eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚مثبت نگر باشيم!! دو فروشنده کفش برای فروش کفش‌های فروشگاهشان به جزیره‌ای اعزام شدند. فروشنده اول پس از ورود به جزیره با حیرت فهمید که هیچ ‌کس کفش نمی‌پوشد،فورا تلگرافی به دفتر فروشگاه در شیکاگو فرستاد و گفت:فردا برمی‌گردم،اینجا هیچ‌کس کفش نمی‌پوشد. فروشنده دوم هم از دیدن همان واقعیت حیرت کرد،فورا این تلگراف را به دفتر فروشگاه خود فرستاد:لطفا هزار جفت کفش بفرستید،اینجا همه کفش لازم دارند. براي كسب موفقيت بايد نگرش درست داشت.افراد عادی به دیدن چیزهای منفی و مدام بهانه آوردن عادت کرده‌اند،در حالی که هر چیزی هم جنبه‌ی منفی دارد و هم مثبت که افراد موفق با انرژی خوبشان جنبه‌های مثبت را میبینند و از نقاط قوت استفاده می‌کنند...☘🌹
داستان ضرب المثل فکر نان کن که خربزه آب است: در روزگاران قدیم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود . از صبح تا شب برای دیگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نمیری می گرفتند . آنها هر روز مقدار زیادی خاک را با آب مخلوط می کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند . یک روز ظهر که هر دو خیلی خسته و گرسنه بودند ، یکی از آنها گفت : ” هرچه کار می کنیم ، باز هم به جایی نمی رسیم . حتی آن قدر پول نداریم که غذایی بخریم و بخوریم . پولمان فقط به خریدن نان می رسد . بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بیاوری و من هم کمی بیشتر کار کنم تا چند تا خشت بیشتر بزنم . ” دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسید ، دید یکجا کباب می فروشند و یکجا آش، دلش از دیدن غذاهای گوناگون ضعف رفت. اما چه می توانست بکند ، پولش بسیار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد و به طرف کباب و آش و غذاهای متنوع دیگر نرود . وقتی که به سوی نانوایی می رفت ، از جلوی یک میوه فروشی گذشت . میوه فروش چه خربزه هایی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . دیگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بیشتر پول داشتیم و امروز ناهار نان و خربزه می خوردیم . حیف که نداریم . تصمیم گرفت از خربزه چشم پوشی کند و به طرف نانوایی برود. اما نتوانست. این بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جای نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نیست، آدم را سیر می کند. با این فکر ، هرچه پول داشت، به میوه فروش داد و خربزه ای خرید و به محل کار ، برگشت. در راه در این فکر بود که آیا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای نان، خربزه بخرد. وقتی به دوستش رسید ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش می ریخت و از حالش معلوم بود که خیلی گرسنه است . او درحالی که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : ” اگر گفتی چی خریده ام؟ “ دوستش گفت : ” نان را بیاور بخوریم که خیلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتیم ، چیزی جز نان هم می توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهایم را بشویم، سفره را باز کن.” مرد وقتی این حرفها را شنید ، کمی نگران شد و با خود گفت: ” نکند خربزه سیرمان نکند. ” دوستش که برگشت ، دید که او زانوی غم بغل گرفته و به جای نان ، خربزه ای درکنار اوست. در همان نگاه اول همه چیز را فهمید . جلوی عصبانیت خودش را گرفت و گفت: ” پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داری با خوردن خربزه بتوانیم تا شب گل لگد کنیم و خشت بزنیم ، نه جان من ، نان قوت دیگری دارد . خربزه هر چقدر هم شیرین باشد ، فقط آب است. “ آن روز دو دوست خشتمال به جای ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند . از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهمیت چیزی و درمقابل ،بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنند ، می گویند : ” فکر نان کن که خربزه آب است.
ـ می‌‌گفت:.. من‌اگھ‌نمازشبم‌قضا‌بشہ بچه‌‌هایی‌کہ‌توبسیج‌کارمی‌کنن نمازصبحشون‌قضا‌میشه :)🌱 همینقدربی‌ادعا.. همینقدرساده.. همینقدرقشنگ♡.. :) |شهیدمحمدحسین‌محمدخانی| 🌷••
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 جلو میرم ،از چہار چوب در میگیرم ،نگام رو تو اتاق میچرخونم ،مامان فرشتہ متوجہ حضورم شد ،شبنم چشاش رو پاڪ ڪرد :بیا تو محمد حسینم بہنوش خانوم هم نگاهے بہم ڪرد ،خدا ڪنہ ڪہ بہنوش خانوم من رو مقصر این ماجرا ندونہ . -بیا تو محمد حسین آروم از دیوار میگیرم و وارد اتاق میشم ،پناه بیدار شده بود .جلو میرم ،سرم پایین بود ،سرفہ اے میڪنم . -بہترے ؟ سرے تڪان میدهم ،مامان فرشتہ از روے صندلے بلند میشہ من بشینم ،نگاهے بہ پناه ڪردم ،ملافہ رو بالا ڪشید تا روے صورتش .بہنوش خانوم با اخم رو ڪرد بہم :چرا از جات بلند شدے؟ بعد از روے صندلے بلند شد :من مثل بهروز این اتفاق رو نمیندازم تقصیر ٺو ،ازٺ دلخورم چون مراقب دخترم نبودے ولے بہت حق میدم ...چون پسرم من مثل توئہ . بلند شد و بہ سمٺ در رفٺ بعد رو ڪرد بہ مامان :فرشتہ خانوم بیا بیرون بزار گره هاشون رو باز ڪنن مامان فرشتہ بلند شد ،بہ سمٺ در رفٺ .دوباره سرفہ اے ڪردم و نفس عمیقے ڪشیدم . -قه..قهرے؟ -... جوابے نیومد ،پس قہر بود ،حق داشٺ ،بایدم قہر بود . -من ..من ...وا ..قعا شرمنده ام -... -چی...زے ..نمے ...گے؟ ..دارے ...میڪشیم دوباره نفس عمیقے ڪشیدم ،دوباره قفسہ سینہ ام سوخٺ .ملافہ رو ڪنار ڪشیدم .نگاش رو ازم دزدید. -تو ..شیش ..دونگ ...واسہ ..منے -... -پناه...یہ ..چیزے ..بگو فایده اے نداشٺ ،نمے تونستم باهاش آشتے ڪنم ،نفسم یارے نمے ڪرد ،نا امید بلند شدم بہ سمٺ در رفتم. -گفتن نفست بریده بدون اینکہ برگردم خنده اے روے لبام نشست :بدون...تو ...معلومہ..نف..سم ..میگیره -عاشقے ما رو بر میگردم ،نگاهے بہش میڪنم :خانوم ...یہ ملڪ خوب ...میخام ..پشت بہ جنگل ...رو بہ ..دریا ..درسٺ وسط...قلبتون -گرون میشہ -مثلا ...چقدر؟ -خیلے -هر..چے بشہ ..میدم سرفہ هاے ممتدم شروع میشہ ،دستم رو جلوے دهنم میگیرم . -فڪر میڪردم فقط ماشینت داغون جانہ ..تو ڪہ داغون ترے خنده اے میڪنم و ڪنارش روے صندلے میشینم ،اشاره اے بہ موهاش میڪنم :اجازه هس؟ -بہ یہ شرطے -چہ شرطے؟ -شعر بخونے برام -بہ روے چشم روے تخٺ میشینہ ،موهاے لخٺش رو برام باز میڪنہ :تو طایفہ... ما هیچ... دخترے ...موے لخٺ ...نداشٺ -پس همہ دخترا رو بررسے ڪردے خنده اے میڪنم،موهاے لخٺش رو بین دستام میگیرم با سرفہ شروع میڪنم بہ خوندن شعر : من عـــــــاشقم دیــــــوانه ام، از خویشتن بیگانه ام او شمع و من پـــــــــــروانه ام، دیوانه ام، دیوانه ام آیید و زنجیـــــــرم کنید، با عقل تدبیـــــــــــــرم کنید وز عشق او سیـــــــــــرم کنید، دیوانه ام، دیوانه ام نی نی خطا گفتم خطا، بگـــــــذار تـــا سوزد مـــــــــــرا پــا تـا به ســر، ســر تـا به پـا، دیوانه ام، دیوانه ام ایـن سینه ی پر سوز من، وین اشک شب افروز من آن شــــــام من، ایــن روز من، دیوانه ام، دیوانه ام پنــــدار را یک ســــو کنم، زی کـــــوی جانان رو کنم جــــــــان را فـــــــــدای او کنم، دیوانه ام، دیوانه ام تـــا منـــزل محبوب مـــا، سنگ است و ره فرسنگها بـــــا ســــر روم ره یــا به پــــا؟ دیوانه ام، دیوانه ام بـــا ســـر روم با ســر روم، کز ســر سپارانش شوم انـــــــــــدرز کس را نشنـــــوم، دیوانه ام، دیوانه ام افــــروختم، افـــــروختم، آتش گــــــرفتم ســـوختم تــــــــا عـــــاشقی آمـــــوختم، دیوانه ام، دیوانه ام چون دل اسیـــــــر نام شد، بـــــــا پختگیها خام شد آواره شد، نـــــــاکــــــــام شد، دیوانه ام ، دیوانه ام آسیمه ســـر، آسیمه دل، پــای خــرد مانده به گل عقل از تمنـــــایش خجـــــــــل، دیوانه ام، دیوانه ام شمع شبستانم چه شد؟ سرو گلستانم چه شد؟ وآن مـــــــــاه تــابــانم چه شد؟ دیوانه ام، دیوانه ام آوخ که شب نــــــزدیک شد، راه طلب تـــــاریک شد تــــــــاریک ره بـــــــــاریک شد، دیوانه ام، دیوانه ام افسانه اش تــابم بــــــرد، وز اشک سیلابم بـــــــرد بگذار تـــــــــا خوابم بـــــــــــرد، دیوانه ام، دیوانه ام... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 *پناه* چہارسال بعد دڪتر گوشے رو گذاشٺ روے قفسہ سینہ محمد حسین . -شما دختر بہنوش خانومے؟ -بلہ -سلامٺ باشے چقدر بزرگ شدے -لطف دارین محیا خودش رو میچسبونہ بہم و ڪلافہ بہم نگاه میڪنہ . -این خانوم خوشگلہ هم نوه ے بہنوش خانومہ ؟ -بلہ -ماشاء الله اسمٺ چیہ ؟ فلپشٺ میزش نشسٺ ،محمد حسین نفس عمیقے ڪشید ،محیا با عشوه رو ڪرد بہ دڪتر:محیا -بہ بہ چہ اسم قشنگے بعد یہ آبنیاٺ بہ محیا میده،رو میڪنہ بہ محمد حسین :خب میرسیم بہ آقا محمد حسین محمد حسین بی حال نگاه میڪنہ بہ دڪتر . -فشارت پایین بود ،تازه قفسہ سینہ تم خیلے خس خس میڪرد . بلند میشہ ،عڪس ریہ رو روے صفحہ نور میگذاره .بعد دوباره پشٺ میز میشینہ . -قرصات رو میخورے ؟ -بلہ -ولے این عڪس این رو نشون نمیده -بلہ دڪتر قرصا رو میخوره ولے مراعاٺ نمیڪنہ محمد حسین تڪ سرفہ اے میڪنہ ،دڪتر عینڪش رو جابہ جا میڪنہ . -نشدا ،قرار بود مراعاٺ ڪنے ،آقاے فاطمے تبار شما آسم دارین اگہ مراقبٺ نڪنین مجبوریم عمل ڪنیم محیا خودش رو توے بغل محمد حسین میندازه ،آب دهنش رو قورت میدهد سیبڪ گلوش جابہ جا میشہ . محیا رو توے بغلش میگیره . *** محیا دست محمد حسین رو میڪشہ،محمد حسین رو میڪنہ بہ من . -بابا ،بابا بدوییم -بدوئیم؟ -آلہ رو میڪنم بہ محمد حسین:نہ ها -پس بدوئیم -محمد حسین الان از دڪتر اومدیم -یڪ...دو ...سہ شروع میڪنن بہ دوییدن ،حرصم میگیره ،پشت سرشون راه میفتم .محمد حسین محیا رو با حرڪتے بلند میڪنہ .در خونہ فرشتہ خانوم رو میزنہ .پاشا در رو باز میڪنہ .محیا جیغ میڪشہ : دایے پاشا پاشا محیا رو از بغل محمد حسین میگیره ،وارد خونہ میشیم . -خوبے محمد حسین؟ -ممنون -پناه خوبے؟ -خوبم ملڪا لنگان لنگان جلو میاد ،نگاهے بہ فسقلے توے شڪمش ڪردم . 🌺🍂ادامه دارد.... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهے بہ برآمدگے شڪمش ڪردم :کے بہ دنیا میاد عزیز عمہ -بہ زودے محیا ڪہ مثل خالہ اش فضول بود جلو میاد و با ڪنجڪاوے خیره میشہ بہ ملڪا .ملڪا لپش رو میڪشہ :عزیز عمہ ے تو آخہ فدات بشم من فرشتہ خانوم پلہ ها رو آروم آروم پایین میاد ،محمد حسین جلو میره بوسہ اے بہ دستان زحمٺ ڪشش میزنہ و فرشتہ خانوم پیشونیش رو بوس میڪنہ .جلو میرم ،محیاے خودشیرینم ڪہ خودش رو توے بغل فرشتہ خانوم میندازه . -سلام مامان فرشتہ -سلام عزیز دل مامان فرشتہ آروم و با ادب سلام میڪنم بغلم میڪنہ :سلام عروس ماهم -بلہ دیگہ عروس و نوه همیشہ شیرین بودن -حسودے نڪن پسر ..دڪترت چے شد؟ -هیچے گفت باید عمل بشم -چرا؟! -چون مراعات نمیڪنہ نگرانے تو چہره ے فرشتہ خانوم موج زد ،دستش رو گرفتم :مامان فرشتہ عمل ڪنہ خوب میشہ -انشاء الله -محمد حسن ڪجاست؟ بعد از اومدن محمد حسن ،فرشتہ خانوم باهاش سرد بود ، بہ خاطر اذیت هایے ڪہ عروسش و پسرش شده بودن ،بہ خاطر مال حلالے ڪہ خورده بود و حرومش ڪرده بود ،تا اینڪہ ماجرا رو فہمید و ڪلے ازش حلالیت طلبید . -زیر زمینہ بہ سمت زیر زمین رفتیم ،محیا اول از همہ وارد زیر زمین شد -عموووو -سلام ..جان عموو -ببخشین سلام خاڪہ اره ها ریہ ے محمد حسین رو اذیت میڪنہ ،سرفہ اے میڪنہ . -سلام داداش -سلام -سلام زن داداش -سلام داداش -چے ڪار میڪنے؟ -مامان فرشتہ قاب عڪس میخواست دارم درست میکنم -خستہ نباشے -سلامت باشے زن داداش...خوبےداداش؟ ڪار و برا چطوره؟ -خوبہ میچرخہ محمد حسین بعد از مشڪل ریہ اش دیگہ نتونست بہ شغل قبلش یعنے پلیس ادامہ بده اومد بیرون و یہ مغازه زد .اولاش خیلے ناراحت بود ،بلخره با خودش ڪنار اومد ،دڪتر گفتہ بود بیماریش موقتہ یعنے خوب میشہ نہ بہ طور ڪامل ولے خوب میشہ و میتونہ برگرده سر ڪارش .محمد حسن مجسمہ ے چوبے رو گرفت سمٺ محیا ،محیا خیلے خوشحال شد جیع ڪشید مثل همیشہ . -بوسم ڪن بوسہ اے بہ گونہ ي محمد حسن زد . -بریم بالا تو ام یہ حموم برو مثلن عیده ها سرے تڪون داد و با هم بالا رفتیم ،ملڪا صدام ڪرد . -پناه -بلہ؟ -میاے -جانم -خان داداش ما گلوش گیره -ڪدوم خان داداشت؟ -نترس محمد حسن -واقعا؟ بہ ذوقم خندید و بعد یواشڪے بہ خونہ نگاه ڪرد. -ڪیہ؟ -باورت نمیشہ پناه -بگو -خب ..نگاه -دروغ نگو -بہ جان خودم -خودش گفت؟ -نہ بابا -پس از ڪجا فهمیدے؟ -هر وقٺ میبینتش هول میشہ داداشم خنده اے میڪنم ،فرشتہ خانوم جلو میاد :دخترا بیاین -الان میایم -خب من چے ڪار ڪنم؟ -ببین علف بہ دهن بزے خوش میاد؟ -باشہ وارد خونہ میشیم ،پام رو دوباره روے فرش دستباف میزارم ،با محیا سفره هفت سین رو میچینیم .ڪنار سفره میشینیم ،محمد حسین شروع میڪنہ بہ قرآن خوندن ،با همان صداے خوبش ،یاد آهنگ خوندش میفتم ڪنار حوض ..دعا میڪنم محمد حسین خوب شہ ،پسر پاشا اینا سالم باشہ ،نگاه و محمد حسن بهم برسن و خوشبخت شن ،درد زانوهاے فرشتہ خانوم خوب شہ ،مامان بہنوش مثل این چہار سال عاشق بہروز خان باشہ،بہروز خانے ڪہ وقتے بہش گفتم محمد حسین رو دوست دارم ڪنار اومد باهام .حتے براے محیا ..دعا ڪردم مثل من زندگے سختے نداشتہ باشہ 💐پایان💐 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
Hamed Zamani Sobhe Omid 320.mp3
10.23M
🌼🍃🌼 03:35 ●━━━━━━─────── ♾ ⇆ㅤㅤ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤㅤ↻ {..صبحت بخیر🌷😍 آقای خوبیهاااا🍃🌼 🌼🍃🌼
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
اَلسَّلامُ عَلَيْكمَ يا بَقِيَّةَ الله ✋ بوی‌نرگس می‌دهد هرصبح انگارے ڪه‌یار ... هر سحر از ڪوچه‌ے دلتنگی ‌ام رد می‌شود ... هرڪه می‌خواند "فرج" را تا سرآید ‌انتظار ... شامل الطاف بی‌پایان ایزد می‌شود. °{{ أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🤲 }}° 🇮🇷
[🌱] ✍🏽 وســـــط جاذبہ ے این همـہ رنـگ نوڪرٺ تا بـہ ابد 🌸 شماسٺ بے خیـــال همـــہ ے مــــــــردم شہــــــر 💚 آقا بہ خدا تــــنگ شمـاســٺ
🔆 🙍🏻‍♂️ پسری، با اخلاق و نیک‌ سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می‌رود، 👴🏻 پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی‌دهم! 👨🏻‍🦱پسری پولدار اما بدکردار، به خواستگاری همان دختر می‌رود، 👴🏻 پدر دختر با ازدواج موافقت می‌کند، و در مورد اخلاق پسر می‌گوید: ان‌شاءالله خدا او را هدایت می‌کند! 🧕 دختر گفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت می‌کند با خدایی که روزی می‌دهد فرق دارد ؟! 🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷
🍭 خیلے مواظب باش که به چی فڪرمیڪنۍ! چون افڪارتوزندگیِ توروپیش میبرن☺️! 🍃•😌√
✨﷽✨ 🔴«وکیل خسیس» ✍مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند... مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ زود قضاوت کردید. مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و پنج بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت کردید. مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟ زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ... وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟ باز هم زود قضاوت کردید.
✍«گول ظاهر و ادعاهای افراد را نخوریم» زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.» 💠:
❗ملا و مرد توبه کار! 🔆بعد از نماز ملانصرالدین در بلندگو گفت : ✳️📢آهای مردم همگی گوش کنید! 🔶میخواهم کسی را به شما معرفی کنم که قبلا دزد بوده،مشروب و مواد مخدر مصرف میکرده،زناکار و خلافکار بوده و 🔴هیچ گناهی نیست که مرتکب نشده باشه ولی اکنون خدا او را هدایت کرده و همه چیز را کنار گذاشته است.. 🔰 بعد گفت: بیا احمد جان بلندگو را بگیر و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی! 💠احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت: مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم 🌺خدا آبرویم را نبرد! اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است! ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 🔴نتیجه اخلاقی: وقتی به امور و احکام دین آگاهی کامل نداریم مردم را دین زده نکنیم! 🔹اهمیت حفظ آبرو یکی از بزرگترین سفارشات اسلام هست که بر انجام آن تاکید بسیار فراوانی شده است... 📕طنزهای حکیمانه ‌‌‌‌‌‌
✅تقوا ملاک ارزش انسان ها ✍روزی سلمان فارسی وارد مسجد نبوی شد و صحابه‌ی پیامبر (ع) به احترام او از جای خود برخاستند و در صدر مجلس به او جای دادند.لحظه‌ای نگذشته بود که یکی از صحابه‌ی معروف نیز وارد مسجد شد، و چون سلمان را در صدر مجلس مشاهده کرد؛لب به اعتراض گشود و گفت: «من هذا العجمی المتصدر فیما بین‌العرب؛این مرد ایرانی و عجمی که در صدر مجلس نشسته در میان عرب‌ها چه می‌کند؟» رسول خدا‌ (ص) با شنیدن این سخن غیر‌اسلامی به خشم آمد و بر بالای منبر قرار گرفت و فرمود: «ای مردم! آگاه باشید که تمام انسان‌ها از زمان حضرت آدم تا زمان ما مثل دندان‌های ما یکسانند،عرب بر عجم،گندمگون بر سیاه پوست امتیازی ندارد،مگر به تقوا» 📚مستدرک الوسائل، ج۱۲ ص۸۹
امام باقر علیه السلام: اگر کسی را دوست داری به او بگو و او را از علاقه خود با خبر کن😍 این کا دوستی و پیوندتان را افزایش می‌دهد. ❣ 🍃❤️
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ . 🌹ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ🌹 ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ .... ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : 🌹ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ🌹 ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ🌹 🌹ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ🌹 ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ 🌹ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .🌹 ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ🌹 ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ 🌹ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ🌹 ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟🌹 🌹ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟🌹 ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ🌹 🌹ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.🌹 شهید گمنام سلام... خوش اومدی مسافر من خسته نباشی پهلوان🌹 🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺 🕊
💚 ●وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ ۚ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ... ■و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند... |آیه ۳ سوره طلاق|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨با اومدن کرونا نتونستی بری؟؟!😔 ⚡️روسری هات کهنه شدن؟؟؟😒😞 💥قیمت های بازار و کانال ها هم که سرسام آوره😭😫😤 بیا من یه بهت معرفی میکنم که قیمتاش غاااافلگیرت میکنه😳🤔 🔥 بزررررگترین در ایتا😱😎 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 تااااازه همراه هر خرید کلی هدایای باارزش میدن🤩😍😍🤩
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣ 🌸🍃 🍂وقتی می کنم دهانم عطر یاس🌸 میگیرد 🌾در هر گوشه ی قلبمـ♥️ هزار شاخه ی می روید 🍂آسمان دلم آفتابی می شود و طلوع میکند ... ↩واین پرتبرکِ هرروزِ من است😍 🌸🍃
» 💌 🌹 ‌شهـید حمید سیاهکالی مرادی: خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به نامحـرم برایتان عــادی شود. پناه می برم به خدا از روزی ڪـہ گنـــاه، و عــادت مردم شود. ➮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️♥️خانم ها توجه توجه♥️♥️ ✨چادر شیک با کیفیت میخوای😍 🎖بهترین کیفیت در کنار🎖 🤑 بهترین قیمت 🤑 بدون واسطه خرید کنید با کمترین قیمت و در عین حال با بهترین کیفیت😍😍 📌فروشگاه چادر بنی فاطمی معتبر ترین برند فروش آنلاین چادر در ایران🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 🏵همراه هدایای ویژه ی متبرک به آستان قدس رضوی🏵👆👆
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند