،دهنم گرفته بود شل شد و کنارش اویزون شد ..
مردمک چشماش رفت بالا سفیدی پدیدار شد ..
توی صدم ثانیه پخش زمین شــد ..
دلم از استرس بالا پایین میـشد و با وحشت نگاش میکردم ..
سریع کنارش زانو زدم و دستم و رو نبضش گزاشتم ..قلبم اروم گرفت ..نه اینکه واسم مهمه باشه ..نه ..برای اینکه من قاتل نبودم ...
کلید و از جیبش در اوردم و در و باز کردم ..تا زمانے که بیهوش بود باید از فرصت استفاده میکردم و میرفتم ...
از هول چند لحظه پیش هنوز دستم میلرزید و قلبم تپش گرفته بود ..
درسته درد داشت گذشتن از اینهمه خاطرهای که داشتم ...
نمیدونستم تک و تنها چطور باید زندگی کنم ..چطور از پس خودم بربیام ..
ولی اینو مطمئن بودم که اینجا واسه من دیگه امن نبود ..باید میرفتم !
کارت های مامان ..هر چی پس انداز داشتم ..همه وسایلی که نیاز میشد همه توی یه کوله گزاشتم و از خونه خارج شدم ...
هوا گرم بود ولی من لرز کرده بودم ..از بی پناهی ..از تنهایی ..
بلیطم و به مقصد تهران گرفتم و راهے شدم ..
راهے که قرار بود داخلش صحنه هاے زیباے زندگیم رقم بخوره و من خبر نداشتم ...
روزایی که حتی تصوری ازش نداشتم و قرار بود واسم اتفاق بیفته !
✍🏻| نویسندھ: #زهرا_ق
🚫کپی حرام 🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
سلام دوستان
شرمنده بابت اینکه رمان دیر گذاشتم یه مشکلی پیش اومده بود که خدا رو شکر رفع شد
و منم برای عذر خواهی از شما بزرگواران دوپارت اضافه تر میزارم
امیدوارم خوشتون بیاد 🌼🌈
#اسراء🦋'°
#پارت_9
چشمام بسته بود و با هر تکون ماشین دلم پیچ میخورد ...تو کل این جاده لعنتی حالم بد بود ..هر لحظه اش ..هر ثانیه اش ..
نگاهم رنگ غروب گرفته بود ..آینده برام مبهم بود ..
.
اینکه چه اتفاقی برام میفته ..و کلی چیزای دیگه که ذهنم و درگیر کرده بود ..شده بودم یه ادم با انرژی منفی ضرب در۱۰۰!
.
بالاخره جاده سر اومد و به تهران رسیدیم ..چیز زیادی نداشتم.. با همون کوله توی پیاده رو راه افتادم ..
.
توی مسیر هر جا که هتل یا مسافر خونه ای بود توقف میکردم ..قیمت چند شب رو میپرسیدم ..دست از پا دراز تر برمیگشتم ..
پولی که همراهم بود کفاف یه شب مسافر خونه های اینجا رو نداشت ..
هوا رو به تاریکی میرفت ..روی یکی از نیمکت های پارک همون نزدیکی نشستم ..
ناامید شده بودم ..حالا باید چیکار میکردم ..یه دختر با تیپی که میشد گفت پولش از پارو بالا میره کنارم نشست ..
هدفون گزاشته بود و نگاه نمیکرد ..
.
نگاه ازش گرفتم من فقیر و بی چیزکه نبودم ..
من فقط درمونده بی غیرتی داداش و امثال اون سیاوش بی ناموس بودم !
بغضم گرفت ..فکر نمیکردم اینقدر زود جا بزنم ..
تو دلم خدا رو صدا زدم ..خدایا جز تو پناهے ندارم نگاهم میکنی ؟/
.
سرم و پایین انداخته بودم که همون دختر به شونه ام زد ..سرم و بالا اوردم و نگاش کردم ..اولین چیزی که توجهم و جلب کرد چشمای سرمه ای رنگش بود ..لنز نداشت ..
.
چشماش پر از حرف بود .. از خودم تعجب میکنم که با یه سلام و لبخند ساده ..تمام اتفاقات از مرگ بابام تا الان رو براش تعریف کردم ..شاید نیاز به یه گ ش داشتم که حرفامو بشنوه و من فقط بگم و خالی بشم از اینهمه حس بد ..
.
اسمش مونا بود ... میگفت دانشجوی رشته معماریه و تهران درس میخونه ..
داستانم و که شنید چشماش برق زد ..
سریع دو تا دستامو گرفت و گفت ..
- اســرا ! خدا خیلی دوستت داشته که الان من جلوتم ( اره جون عمت !) ..من بهت هم کار میدم و هم جای خواب ..فقط یه شرط کوچیک داره ..انجامش میدی ؟
.
قلبم سراسر شوق و شعف شد ! ..
یعنی دیگه از این در به دری نجات پیدا میکردم ؟/ با چشمای لبالب شوق نگاش کردم و گفتم ..
- هر شرطی باشه قبوله ! بگو باید چیکار کنم ؟!
.
یکی نبود بزنه تو سرم بگه اخه خنــگ !
هیــچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره ..تو چطور رو حرف این غریبه یه دقیقه ای حساب میکنی ؟ !
.
با همهی این تفاسیر اون شب با مونا همراه شدم ..به یه محله پایین شهر خلوت رفتیم ..
کنار خیابون ایستادیم ..مونا به اونطرف خیابون خیره شده برد ..رد نگاهش رو گرفتم و به یه کوپه قرمز رسیدم ..
سریع گفتم : اینجا کجاست ؟ تو هنوز شرطت رو نگفتی !
بدون اینکه نگام کنه گفت : یه نفر دیگه هم باید باشه ..
صدای یه موتور اومد ..مونا با دستش به یه جایی اشاره کرد ..همزمان دوتا ادم هیکلی از همون کوپه پیاده شدن و به طرفمون اومدن ..
از ترس یه قدم عقب رفتم گفتم : مونا اینا کیـــ
حرفم با ضربه ای که به سرم خورد نصفه موند ..
درد کل سرم و گرفت و دستم و به دیوار گرفتم تا نیوفتم ..
با ضربه دوم هیچی نفهمیدم ..
✍🏻|نویسندھ: #زهرا_ق
🚫کپی حرام 🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء🦋'°
#پارت_10
بنفش بود ! ...لباسم ..ڪل دشت و گل هاش ..حتی برگ های درخت ها ! ...همه و همه مسحور کننده ترین بنفشی بود که تو عمرم دیده بودم ...
باد گل ها رو از ساقه جدا میکرد و به دست باد میداد تا چرخ بزنن و بزنن و بعد روی سرم بریزن ...
دستام و باز کردم و چرخیدم ...حسم وصف نشدنی بود ! ..ارامش برای یه لحظه اش بود ..
لبخندم انگار رنگ بنفش داشت ! ... کمتر از چند ثانیه باد به طوفان تبدیل شد ..
گل ها پژمرده شدن و من از شدت باد پرت شدم روی تن دشت ...
میدونستم باید خودمو نجات بدم ولی نمیتونستم تکون بخورم ..
یه دست ...مثل یه فرشتهی نجات به سمتم دراز شد ...
امید به رگهام تزریق شد ..دستم و تو دستش گزاشتم و اون با تموم قدرت منو بالا کشید ...
یکی تو دلم گفت : زن نیست ! مردبود ..
درست قبل از اینکه چهرهشو ببینم ..از خواب پریدم ..نفس نفس میزدم ...این دیگه چه جور خوابی بود ؟!
یاد اون دشت و دست حمایتگر تو دلم زنده شد ..یه حس خوب از قلبم سرازیر شد ... از کجا میدونست به کمک نیاز دارم ..؟
به اطراف نگاه کردم ..روی یه تخت دونفره که وسط اتاق بود خوابیده بودم ..
ملافه رو کنار زدم ..بازم یه جای جدید دیگه که نمیدونستم کجاست !
سرم درد میکرد یهو تموم اتفاقات تو ذهنم فلش بک خورد ..
مرگ بابا ..داداش کسری ..سیاوش (تنم لرزید!)...فرارم ..دیدن مونا ..خیابون و کوپه قرمز و ضربه به سرم ..یه ساختمون نیمه کاره و دوتا پسر که اسم یکیشون عرفان بود ..بیهوش شدنم و حالا اینجا ...!
یه اتاق ساده ولی با همه امکانات ..تو نگاه اول میفهمیدی که یه پسر به شدت مرتب و مبادی آداب صاحبشه ...!
از مردای زیادی اتو کشیده بدم میومد ..واسه همین حس خوبی به صاحبش نداشتم ..
یه پنجره درست روبه روی در بود ..سریع بازش کردم و سرم گیج رفت ...یه اپارتمان چند طبقه بود ...
خدایا اینجا دیگه کجاست ؟! ...به طرف در اتاق رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم ..
قفل بود.. همونجا پشت در وارفتم و نشستم ..
من دیگه تحمل هیچی و نداشتم ...
.
ضعف بدجوری بهم فشار اورده بود ..نمیخواستم باز بیهوش بشم و هیچی نفهمم ..
با مشت های بی جونم به در ضربه زدم ..
گفتم : یکی این درو باز کنه ..
بغض کردم ..
- توروخدا ..دارم میمیرم ...
✍🏻|نویسندھ : #زهرا_ق
🚫کپی حرام 🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#سلام_مولای_مهربانم❤
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
هر صبح، به شوق
عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم
عهد میکنم با شما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...
✧════•❁❀❁•════✧
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#بهار_مهدوی
🌷 إمامُ عسكري (عليه السلام) :
👌 تا جايى كه مى توانى تحمّل كنى دست نياز دراز مكن ؛ زيرا هر روز ، روزىِ تازه اى دارد .
👌 بدان كه پافشارى در درخواست ، هيبت آدمى را مى بَرد و رنج و سختى به بار مى آورد ؛ پس صبر كن تا خداوند دَرى به رويت بگشايد كه براحتى از آن وارد شوى ؛ كه چه نزديك است «احسان»، به آدم اندوهناك، و «امنيت» ، به آدم فرارى وحشتزده.
📗 بحار الأنوار 78/378/4
وقتی ناراحتی، ميگن خدا اون بالا هست
وقتی نااميدی، ميگن اميدت به خدا باشه
وقتی مسافری، ميگن خدا پشت و پناهت
وقتی مظلوم واقع باشی، ميگن خدا جای حق نشسته
وقتی گرفتاری، ميگن خدا همه چيو درست ميکنه
وقتی هدفی تو دلت داری ميگن از تو حرکت از خدا برکت
پس وقتی خدا حواسش به همه و همه چی هست،
ديگه غصه چرا؟
دکتر به او گفت: به اندازه یک دم و بازدم
با مُردن فاصله داشتی!
مصطفی جواب داده بود:
شما به اندازه یک دم و بازدم میبینید
اونی که باید شهادت را میداد،
یک کوه گناه دیده!♥️
شهید مصطفی صدرزاده🍃
#شهیدآنہ
@nasimintezar_نسیم_انتظار_سید_مجید_بنی_فاطمه.mp3
7.85M
هر شب جمعه به یاد ڪربلاتم
با نوای سید مجید بنی فاطمه
#مداحیطور
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
4_6035251189224835317.mp3
5.66M
#تلنگری
یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
*میزنم زمین هوا میره*
نمیدونی تا کجا میره...
✖️ تموم تفاوت شخصیتهای بزرگ و متعالی، با شخصیتهای کوتولهای در همین یک بیت شعر که هممون بلدیم، خلاصه شده🤔.
#شجاعی
#الهی_قمشه_ای
#مافی_نژاد
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 *تقویم نجومی* 💎
✴️ جمعه 👈 28 آبان /عقرب 1400
👈 13 ربیع الثانی 1443👈 19 نوامبر 2021
🏛مناسبت های دینی و اسلامی .
🏴 شهادت حضرت زهرا علیها السلام "به روایتی "(برای کسانی که روضه هفتگی دارند روز منسبی است)
🎇 امور دینی و اسلامی .
📛 آخرین روز هفته با صدقه آغاز شود .
📛 امروز برای امور زیر خوب نیست :
📛 منازعه و کشمکش و دعوا.
📛 و سر تراشیدن و اصلاح خوب نیست.
👶 مناسب زایمان نیست .
✈️مسافرت : مسافرت بعد از ظهر خوب است .
👩❤️👩 مباشرت و مجامعت :
👩❤️👨 امروز : مباشرت امروز پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش آفاق را در نوردد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی :
🌗 امروز قمر در برج ثور است و برای امور زیر نیک است :
✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️ درختکاری.
✳️ جابجایی و نقل و انتقال.
✳️ مشارکت و امور شراکتی.
✳️ خرید طلا و جواهرات.
✳️ شروع کار و پیشه و شغل.
✳️ و دیدار دوستان و روسا نیک است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سر و صورت) ، خوب نیست .
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت ، زالو انداختن باعث ملال می شود(حجامت موقع ظهر جمعه مکروه است)
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " شنبه " دیده شود طبق ایه ی 14 سوره مبارکه " ابراهیم " علیه السلام است .
ولنسکننکم الارض من بعد هم ......
و از معنای آن استفاده می شود که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده به وی برسد .و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
رهبرم.attheme
128K
#تم
#رهبر
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
BQACAgQAAxkDAAFH7VthgYsBNZsr-bMFv36wObKhXpH3CwAC_AMAApNRaVJS4jBONlvpFSEE.attheme
119.7K
#تم
#رهبر
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
4852815855.pdf
1.04M
#لیلی_سر_به_هوا
نویسنده: عاطفه شعبان پور
ژانر: #عاشقانه #مذهبی #اجتماعی
خلاصه:
عشقی زیبا که سالها درون سینه دختری ریشه بسته و قصد ترک کردن او را ندارد، عشقی که زندگی دخترک را دگرگون کرده و او را محجبه میکند. دخترک عقیده دارد باید هر کاری از دستش بر میآید برای رسیدن به عشقش انجام دهد که بعدها در کنجی خلوت با کوهی از پشیمانی تنها نماند. سنگهای زیادی در میان چرخ این عاشق گذاشته شده اما با نیروی قوی عشق، تکتک آنها از میان برداشته خواهند شد. مردی مغرور که دل به دخترک داده اما دریغ از یک نشانه که به او بفهماند تا این قدر عذاب نکشد. تمام سختی هایش یک طرف، ماجرای عاشقیِ صمیمی ترین دوستش را کجای دلش بگذارد…؟
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
4736376892.pdf
706.9K
#بگذار_پناهت_باشم
نویسنده: فاطمه سلیمانی ( f_s )
ژانر: #عاشقانه #ازدواج_اجباری #مذهبی
خلاصه:
دختری به اسم الینا که متولد لندن هستش توی یک موسسه تدریس موسیقی میکنه و پسر عمش نامزدشه. بعد از مدتی پدرش ورشکست میشه و مجبور میشن خونه شون و بفرشون و با پس اندازی که دارند به ایران برمیگردند و برای مدتی خونه ی دوست باباش مستقل میشن که این دوست باباش یه پسر داره به اسم ارسام.دوروز بعد از اینکه اونجا مستقر میشن پدر ارسام براشون خونه پیدا میکنه ولی شرط میکنه که اگه بابای الیناع بخواد باهاش سرمایه گزاری کنه حتما باید ارسام و الینا به عقد هم دربیان و مجبور میشن با هم ازدواج کنن.
..پایان خوش...
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"