eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
『‌نه‌پلاڪ‌‌شناسای دارم.. نه‌رمزشب‌رامےدانم نه‌راه‌برگشت‌رامی‌شناسم آواره‌میان‌گناهان‌مانده‌ام برادراگر به دادم‌ نرسی ازدست‌رفتھ‌ام』
مـثـل آن شـیـشـه🌷 ڪه در هَمهَمه‌ۍ باد شڪست؛ ناگهان باز دِلَـ💚ـم یاد تو افتاد، شڪست🥀
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
اگر شهوات و «من دلم می خواهد» را از خودت دور کنی، به همه جا میرسی آقا جان..! (آیت الله حق شناس)🌱
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 #رمان_نامزدشهادت ♥️ 🖍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد 🥀 #قسمت_چ
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 من که از کودکی مادرم با و پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم! 💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم. به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان از دست رفته است. 💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!» چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم. 💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است. همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید. &ادامه دارد..... 🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند. چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه و فریب، برای مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت! 💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد . می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود. نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود. 💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود. با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت. 💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟» و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟» 💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت را نداشتم. صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین شده، چرا آقایون رسماً به شکایت نمی کنن؟»... &ادامه دارد..... 🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣ 🕊پرونده سیاه مرا جستـــجو نڪن 🌸حال مرا به آه دلتـ💔 زیرو رو نـڪن 🕊پیش نگاه مهدےصاحب ‌زمان،خدا 🌸مارا به حق فاطمہ بی آبرونڪن😔 😷
🌷🌷🌷🌷 🔅داستان بادیه نشین و اسب اصیل🔅 👤مردی، اسب اصیل🐎 و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. 🕵بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر🐪 معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. ⚠️حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.⚠️ 🤔باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم. 🤕روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید. 🚶او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد 🌻مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. 🤒مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. 👌مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.🏇 😧مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. 🗣فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. 🙄بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. 🌼مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. 🌷برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی 😏بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! 💔مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد.🤕 اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. 😓بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل🐎 را به صاحب واقعی آن پس داد.
:🌱 به شهیدِ عزیز و به ‌شهیدِ عزیز به چشمِ یک فرد نگاه نکنید؛ به آن‌ها به چشم یک یک راه یک مدرسه‌یِ درس‌آموز نگاه کنید.. 🍃
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤩 همخوانی شهدا 🌷🌹❤️ خیلے عــالے 😍😍😍😍 مداحے: منو یڪم ، سینــہ‌زنےمو هــم ببیــن توجه❗️ : این کلیپ باتڪنیڪ دیپ فیڪ ساخته شده
خدایا ما اگه گناه میکنیم از سر نفهمیه، با تو لج نداریم به خدا ... ♥️ :)
🖤یافاطمه زهرا🖤: ‍ 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 3⃣ یادم هست، گفتم : "هر کس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی. " آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد. دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شده‌اند. حدس زدم نیروی جدید باشند. حرف هایی میزدند که در شان خودشان و ما و آنجا نبود. نمی دانستم باید چکار کنم. فکر می کردم باید تحمل شان کنم، منتها نه تا آن حد که تایید شان کنم. نگاهشان نکردم و نشستم ولی تمام حواسم به آن ها بود. توی ساکشان دوربین فیلمبرداری و عکاسی و این چیزها هست.شک کردم، ولی عکس‌العمل نشان ندادم. تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین، دولا شدم کاغذ را بردارم، بدهمش، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید، پاره کرد، چند تکه اش را خورد. تکه ای کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برو ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهد ببیند. و گفتم : بگویید اینها کی اند آمده اند توی اتاق ما؟ فرستاد دنبالم. نفس نفس می زد وقتی می گفت : "شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟" نگاهش نکردم. فقط گفتم :چه شده؟ گفت : "اینها کی اند که آمدن توی اتاق شما همنشین شدن؟ " صدام را بلند کردم گفتم : "این سوال را من باید از شما بپرسم که مسوول ساختمان هستید نه شما از من!! " گفت : "عذر بدتر از.... " گفتم: "ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم این ها کی هستند و چکاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف. " گفت :"شما باید همان موقع می فهمیدید اینها نفوذی اند. " گفتم: "از کجا؟ با آن همه خستگی؟ " پرخاشگر گفت : "حتماً نقشه بمب گذاری ست این. باید می فهمیدید. " چیزی نگفتم و برگشتم برم، که گفت : "شما باید تا صبح مواظب شان باشید!" برگشتم عصبی و با تحکم گفتم : " نمی توانم. " صدایش رگه های خشم گرفت، گفت : " این یک دستور است. " گفتم : " دستور؟ " گفت : " از شما بعید است!! " گفتم : " نه نیست. " گفت : " مگر شما نیامده اید اینجا که شهید بشوید..... " گفتم : " ساده و بی پرده، هیچ کدام از ما جرات نمی کنیم با اینها تنها باشیم. " فکر کنم در صدایش رنگ خنده شنیدم. گفت :" شما و ترس؟ " گفتم : " نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم. " گفت :" آهان، پس این است. پس فقط از ترس نیست، شاید از خستگی ست." گفتم : " می توانم بروم؟ " گفت : "نه" نمی دانستم توی سرش چه می گذرد. عصبانی بودم، عصبانی تر شدم وقتی باز سرم داد زد. فکر می کردم با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آن ها،که نه،رفت تمام دختر های ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آن جا زندگی می کرد. گفت :" این طوری خیالم راحت تر است." توی دلم گفتم :"من بیشتر. " و رفتم خوابیدم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله خطاب به ابوذر : ای ابوذر! از فردا فردا کردن در عملت بپرهیز که تو به امروز تعلّق داری و اگر فردایی بود کار فردا را انجام بده و اگر فردایی نبود هرگز پشیمانی ندارد ...! 📚بحارالانوار، ج۷۷، ص۷۵