#اسراء🦋'°
#پارت_3
.
یڪ هفته قبل ...
مازندران ...
روبه روی عکس بابا توی اتاق نشسته بودم و با بغض به چشمای مهربونش نگاه میکردم ..
چهل روز از نبودنت میگذره ! ..چهل روزه صدام نکردی ..
زیر لب درد و دلامو میگفتم و اشک تند تند از تیغه ی بینیم سر میخورد و روی عکس میریخت ..
بابا ..! ..بابایی جونم ..ترس داره اینده بی تو ..
ترس داره روزایی که داداش کسری میخواد زهر کنه و به کام دلم سرازیر کنه ...
ڪســری: اســـــــرا ..اســــــرا کجایی؟!
با هول به صورتم دست کشیدم و اشکام پاک کردم ...
سریع و فرز عکس و زیر روتختیم قایم کردم و
در با شدت باز شد ..
نگاه تیز کسـری چشمای قرمز و پف کرده از اشکمو نشونه گرفته بود ...
به ناچار نگاهمو به میز دوختم و کتاب های روش و الکی جابه جا کردم ..
با تخسی گفتم : چیه ؟ باز چی شده ؟ صداتو انداختی رو سرت هوار هوار میکنی ؟!
صدای پوزخندشو شنیدم و نگاش کردم ..
چند قدم جلوتر اومد و با لحنی که رگه هایی از تمسخر داشت گفت ..
کســـری : گریه کردی ؟ ...هـــــه ..
اینبار با لحنی که حرص ازش میبارید ادامه داد
: واسه کی گریه میکنی ؟ واسه پدری که تو اوج بدبختی سکته کرد و رفت ؟!
با انگشت اشارش چند بار به پیشونیم ضربه زد و
گفت : نمیخوای بفهمی که رفته نه ؟ بابا رفت ! ..دیگه نیست ..دیگه خودمون هستیم و خودمون ..الان تنها کاری که باید بکنیم اینه که
زندگیمونو بسازیم و از این منجلاب بیایم بیرون ..! میفهمی چی میگم ؟
با هول و ترس نگاش کردم ..باز چه برنامه تو سرش بود ..چشمای یشمی رنگش که یادگار بابا بود برق میزد و نگاهش به من مثل ...مثل یه طعمه بود که هیـچ راه فراری نداره ..!
صدای قلبمو میشنیدم ..خدایا این دیگه چه سرنوشتی بود ؟!
✍🏻|نویسندھ: #زهرا_ق
🚫کپۍ حرام🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء 🦋'°
#پارت_4
اونشب کسری بدون اینکه کلمه از فکرش به
زبون بیاره گذشت ...
در واقع از اون شب به بعد دیگه خونه نیومد و غیب شد ..
انگار اب شده بود رفته بود تو زمین .. جایی نبود
که من و مامان دنبالش نگشته باشیم ..
غیبت کسری به هفت روز که رسید کاسه ی صبر مامان لبریز شد و کار به بیمارستان کشید ..
برای بیست و هفتمین بار باهاش تماس گرفتم
: مشترک مورد نظر در دسترس ...
به کلمه اخر نرسیده قطع کردم ... از دست تو کسری .. از دست تو ..
با حرص نفسم و فوت کردم ..
کنار تختی که مامان و بستری کرده بودن نشسته بودم .. گفتن که فشارش خیلی بالا رفته و باید امشب و بمونه ...
دلم به حال غربت مامان میسوخت ..توی این شهر که هیچ کسی رو نداشتیم واقعا بعضی مواقع زندگی سخت میشد ..
امیدش بعد از بابا به کسری بود که اون هم بیشتر پی خوش گزرونی و عیش و نوش خودش بود تا مامان ...
گوشی تو دستم لرزید ..
خودش بود ..بعد از یه هفته در به دری یاد ما افتاده بود !
سریع تماس و باز کردم : الو کســری ؟!
لحنش کش میومد و صداش خـــش داشت ..
کســـری: چـته ؟ چرا انقدر زنـــگ مــیزنی ؟ نون و ابت و کم داده مامـــــــــــان ؟!
صدای هر هر خنده دوستاش رو اعصابم خط مینداخت ...
از اینکه نگرانــش شده بودم پشیمون شدم ..
اون تموم این مدت معلوم نیس کجا بوده .. اونوقت مامان داره بخاطرش غش و ضعف میکنه !
پسره بی فکر ! از بس حرص خورده بودم گوشی توی دستم عرق کرده بود ...
بی معطلی گفتم : بیا بیمارستان ( ...)مامان حالش خوب نیست .
تماس و قطع کردم . بالاخره اومدن .
فعل جمع میبندم چون سیا گورت هم باهاش بود!
سیا گورت یا همون سیاوشی که قرار بود زندگیم و تو دستش بگیره من خبر نداشتم ...
✍🏻|نویسندھ: #زهرا_ق
🚫کپی حرام🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسراء 🦋'°
#پارت_5
.
صبح روز بعد مامان ترخیـص شد و برگشتیم خونه ...
ولی چه خونه اومدنی !
کسـری سیاوش رو هم با خودش اورد ...همیشه از این پسر بدم میومد ..
یه حس تنفـر داشتم که با دیدنش عــود میکرد ..
پسری که دختـرا برای یه نگاهش جون میدادن ..!
در ظاهر بهشون حق میدادم ..اخه کدوم دختری
پیدا میشه که از یه پسر مولتی میلیاردر که نصف سهام شرکت های شهر به نامشه بدش بیاد ؟!
استایلش هم که کلا مثل مدل های المانی بود ..
موهای بور و فکی که انگار تراش خورده ...
بینی دهان متناسب و زیبا ...
چشماش ..وای از چشماش !
انگار دو تا تیله یخ به جای چشم داره ..
جوری که من سعی میکردم هیچ وقت باهاش چشم تو چشم نشم ...
اونروز کسری به بهانه دلجویی ..مامان و برد بیرون ..
ولی سیاوش جوری قیافه گرفت که هر کسی هم بود میفهمید نمیخواد بره ...
دلم میخواست سر کسری رو بکوبم تو دیوار ..!
اخه کدوم برادری خواهرش و با رفیقش تنها میزاره و بهش اعتماد میکنه ؟
کافی بود از جلوش رد بشم تا با نگاهش تنم و
وجب بزنه ..
یه دلشوره عجیب داشتم که بی دلیل هم نبود !
✍🏻|نویسندھ: #زهرا_ق
.
🚫کپی حرام🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسراء🦋'°
#پارت_6
سیاوش جلوی تی وی روی کاناپه با استایل خاص خودش نشسته بود ..
چند دقیقه ای از رفتن مامان و کسری نمیگذشت ...
با استرس به اتاقم پناه بردم ..میخواستــم درو قفل کنم که خیالم راحت بشه ولی کلید توی در نبود!
مطمئمن بودم که قبل رفتن مامان اینجا بود ..
استرسم دو برابر شد ..
هنوز پشت در ایستاده بودم و با استرس نگاش میکردم که یکی در رو هول داد ..
چون نزدیک در بودم ...در به شونه ام خورد ..از درد که نه ولی از هول وترس جیغ کشیدم ..
با وحشت به سیاوش که حالا داخل اتاقم ایستاده بود نگاه کردم ..
به تته پته افتادم : این ..اینجا ..چی ..چیکار داری؟
هیچی نمیگفت با همون نگاه مرموز و پوزخند مسخره چند قدم جلو اومد ...
قلبم به تپش افتاده بود ..افتاده بود رو دور نگاه کردن ..نگاش از صورتم گذشت و رفت پایین و پایین تر ...
پوششم کامل بود یه روسری که مدل لبنانی بسته بودم و مانتوی بلند که از کمر کلوش میشد،حتی جوراب مشکی هم داشتم ...
دست خودم نبود از نگاهش چندشم میشد ..از ترس بغض کرده بودم ..
باید بیرونش کنم ..چطوری جرئت میکنه وارد اتاق خواهر دوستش بشه و با نگاهش بخورتش !
بلند و تهدید وارانه گفتم : بیرون !
نگاش چشمام و نشونه گرفت ..
ادامه دادم : فکر نکنم کسـری هم دوست داشته باشه شما اینجا باشید ..
اول یه لبخند مسخره زد ..بعد جوری به قهقه افتاد که شوکه بهش نگاه کردم ...
سیاوش : کوچولوی نادون ! از هیچی خبر نداری درسته ؟
نگاهم پر از سوال شد و یه قدم جلو اومد و من تقریبا به لبه تخت رسیدم ...
سریع گفتم : منظورت چیــ ..
دستش و به حالت استپ بالا اورد و جمله ام نصفه موند ..
با نگاهی که برق میزد گفت : یعنی میخوای بگی خبر نداری که داداشت تو رو در ازای سهام یه شرکت زپرتی معامله کرده ؟!
پوزخند زد و ادامه داد : الانم با مامانت رفته کهـ من حقم و تمام و کمال بگیرم !
انــگار یکی با پتک اهنی زد به سرم ..صدای قلبم و تو گوشام میشنیدم ..دستام سرد و بی حس شده بودن ..
این الان چی گفت ؟!
✍🏻|نویسندھ: #زهرا_ق
#اوانا
🚫کپی حرام🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسراء 🦋'°
#پارت_7
گیج و مبهـــوت روبه روے سیاوش ایستاده بودم ..
با همون حال از کسرا متنفر شدم ..انگار یکے تخم نفرت رو تو قلبم کاشت و بهش آب داد ..!
احساس بی پناهے قلبمو به درد اورد ..وقتے تنها برادرم منو قربانے کرد ..دیگه باید از یه غریبہ
چه انتظــارے میداشتم که بهم رحم کنه !
سیاوش به طــرف در چرخــید ... نور امید قلبم و روشن کرد ... پشیمون شد یعنی؟
تموم رویاهام و افکار دخترونه ام ..همه خیالاتے که برای اینده داشتݥ ...همه و همه ..وقتی کلید و تو در چرخوند و قفلش کرد ..سوخت !
خاکستر شد و من موندم سرنوشت جدیدی که میخواست رقم بخــوره !
فاصله بینمون رو با چند قدم پر کرد و روبروم ایستاد ..
ـــ برو عقب !
با یه لبخند نیش دار دستش و بند شالم کرد و گفت:
+ عــه ! چرا بغض کردے ؟ بغض نکن ..حس بدی بهم میده ..تو حق منی ! اینو نفهمیدی هنوز ؟!
حالم از حرفاش بهم میخورد ..اطرافم و نگاه کردم ..هیچی واسه دفاع از خودم نبود..هیچے!
معلوم بود واسه همه چی از قبل با کسری برنامه ریختن و من خبر نداشتم ...
اخه حیوون هم اینکارو با همخونش نمیکنه که کسری کرد !
حواسم به اطراف بود که یهو روسری از سرم کشیده شد ..
روسری به گوشواره ام گیر کرد و گوشم خونی شد ..
جیــــــــغ زدمــــــــا!... از اون جیغــا که گوشاے خودتم سوت میکشه ...
سیاوش یه لحظــه مات موند ..ولی سریع به خودش اومد و جلوی دهنم و با دستش گرفت ..
سرشو خم کرد و کنار گوشم گفت :
- ببین من تا یه جایی مراعاتت و میکنم ..از یه جایی به بعد من میدونم و آبرویے که الان تو دستامه !
✍🏻|نویسندھ: #زهرا_ق
🚫کپی حرام🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسراء🦋'°
#پارت_8
بین دیوار و تخــت و ڪمد گیرم انداخته بود ..تقلا میکردم .. اشک میریختم ...توی دلم بابا رو التماس میکردم ..دستم به هیچ جایی بند نبود ..باید چیکار میکردم ..؟
توی صدم ثانیہ یه خاطره از ذهنم عبور کرد ..
انگار همهی انرژی های تحلیل رفته ام برگشت ...قلبم با هیجــان تپید ...
بابا چون رزمے کار بود یه حرکت بهم آموزش داده بود که خطر مرگ داشت ..!
توصیه اش این بود که هیچ وقت ٍ هیچ وقتْ ازش استفاده نکنم ..
ولی الان مهم تر از مرگ سیاوش پاکی خودم بود ...من الان ناموس خودم بودم !
برادرم نامردی کرد درست ..بابام رفت بازم درست ..
ولے الان باید از خودم و همه داشته ام محافظت کنم این کمترین حق منه !
نباید بزارم سرنوشت بازیم بده و سرم گیج بره ...من باید افسارش و تو دستم بگیرم ..
حرفاے بابارو مرور کردم ...قلبم پر از تشویش بود ولی باید انجامش میدادم ..
چهارتا انگشت دست راستم رو منقبض کردم و با تموم جونی که برام مونده بود به کنار گردنش ؛درست روی شاهرگش زدم !
براے یک ثانیه انگار کل دنیا ساکت شد ..صداهای ذهنم همه خاموش شد ...
به سیاوش نگاه کردم دستے که جلوی،دهنم گرفته بود شل شد و کنارش اویزون شد ..
مردمک چشماش رفت بالا سفیدی پدیدار شد ..
توی صدم ثانیه پخش زمین شــد ..
دلم از استرس بالا پایین میـشد و با وحشت نگاش میکردم ..
سریع کنارش زانو زدم و دستم و رو نبضش گزاشتم ..قلبم اروم گرفت ..نه اینکه واسم مهمه باشه ..نه ..برای اینکه من قاتل نبودم ...
کلید و از جیبش در اوردم و در و باز کردم ..تا زمانے که بیهوش بود باید از فرصت استفاده میکردم و میرفتم ...
از هول چند لحظه پیش هنوز دستم میلرزید و قلبم تپش گرفته بود ..
درسته درد داشت گذشتن از اینهمه خاطرهای که داشتم ...
نمیدونستم تک و تنها چطور باید زندگی کنم ..چطور از پس خودم بربیام ..
ولی اینو مطمئن بودم که اینجا واسه من دیگه امن نبود ..باید میرفتم !
کارت های مامان ..هر چی پس انداز داشتم ..همه وسایلی که نیاز میشد همه توی یه کوله گزاشتم و از خونه خارج شدم ...
هوا گرم بود ولی من لرز کرده بودم ..از بی پناهی ..از تنهایی ..
بلیطم و به مقصد تهران گرفتم و راهے شدم ..
راهے که قرار بود داخلش صحنه هاے زیباے زندگیم رقم بخوره و من خبر نداشتم ...
روزایی که حتی تصوری ازش نداشتم و قرار بود واسم اتفاق بیفته !
✍🏻| نویسندھ: #زهرا_ق
🚫کپی حرام 🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسراء🦋'°
#پارت_9
چشمام بسته بود و با هر تکون ماشین دلم پیچ میخورد ...تو کل این جاده لعنتی حالم بد بود ..هر لحظه اش ..هر ثانیه اش ..
نگاهم رنگ غروب گرفته بود ..آینده برام مبهم بود ..
.
اینکه چه اتفاقی برام میفته ..و کلی چیزای دیگه که ذهنم و درگیر کرده بود ..شده بودم یه ادم با انرژی منفی ضرب در۱۰۰!
.
بالاخره جاده سر اومد و به تهران رسیدیم ..چیز زیادی نداشتم.. با همون کوله توی پیاده رو راه افتادم ..
.
توی مسیر هر جا که هتل یا مسافر خونه ای بود توقف میکردم ..قیمت چند شب رو میپرسیدم ..دست از پا دراز تر برمیگشتم ..
پولی که همراهم بود کفاف یه شب مسافر خونه های اینجا رو نداشت ..
هوا رو به تاریکی میرفت ..روی یکی از نیمکت های پارک همون نزدیکی نشستم ..
ناامید شده بودم ..حالا باید چیکار میکردم ..یه دختر با تیپی که میشد گفت پولش از پارو بالا میره کنارم نشست ..
هدفون گزاشته بود و نگاه نمیکرد ..
.
نگاه ازش گرفتم من فقیر و بی چیزکه نبودم ..
من فقط درمونده بی غیرتی داداش و امثال اون سیاوش بی ناموس بودم !
بغضم گرفت ..فکر نمیکردم اینقدر زود جا بزنم ..
تو دلم خدا رو صدا زدم ..خدایا جز تو پناهے ندارم نگاهم میکنی ؟/
.
سرم و پایین انداخته بودم که همون دختر به شونه ام زد ..سرم و بالا اوردم و نگاش کردم ..اولین چیزی که توجهم و جلب کرد چشمای سرمه ای رنگش بود ..لنز نداشت ..
.
چشماش پر از حرف بود .. از خودم تعجب میکنم که با یه سلام و لبخند ساده ..تمام اتفاقات از مرگ بابام تا الان رو براش تعریف کردم ..شاید نیاز به یه گ ش داشتم که حرفامو بشنوه و من فقط بگم و خالی بشم از اینهمه حس بد ..
.
اسمش مونا بود ... میگفت دانشجوی رشته معماریه و تهران درس میخونه ..
داستانم و که شنید چشماش برق زد ..
سریع دو تا دستامو گرفت و گفت ..
- اســرا ! خدا خیلی دوستت داشته که الان من جلوتم ( اره جون عمت !) ..من بهت هم کار میدم و هم جای خواب ..فقط یه شرط کوچیک داره ..انجامش میدی ؟
.
قلبم سراسر شوق و شعف شد ! ..
یعنی دیگه از این در به دری نجات پیدا میکردم ؟/ با چشمای لبالب شوق نگاش کردم و گفتم ..
- هر شرطی باشه قبوله ! بگو باید چیکار کنم ؟!
.
یکی نبود بزنه تو سرم بگه اخه خنــگ !
هیــچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره ..تو چطور رو حرف این غریبه یه دقیقه ای حساب میکنی ؟ !
.
با همهی این تفاسیر اون شب با مونا همراه شدم ..به یه محله پایین شهر خلوت رفتیم ..
کنار خیابون ایستادیم ..مونا به اونطرف خیابون خیره شده برد ..رد نگاهش رو گرفتم و به یه کوپه قرمز رسیدم ..
سریع گفتم : اینجا کجاست ؟ تو هنوز شرطت رو نگفتی !
بدون اینکه نگام کنه گفت : یه نفر دیگه هم باید باشه ..
صدای یه موتور اومد ..مونا با دستش به یه جایی اشاره کرد ..همزمان دوتا ادم هیکلی از همون کوپه پیاده شدن و به طرفمون اومدن ..
از ترس یه قدم عقب رفتم گفتم : مونا اینا کیـــ
حرفم با ضربه ای که به سرم خورد نصفه موند ..
درد کل سرم و گرفت و دستم و به دیوار گرفتم تا نیوفتم ..
با ضربه دوم هیچی نفهمیدم ..
✍🏻|نویسندھ: #زهرا_ق
🚫کپی حرام 🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء🦋'°
#پارت_10
بنفش بود ! ...لباسم ..ڪل دشت و گل هاش ..حتی برگ های درخت ها ! ...همه و همه مسحور کننده ترین بنفشی بود که تو عمرم دیده بودم ...
باد گل ها رو از ساقه جدا میکرد و به دست باد میداد تا چرخ بزنن و بزنن و بعد روی سرم بریزن ...
دستام و باز کردم و چرخیدم ...حسم وصف نشدنی بود ! ..ارامش برای یه لحظه اش بود ..
لبخندم انگار رنگ بنفش داشت ! ... کمتر از چند ثانیه باد به طوفان تبدیل شد ..
گل ها پژمرده شدن و من از شدت باد پرت شدم روی تن دشت ...
میدونستم باید خودمو نجات بدم ولی نمیتونستم تکون بخورم ..
یه دست ...مثل یه فرشتهی نجات به سمتم دراز شد ...
امید به رگهام تزریق شد ..دستم و تو دستش گزاشتم و اون با تموم قدرت منو بالا کشید ...
یکی تو دلم گفت : زن نیست ! مردبود ..
درست قبل از اینکه چهرهشو ببینم ..از خواب پریدم ..نفس نفس میزدم ...این دیگه چه جور خوابی بود ؟!
یاد اون دشت و دست حمایتگر تو دلم زنده شد ..یه حس خوب از قلبم سرازیر شد ... از کجا میدونست به کمک نیاز دارم ..؟
به اطراف نگاه کردم ..روی یه تخت دونفره که وسط اتاق بود خوابیده بودم ..
ملافه رو کنار زدم ..بازم یه جای جدید دیگه که نمیدونستم کجاست !
سرم درد میکرد یهو تموم اتفاقات تو ذهنم فلش بک خورد ..
مرگ بابا ..داداش کسری ..سیاوش (تنم لرزید!)...فرارم ..دیدن مونا ..خیابون و کوپه قرمز و ضربه به سرم ..یه ساختمون نیمه کاره و دوتا پسر که اسم یکیشون عرفان بود ..بیهوش شدنم و حالا اینجا ...!
یه اتاق ساده ولی با همه امکانات ..تو نگاه اول میفهمیدی که یه پسر به شدت مرتب و مبادی آداب صاحبشه ...!
از مردای زیادی اتو کشیده بدم میومد ..واسه همین حس خوبی به صاحبش نداشتم ..
یه پنجره درست روبه روی در بود ..سریع بازش کردم و سرم گیج رفت ...یه اپارتمان چند طبقه بود ...
خدایا اینجا دیگه کجاست ؟! ...به طرف در اتاق رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم ..
قفل بود.. همونجا پشت در وارفتم و نشستم ..
من دیگه تحمل هیچی و نداشتم ...
.
ضعف بدجوری بهم فشار اورده بود ..نمیخواستم باز بیهوش بشم و هیچی نفهمم ..
با مشت های بی جونم به در ضربه زدم ..
گفتم : یکی این درو باز کنه ..
بغض کردم ..
- توروخدا ..دارم میمیرم ...
✍🏻|نویسندھ : #زهرا_ق
🚫کپی حرام 🚫
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج ❄️
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء🦋'°
#پارت_11
انگار داشتن معدم رو سوراخ میکردن ...هنوز به در ضربه میزدم ..
نغسام منقطع شده بود ..داشتم از حـال میرفتم که با صدای خواب الود و بم از پشت در گفت :
- چیه ؟ ۶ صبح نکنه وقت شیرته ؟ بگیر بخواب بابا ..
جون به تنم برگشت ..
- درو باز کن !
+ عــه ! امردیگه ای نداری ؟ ببین فسقلی من نه باباتم نه هیچ کس دیگه که به حرفت گوش کنم ...
یاد بابا تو قلبم زنده شد ...بغض به گلوم چنگ زد ..جیغ زدم : - درو باز کن لعنتــۍ !
صداش خش برداشت ..نمیدونم شاید از حرفم ناراحت شد ..
_ باشه الان لایق لعنت رو نشونت میدم !
خاڪ بر سرم ..!
مگه چی گفتم ؟ ..خوشبختانه هنوز شال سرم بود ..ولی چادر و نمیدونم چیکار کرده بودن ..
سریع از پشت در اومدم کنار ..یه موقع مغزم و پیاده نکنه ...؟
اول صدای کلید اومد بعد صدای یه پسر دیگه ..
- عرفــان ! بیخیال شو ...
عرفان :- ببین یزدان خان ! شاید تو بتونی شاخ بازی یه دختر و تحمل کنی ..ولی من نمیتونم ! ...
این الان چی گفت ؟ ..فکر کرده چون دخترم حریفش نمیشم ؟!
سریع داد زدم : شاخ رو تو و امثالت دارین که متاسفانه اسمتون هم گاوه !
سریع جلوی دهنم و گرفتم ..اسرا حرف نمیزنی تا اینکه گند میزنی ...اخه گاو چی بود بهش نسبت دادم ؟!
الان میاد داخل و من میشم پارچه قرمز که ..
نمیدونم لگد بود ..مشت بود ..هرچی بود همراه چهارچوب در تن منم لرزید !
- یا خــدا...قفل در شکست! ..
به سرعت باد رفتم زیر تخت ..اگر میشد تو زمین محو شم فکر کنم بهتر بود ...
یکی پرید داخل و یکی پشت سرش سریع نگهش داشت ..
عرفان :- کدوم گوری خودتو قایم کردی ؟ ..بیا بیرون تا نشونت بدم گاو کــیه !
یزدان :- عرفان بس میکنی یانه ؟
صدای نفس کلافه عرفان اومد :- حالا کجا رفت این دختره ؟ کار دستمون نده ..
صدای اروم یزدان اومد :- همینجاست !
قدماش به طرف تخت اومد ..خم شد و نگاش با نگاه ترسیده ام تلاقی کرد ..
با جدیت گفت - بیا بیرون قبل از اینکه خودم بیارمت بیرون !
- نه نمیام !
با ارامش گفت : چرا ؟
- میخواد منو بکشه ..
شده بودم مثل این بچه ها که اگه از چیزی بترسن باید مطمئنشون کنی که اتفاقی نمیفته تا بیان ...!
پلکاش رو هم گذاشت و گفت : اون با مـن ! تو بیا بیرون ..
دستش و به طرفم دراز کرد ..اخم کردم ..یاد دست تو خوابم افتادم ..
- لازم نیست ! خودم میتونم ...
نویسنده : #زهرا_ق
🚫کپیحرام
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء 🦋'°
#پارت_12
از زیر تخت بیرون اومدم ...ضعف زیاد حالم و بد کرده بود ...بدون اینکه به هیچ کدومشون نگاه کنم روی تخت نشستم ...دلم پیچ میخورد ..این دیگه چه حالی بود ؟..
اسید معدم به گلوم رسید و من سریع با دست جلوی دهنم و گرفتم ...دلم بالا پایین میشد و من فقط تونستم بگم :حالم بـد...
همونجا روی فرش کف اتاق بالا اوردم ...دلم میخواست بمیرم ..حس خفت و خواری به قلبم نیش میزد ... دستام میلرزید و سرم سنگین شده بود ...طوری که روی تخت بی حال افتادم ..یزدان توی این مدت ..مونا و عرفان و از اتاق بیرون کرد و لیوان اب به دست کنار تخت ایستاده بود و هی میگفت ..
- خوبی ؟ بهتری ؟ چرا اونطرف و نگاه میکنی ؟ نگو خجالت کشیدی که باور نمیکنم!
اشک تو چشمام حلقه زده بود ..سعی کردم بشینم ..به تاج تخت تکیه کردم و با سر پایین دستم دراز کردم تا لیوان ابو بگیرم ...
صداش پر از تحکم شد : اســرا !
اشک از چشمم چکید ..دستمو عقب کشیدم و زانوهام و تو بغلم جمع کردم و سرم و گذاشتم روش ...
بعد یه هفته بغضم شکسته بود ! ..هیچ وقت فکر نمیکردم جلوی یه پسر اینطوری زار بزنم ! ..
دلم از همه چی گرفته بود ..حتی از خدا ! ..چرا منو نمیدید ؟ .. .
تخت پایین رفت ..لازم به حدس نبود ..
یزدان : تا وقتی که اروم بشی من اینجام ! ..
دلم پناه میخواست ...یه آغوش که فقط توش بغضم و خالی کنم ..
بعد از نیم ساعت تمام ..چشمه اشکم خشکید ..
تو تمام این مدت یزدان بی هیچ کلمه ای سرش و به تاج تخت تکیه داده بود و چشماش و بسته بود ...
نور از پنجره اتاق به داخل میومد و صورتش و سایه روشن زده بود ..
صورتش و انکارد کرده بود و پوستش برق میزد ...
غرق فکر ..هنوز بهش خیره بودم که مچ نگاهم و گرفت ..قلبم ریخت ..به روتختی نگاه کردم ..
لحنش لبخند داشت :- اروم شــدی ؟
سرم و به معنی تایید تکون دادم ..اروم بودم به اندازه تمام لحظه هایی که ترسیدم و خودم و تنها دیدم ..
دیگه هیچی مهم نبود ..یه لبخند کمرنگ رو لبم اومد ..گاهی اوقات بی تفاوت بودن بهترین حس دنیاست !
جغـد شوم غم از رو قلبم پر زده بود و پرنده ی بی قیدی رو شونه هام نشسته بود ..
و من این حس و حال مدیون صبوری مردی بودم که از اشنایی باهاش یه ساعت هم نمیگذشت !
✍🏻|نویسندھ : #زهرا_ق
.
🚫کپیحرام🚫
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء🦋'°
#پارت_13
.
اونروز بعد از اینکه با زور یزدان یه سینی صبحانهی کامل رو برای جلوگیری از غش و ضعف خوردم و گفت (استراحت کن تا بیام ) اتفاق خاص دیگه ای تا شب نیوفتاد ...
و انتظار من واسه روشن شدن تکلیفم ناکام موند ..صبح با سرو صدای زیاد از خواب بیدار شدم ..با کسلی به طرف در رفتم و دستگیره رو بالا پایین کردم ..با حرص یه لگد به در زدم که انگشت پام ضعف رفت ..
با عصبانیت و از روی درد بالا پایین میپریدم و جیغ کشیدم : نترسید لولوخورخوره نیستم.. نمیخورمتون ..درو بازکنید ..
با اعصابی خورد روی تخت نشستم منتظر شدم هر کی درو باز کرد بپرم رو کولش تا میتونم بزنمش ..حتی فکرش بهم ارامش میداد !..
در باز شد و یزدان وارد شد ..همه نقشه هام دود شد و قیافم اویزون شد ..چرا مونا نیومد ؟!
یزدان جوری با اخم و عصبانیت گفت(پاشو ..پاشو حاضرشو بریم ! ) که من با ترس و هول گفتم :وای وای ..چیشده ؟ بدبخت شدیم !
یزدان یه لحظه مات موند ..
- بدبخت چیه ؟ پاشو یه چیزی بپوش بریم ..
- مگه اینا چشه ؟
جوری برگشت نگام کرد ..که از حرفی که زدم خجالت کشیدم ..!
تا کی باید عروسک دست اینا باشم ؟ که هرجا خواستن منو ببرن و من هیچی نگم ؟
با اخمای درهم گفتم -:تا نگی من اینجا چیکار میکنم ..هیج جا نمیام !
- نمیـــای ؟!
-نـــــه !
جوری گوشه لباسم گرفت و به طرف خودش کشید که قلبم از جاش درومد !
نمیدونم چرا تو همون حالت زیاد نزدیک نشد ؟
رگای گردن و پیشونیش سرخ شده بودن ..
به جای صورتم به دیوار پشت سرم نگاه میکرد و سینش به خاطر نفسای عصبیش بالا پایین میشد ..
از حالتش ترس تو قلبم لونه کرد ..
نگاهش رو یه لحظه به چشمام دوخت و گفت:
- اینجا منم که میگم که هرکی باید چه کاری کنه ..دختر کوچولوهایی مثه تو ..به نفعشونه حرف گوش کن باشن !
✍🏻| نویسندھ: #زهرا_ق
🚫کپی حرام🚫
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"
#اسـراء🦋'°
#پارت_14
بی هیچ حرفی به طرف کمد رفتم ..تادستم به طرف مانتوی ساحلی رفت ..صداش گوشم و خراش داد :مانتوی بلنــد !
قبل از اینکه تکون بخورم ..خودش یه مانتوی قهوه ای که از کمر تنگ و کلوش میشد و تا زیر زانو بود انتخاب کرد ...
قیافم ناخوداگاه مثل ناله شد ..تا اومدم اعتراۻ کنم گفت :- حرف نباشه ! پنج مین دیگه پایین باش ..
نفسم و فوت کردم و یزدان رفت ..سریع لباسم و عوض کردم و مانتو رو پوشیدم ..اونقدرها هم بد نبود ..
درو باز کردم ..اولین بار بود وارد راهرو و نشیمن میشدم ..یه اپارتمان ١٨٠ متری تو یکی از برجها بود ..
داشتن خونه رو تزيین میکردن ..وارد اسانسور شدم و یه عطر اشنـا مشام و پر کرد ..
خیلی سریع فهمیدم مال یزدانِ ...
در ماشین و باز کردم و سوار شدم ..بدون هیچ حرفی راه افتاد و جلوی یه کافه سنتی نگه داشت ...
پشت یکی از میز ها نشستیم ..یزدان سفارش اب داد ..
اومده بودیم اینجا اب بخوریم ؟
✍🏻| نویسندھ: #زهرا_ق
کپی حرام
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
『@religiousgirlss』
----------------------❀------------------
⇦"دخترانزهرایـے♡ پسرانعلوـے!"