eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ می‌‌گفت:.. من‌اگھ‌نمازشبم‌قضا‌بشہ بچه‌‌هایی‌کہ‌توبسیج‌کارمی‌کنن نمازصبحشون‌قضا‌میشه :)🌱 همینقدربی‌ادعا.. همینقدرساده.. همینقدرقشنگ♡.. :) |شهیدمحمدحسین‌محمدخانی| 🌷••
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
اَلسَّلامُ عَلَيْكمَ يا بَقِيَّةَ الله ✋ بوی‌نرگس می‌دهد هرصبح انگارے ڪه‌یار ... هر سحر از ڪوچه‌ے دلتنگی ‌ام رد می‌شود ... هرڪه می‌خواند "فرج" را تا سرآید ‌انتظار ... شامل الطاف بی‌پایان ایزد می‌شود. °{{ أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🤲 }}° 🇮🇷
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
♥️ مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده ای بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده ای من ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم تو همہ دلخوشے لیل و نهارم شده ای 🌼🍃 🍃🌸 😷
‍ 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر 🌷قسمت 1⃣ صدای ابراهیم را می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت :همین حس را داشته وقتی مرا میدیده، یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود. من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بمن گفت : مگر یاسین توی گوشم می خوانده. این هم خب البته هست. ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری. باید خودش حدس میزد که بش می گویم، نه. باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آن جا، آمده باشم پاوه. ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم : " نه " یا نه، اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد. حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را. باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟ خودش نبود ببیند یا بشنود چطور می گویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد، بیاید مرا هم با خودش ببرد. قرارمان این را می گفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم. تا آن روز که آتش به جانم زد، گفت : " دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم." می گفت :" می رود، مطمئن ست، زودتر از من "، تا صبوری را کنار بگذارم، بگویم : " تو شهید نمی شوی، ابراهیم.... تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی. خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟ ابراهیم مرا؟ابراهیم مهدی را؟ابراهیم مصطفی را؟نه، نگو. خدای من خیلی رحمان است، خیلی رحیم است. نمی گذارد تو...." .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🌸 😷 @repelay
••♡•• خدا را که دارم انگار کسی دستی به قلبم می کشد انگار کسی می گوید خیالت راحت؛ من هستم ... و من تمام دلشوره هایم را می سپارم به باد...🌿🌳 🍃🌸 😷
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🕯 اصـــــلا ڪــــســے بـــــھ فـــــڪــر شــــمــا نـــیـــســت ظـــاهـــرا... لـــطــفــا خـــــودت بــــــراۍ خـــــودت الــــعـــجــل بــــخــوان... 🌼🍃 اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌼 😷 🍃🌸
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤩 همخوانی شهدا 🌷🌹❤️ خیلے عــالے 😍😍😍😍 مداحے: منو یڪم ، سینــہ‌زنےمو هــم ببیــن توجه❗️ : این کلیپ باتڪنیڪ دیپ فیڪ ساخته شده
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌸🍃 الهي به اميد تو🍃🌹 اغاز میکنم...✨ ♥️🍃مرابه سوی خودت.. هدایت فرما✨ 🦋🍃
••• ای پـادشه خوبـــــــان داد از غـــــــم تنهــایے دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیے 🍃
نترس از خودت و از موانع درونت که بهت میگه نمیشه همه چی یهو میتونه عوض شه ، جوری که اصلا شبیه قبل نباشه ... فقط قول بده به خودت قول بدی تا رسیدن به چیزی که میخوای جاااا نزنی .... ☕️
🖤یافاطمه زهرا🖤: 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 4⃣ ابراهیم را کم میدیدم.صبح ها بعد از تمام کارهایی که باید می کرد، با نیروهای دیگر می رفت پاکسازی مناطق اطراف. خیلی زود رفت جزو نیروهای نظامی. تا اینکه من حصبه گرفتم، مثل خیلی های دیگر، به خاطر آلودگی منطقه. حال من از همه بدتر بود. طوری که رفته بودم توی اغما. همه ترسیده بودند،ابراهیم از همه بیشتر. دکتر گفته بود :اگر بهتر نشد، باید سریع برسانیدش تهران یا اصفهان. این جا ماندن ممکن ست به قیمت جانش تمام شود. توی بیمارستان تنها بودم. البته بچه ها می آمدند عیادتم. منتها تنهایی ام پر نمی شد. آن روزها انتظار هر کسی را داشتم جز ابراهیم. دوبار تنها آمد. هیچ وقت نیامد تو. می ایستاد دم در گزارش می داد،چند نفر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه جاهایی آزاد شده، از همین حرف ها. بعد می رفت. ته دلم می خندیدم. بعدها بهش گفتم : "مگر من فرمانده ات بودم که سریع می آمدی بهم گزارش می دادی؟؟ " می خندیدیم. یکی را فرستاد بیاید ازم بپرسد این انگشتری که دستم است، قضیه اش چی هست. خیلی بهم برخورد که یک پسر جوان رو فرستاده تا ازم بپرسه، چرا انگشتر عقیق دستم ست. برخورد تندی کردم. آن روز ها من از ابراهیم داغ تر بودم، ترجیح می دادم آن جا توی آن منطقه خطرناک باشم و شهید شوم، تا این که در دنیا بمانم و ازدواج کنم. هر کس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را می شنید : " نه ". از این حرفها خسته شده بودم،صبح یکی از روز های ماه رمضان، مهر همان سال، بعد از نماز، بدون اینکه به کسی بگویم، ساکم را برداشتم رفتم ایستگاه مینی بوس های کرمانشاه، حرکت کردم به سمت اصفهان. می خواستم خیلی چیزها را فراموش کنم. دیگه خیالم راحت بود که تا آخر عمر او (ابراهیم) را نمی بینم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌