#گناه_ممنوع
#قسمت_پنجم
دستم نه سمت بلاک میرفت🚫(چون وابسته شده بودم ) نه سمت جواب
که دیدم آنلاینه وبرام نوشت
عزیزم❤ کجابودی میدونی چقدرنگرانت شدم😰؟
توروخدامنوببخش☹
نمیخواستم ناراحتت کنم 😞
ولی حرف دلم بود😢
منو ببخش گلم😔
تاخودصبح حرف زدو منو راضی کردکه به پیشنهادش فکرکنم.
وساعت۷صبح 🕖ازش خداحافظی کردم، بعد۷،۸ساعت چت کردن.
هردفعه باخودم فکرمیکردم میگفتم من اینجوری نبودم .چرااینطورشد.ولی هردفعه نفسم👹 میگفت کاری نمیکنی که ،ملت بدترازایناشومیکنن.
مگه حضوری دارین حرف میزنین؟مگه بهش دست زدی ؟یا.....
دوباره رابطه خوب شدبازبون ریختن های سبحان
دیگه حالم بدنمیشداگه منو خانمم👰🏻 وعشقم💝 صدامیکرد
حتی دیگه ناراحت نمیشدم وباهاش دعوانمیکردم اگه باهام حرفای مثبت۱۸میگفت😞🔞
انگارواقعاشوهرم بود💑
کم کم منم اومدم توکار .
نه به اندازه اون ولی دیگه وقتی صدام میکردمیگفتم جانم🧡.عزیزم 💞وفدات شم😘 وبعضی استیکر💋وایموجی ها😍رو میفرستادم.
شده بودم مثل همون بعضیایی که هیچوقت فکرشوهم نمیکردم که این کارا روبکنم.😟
.
یه شب بهم گفت قراره فردا بره مرکزتحصیلش تاکاراشوبکنه.
ولی قبلش بایدمیرفت یه جایی تایه کاری روانجام بده.
ساعت۱۰شب 🕙تصمیم گرفتم بدون اینکه بهش بگم برم همانجایی که قراره بره وغافلگیرش کنم
این داستان ادامه دارد... ✨
صلوات برا بخش کننده رمان یادت نره رفیق😉💕
اگر خواستید برا کانالاتون این رمان قشنگ روبزارید هیچ مشکلی نداره ادمینم کنید خودم براتون بزارم☺️♥️
@Ye_Dahe_Hashtady
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#قسمت_پنجم
جاخوردم؛ من؟!چادر؟!
باخودم گفتم امتحانش ضرر ندارد. حداقل داشتن یک چادر بد نیست!
زهرا گفت : بیا انتخاب کن!
و شروع کرد به معرفی کردن مدل چادرها: لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و…
گفتم: همین که سر خودته! اینو دوست دارم!
-منظورت لبنانیه؟
-آره همین که گفتی!
فروشنده یک چادر داد تا امتحان کنم. گفتم: زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش کنم!
نترس بابا خودم یادت میدم.
با کمک زهرا چادر را سرم کردم. ناخودآگاه گفتم : دوستش دارم!
زهرا لبخند زد: چه خوشگل شدی!
رفتم جلوی آینه، چهره ام تغییر کرده بود. حس کردم معصوم تر، زیباتر و باوقار تر شده ام.
چادر را خریدم و بیرون آمدیم.ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت: ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شهدای گمنام.
-چی؟
-شهدای گمنام!
-یعنی چی؟
-شهدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شهدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیکند.
قلبم شروع کرد به تپیدن. هرچه به مزار شهدا نزدیکتر میشدیم، اشکهایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میکنم، زهرا هم گریه میکرد. برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت کجا بودی دختر؟) مزار اولین شهید که رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم: ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده…اومدم با خدا آشتی کنم…
#من_به_خال_لبت_ای_دوست_گرفتار_شدم…
&ادامہ دارد .......
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
ضعیف نباش 😃💛
#خاطرات_مستر_همفر #قسمت_چهارم ۴_ما از عالمان مسلمان بسیار نگران بودیم. علمای الازهر، عراق و ایران اس
#خاطرات_مستر_همفر
#قسمت_پنجم
بخش دوم
در سال ۱۷۱۰ وزارت مستعمرات من را به مصر، عراق، تهران، حجاز و استانبول فرستاد تا اطلاعات کافی برای ضعیف کردن مسلمانان و چیرگی بیشتر بر آنان به دست آورم. همزمان نه نفر دیگر از بهترین کارمندان وزارت که فعالیت، نشاط و دلبستگی کافی برای تحکیم بساط بریتانیا بر امپراطوری عثمانی و دیگر کشورهای اسلامی را داشتند، به مناطق مختاف اعزام شدند. وزارت پول کافی، اطلاعات لازم، نقشههای مربوطه و نامهای حاکمان، سران قبایل و عالمان را در اختیار ما قرار داد.
این سخن دبیرکل را هنگامی که به نام مسیح ما را بدرود میداد، فراموش نمیکنم. او گفت: آینده کشور ما در گرو مؤفقیت شماست، آنچه در توان دارید کوتاهی نکنید.
من با هدف دوگانگی، راهی استانبول مرکز خلافت اسلامی شدم در لندن زبانهای ترکی، عربی (زبان قرآن) و پهلوی (زبان ایرانیان) را آموخته بودم ولی حالا باید زبان ترکی (زبان مسلمانان ترکیه) را تکمیل مینمودم.
آموختن زبان با دانستن زبان آن طوری که بتوان مانند مردم آن کشور سخن گفت تفاوت دارد. نخست چند سال طول میکشد اما دومی چند برابر به درازا خواهد کشید و من باید زبان را با همه ریزهکاریهایش چنان میآموختم که مورد بدگمانی قرار نگیرم. امّا در این مورد نگرانی زیادی نداشتم. زیرا مسلمانان تسامح، سعه صدر و خوش گمانی را از پیامبرشان آموختهاند و بدگمانی نزد آنها چون بدگمانی برای ما نیست. حکومت ترکان نیز در رتبهای نبود که بتواند جاسوسان و مزدوران را باز شناسد. این حکومت آنچنان ناتوان و از هم گسیخته بود که خاطر ما را آسوده میکرد پس از یک سفر خسته کننده به استانبول رسیدم خود را محمد نامیدم و به مسجد (جایگاه گردهمایی و عبادت مسلمانان) رفتم. نظم، پاکیزگی و فرمانبرداری آنان شگفت زدهام کرد.
با خود گفتم چرا ما با این انسانها میجنگیم؟ چرا میکوشیم آنها را درهم بکوبیم و دستاوردهایشان را برباییم؟ آیا مسیح ما را بدین کار سفارش کرده است؟ امّا زود این اندیشه اهریمنی را از خود دور کردم و دوباره اراده نمودم که این جام را تا پایان بنوشم.
با عالم کهنسالی برخورد کردم به نام احمد افندم که در خوش نفسی، پرحوصلگی، پاک باطنی و خیرخواهی، بهترین مردان دینیمان را همچون او نیافته بودم. او شب و روز میکوشید تا همچون پیامبرﷺ شود که او را برترین نمونه میدانست. هرگاه نام او را میبرد چشمانش پر از اشک میشد. خوشبختانه او حتی یکبار هم از ریشه و کسان من نپرسید. او مرا محمد افندی صدا میکرد. آنچه میپرسیدم به من میآموخت و وقتی فهمید که من در کشورشان میهمان هستم و برای کار و زندگی در سایه خلیفه پیامبر رفتهام، با من بسیار مهربانی کرد.
اینها دلایلی بود که من برای زندگی در استانبول ارائه کرده بودم. به شیخ گفتم: من جوانی هستم که پدر و مادرم را از دست دادهام. برادری هم ندارم آنان برایم ثروتی به ارث گذاشتهاند. من اندیشیدم که قرآن و سنت بیاموزم و لذا به پایتخت اسلام آمدهام که به دین و دنیا برسم. شیخ به من بسیار خوش آمد گفت. او با کلماتی که عیناً میآورم گفت: به چند دلیل احترام تو لازم است؛
۱_ تو مسلمانی و مسلمانان برادرند.
۲_میهمانی و پیامبرﷺ فرمرده است: میهمان را نوازش کنید.
۳_تو جویندہ دانشی و اسلام بر بزرگداشت جویندگان دانش پای میفشارد.
#ادامه_دارد…