#گناه_ممنوع
#قسمت_یازدهم
من و سبحان ❤️هیچ وقت نمی تونستم با هم ازدواج کنیم💑.سخت بود فاصله گرفتن از کسی که برای اولین بار 1️⃣ وارد زندگی من شده بود
ولی من تصمیمم رو گرفته بودم حداقل دیگه عذاب وجدان نداشتم
بهش پیام دادم :😌
خیلی بهتر میدونی که من و تو مال هم نیستیم خودت خیلی بهتر از من میدونی که راه من و تو از هم جداست😞
کاش از همون اول وارد رابطه نمیشدیم 😔.کاش نه من عاشقت❤ می شدم نه تو از من استفاده میکردی و هزارتا کاش و ای کاش دیگه که شاید الان دیگه دیر باشه برای گفتنش .
خداحافظ.✋🏻
حالم خیلی بد بود😞
از بدترین اتفاقات این بودکه متوجه شدم من چقدر از خط قرمزهامو زیر پا گذاشتم🤦🏻♀️
چقدر از حال و هوای معنوی خودم کم کردم😓
چقدر خودم را در معرض گناه قرار دادم😭 چقدر و چقدر چقدر😞
دختری که همه او را مقدس می دونستند دختری که همه به پاکیش قسم می خوردند ‼️❌
حالا یه کسی بودمثل خیلی ازدخترای بی حیاو...😭
احساس عذاب وجدان داشتن احساس گناه 👧‼️پشیمونی احساس یه دختر هرزه داشتم که مثل خیلی از دختر خیابونی دچار اشتباهات زیاد شده بود اما دیگه الان پشیمونی سودی نداشت😞
فقط خدا رو شکر کردم که این رابطه دیگه برای من تموم شده.
سخت بود شبهایی که گریه میکردم😭 روزا که حرف نمی زدم آشفته بودم بیقرار ، حرف نمی زدم، ،حوصله نداشتم و...
فقط به امید اینکه خدا 🦋هست و میبینه که من توبه کردم دوباره زندگیم شروع کردم😍🙈
اما هیچ وقت یادم نمیره اشتباه بزرگی که تو زندگیم کردم امیدوارم این اشتباه بزرگ من در زندگی آینده تاثیری نداشته باشه .🙏
چند ماهی گذشت تا من بتونم به حالت عادی برگردم سخت اما گذشت متوجه شدم سبحان ❤️قبل از من با کسی بوده و بعد من هم قطعاً ادامه میده این کار رو. برای اینکه حال و هوام عوض بشه دوستم بهم پیشنهاد داد که کلا اینستا 👌رو پاک کنم📵
برای بهترکردن حالم به قرآن، نماز ، ارتباطم با خونواده👨👩👧👦 و خیلی چیزهای دیگه رودوباره تجربه کردم وفهمیدم من چه نعمت هایی داشتم ونمیدونستم.
بدبینی نسبت به مردا ،🙎♂آشفتگی ذهنی، افت تحصیلی، مشکلات جسمی ،احساس گناه، تاثیرگذاری در زندگی آینده و هزار تا مشکل فردی دیگه کمترین مسائل روحی وروانی وجسمی بودکه برای من پیش اومد و ممکنه برای ارتباطات اینجوری پیش بیاد
من به توبه پذیربودن خدااطمینان دارم
وتنهابه همین امیدزندگیمو دوباره ازنو ساختم😇
ازهمتون میخوام برام دعاکنید😊
🎀 من یه خطا و دوستی بد رو تجربه کردم ، شما تجربه نکنید 😭
صلوات برا بخش کننده رمان یادت نره رفیق😉💕
اگر خواستید برا کانالاتون این رمان قشنگ روبزارید هیچ مشکلی نداره ادمینم کنید خودم براتون بزارم☺️♥️
@Ye_Dahe_Hashtady
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#قسمت_یازدهم
آقاسید با ما سلام و احوال پرسی کرد و عبایش را درآورد تا کمکمان کند. فکر نمیکردم اول بیاید کمک من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محکم گفت و جعبه را بلند کرد.
کم کم بچه ها آمدند و وسایل را آماده کردیم. همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. کمی با تلفن صحبت کرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع کرد. بچه های بسیج را جمع کرد و گفت: متاسفانه راهنمایی که قرار بود دوساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شهدا رو معرفی کنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فکری بکنیم چون برنامه ها بهم خورده! بین شما کسی هست که شهدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی کنه؟
آقاسید با شرمساری گفت: متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید که مطالعه میکردم شاید میتونستم.
بقیه به هم نگاه میکردند. آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو» و بعد گفتم: خانم من میتونم!
– مطمئنی صبوری؟
– بله خانوم… ان شاءالله.
سوار اتوبوس شدیم. خانم پناهی توضیحی کلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد کرد. وقتی راه افتادیم آقاسید بلند شد و چند کلمه ای درباره مقام شهید و آداب زیارت شهدا گفت و نشست. آقاسید تنها کنار کلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی هم ردیف آقاسید بودیم. خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند که نگو! آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت: لا اله الا الله!
&ادامه دارد ......
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸