#گناه_ممنوع
#قسمت_ششم
صبح به بهونه قراردرسی بایکی ازدوستام👭 ازخونه زدم بیرون.
ساعت۷ونیم صبح 🕢
تارسیدم به محلی که مدنظرم بودتقریباساعت۸وربع شده بود
سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش .
چنددقیقه قبل ازاینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت.
واینترنت روخاموش کردم.وقتی رسیدم دیدم رویه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت روروشن کردم دیدم چندتاپیام دارم ازش که کجامیخوای بیای؟🙄
رضوانه الان کجایی؟😬
کجارفتی؟😧
بهت میگم کجایی الان؟😵
رفتم پیشش
*سلام سبحان🙃
_سلام رضوانه.اینجاچیکارمیکنی؟😯
*اومدم ببینمت.مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟
خب بایدهمدیگه روبشناسیم دیگه.🥰
_خب ماهم داریم شناخت پیدامیکنیم.
*مجازی دیگه بسه.خسته شدم.یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه
خندیدم😄 واونم سرتکون داد
_ازدست توچیکارکنم من؟بیابریم یه جایی که خلوت باشه.کسی نبینتمون
همون نزدیکی ها یه پارک بود. بافاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن.
خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀
چادرم خاکی شده بود.اروم دست کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد اماهمین کافی بودکه یخمون بازبشه.
دیگه خجالت نمیکشیدم که کنارش باشم😔
،دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔
دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔
حرفامون شده بودابرارعشق بهم🥰
، نگاه های عاشقانه،😍
خندیدنایی که بتونیم بیشتردل هم رو ببریم،😇
اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصورنمیکردم انجامش بدم اونم باکی؟بایه پسرنامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖
.
ساعت نزدیک۱۲بود🕛ومن چندساعت باهاش بودم ولی دل کندن خیلی سخت بود😧
باهرجون کندنی بودخداحافظی کردم🤚 برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟
هرکارمیکردم،هرچیزی میخوردم،حتی تاوقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴
دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که فقط تنهامشکلی که داشتیم مخالفت خونواده اش بود وتمام
این داستان ادامه دارد... ✨
صلوات برا بخش کننده رمان یادت نره رفیق😉💕
اگر خواستید برا کانالاتون این رمان قشنگ روبزارید هیچ مشکلی نداره ادمینم کنید خودم براتون بزارم☺️♥️
@Ye_Dahe_Hashtady
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#قسمت_ششم
خیلی عوض شده بودم. آن تابستان کارم شده بود سرزدن به گلستان شهدا و بسیج و مسجد و…
احساس میکردم دیگر آن میترای قبلی نیستم. حتی علایقم عوض شده بود. دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنها می بردم جای خود را به راز و نیاز کردن و کمک به همنوع و مطالعه و… داده بود. همان سال استخاره کردم که اسمم را عوض کنم و قرآن نام طیبه را برایم انتخاب کرد.
وارد کلاس نهم شدم؛ چه وارد شدنی! همه با دیدن منکه چادری شده بودم شروع کردند به زخم زبان زدن:
– میترا خانوم روشنفکرو نگاه!
– خانومی شماره بدم؟
– از شما بعید بود!
حرفهایشان چند روز اول اشکم را درآورد. سرکلاس مقنعه ام را می کشیدند و چادرم را خاکی میکردند. حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد! درعوض دوستانی پیدا کردم که مثل خودم بودند. هرروز با دوست شهیدم-شهید تورجی زاده- درد و دل میکردم اما آزار بچه ها تمامی نداشت. خیلی ها مرا که میدیدند میخواستند عقده شان را نسبت به یک جریان سیاسی خالی کنند! اول کار برایم سخت بود اما کم کم بهتر شد….
#دوستان_عیب_کنندم_که_چرا_دل_به_تو_دادم؟
#باید_اول_به_تو_گفتن_که_چنین_خوب_چرایی؟
&ادامه دارد .......
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
ضعیف نباش 😃💛
#خاطرات_مستر_همفر #قسمت_پنجم بخش دوم در سال ۱۷۱۰ وزارت مستعمرات من را به مصر، عراق، تهران، حجاز و اس
#خاطرات_مستر_همفر
#قسمت_ششم
۴_ تو در پی کسبی و در خبر است که؛ کاسب دوست خداست.
از این مسایل بسیار شگفتزده شده، با خود گفتم: چه خوب بود مسیحیت چنین حقایق تابناکی داشت و تعجب کردم که چرا اسلام با چنین مرتبه والایی به دست این حاکمان سرکش و عالمان بی اطلاع از زندگی بدین پایه ناتوان و پست شده است.
به شیخ گفتم: میخواهم قرآن کریم را بیاموزم. او از این درخواست من شادمان شد و آمورش بسوره حمد و تفسیر مفاهیم آن را آغاز نمود. تلفظ برخی از کلمات برایم دشوار برد و گاه حتی در نهایت، مشقت میدیدم به یاد میآورم که تلفظ جمله "و علی امّم ممن معک" را پس از دهها بار تکرار در طول یک هفته آموختم. زیرا شیخ گفته بود باید چنان ادغام کنی که هشت "میم" پدیدار شود. بدین ترتیب من در طول دو سال کامل قرآن را از ابتدا تا انتها خواندم
او هنگامی که خواست مرا آموزش دهد وضوی نمار میگرفت و از من هم میخواست که چون او وضو بگیرم و روی به قبله بنشینم.
گفتنی است وضو یکی از شستشوهای مسلمانان میباشد. ابتدا روی را میشویند، سپس دست راست را از انگشتان تا آرنج و آنگاه دست چپ را به همین گونه، پس از آن بر سر، پشت گوشها و گردن دست میکشند و سرانجام پاهایشان را میشویند
میگویند گرداندن آب در دهان و به بینی کشاندن آن پیش از وضو بسیار نیکو است.
استفاده از مسواک برایم بسیار دشوار بود آن چوبی است که برای تمیز کردن دندانهایشان پیش از وضو به دهان میبرند من معتقد بودم این چوب برای دهان و دندانها زیان آور است، گاهی نیز دهان را زخم میکرد و از آن خون میآمد اما ناگزیر از این کار بودم زیرا مسواک زدن سنت مؤکد پیامبرشان حضرت محمدﷺ بود و آنها فضیلتهای بسیاری برای آن بر می شمردند.
هنگامی که در استانبول به سر میبردم پولی به خادم مسجد میپرداختم و شبها نزدش میخوابیدم. او فردی تندخو بود، نامش مروان افندی که نام یکی از یاران پیامبرﷺ بوده است و این خادم به این نام فرخنده افتخار میکرد و به من میگفت: اگر خدا به تو فرزندی داد نام او را مروان بگذار زیرا او یکی از شخصیتهای بزرگ و مجاهد اسلام بود.
شام را آن خادم برایم فراهم میکرد و با هم تناول میکردیم. جمعه (عید مسلمانان) را کار نمیکردم و دیگر روزها نجاری کار میکردم، او مزد اندکی به صورت هفتگی به من میپرداخت. چون من تنها صبحها سر کار بودم و مزد من نصف مزد دیگر کارگرها بود. نام نجار خالد بود که به هنگام بیکاری پیرامون فضیلتهای خالد بن ولید پرحرفی میکرد. خالد بن ولید یک سردار اسلامی و از اصحاب پیامبرﷺ بوده و برای اسلام بسیار رنج کشیده است.
وی از آن اندوهگین بود که امیرالمؤمنین عمر بنالخطاب به هنگام خلافتش، خالد بن ولید را بر کنار کرد.
#ادامه_دارد