eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 یک فرمول زیبا 👈 گاهی برای اینکه مشکلات زندگی ‌ را تحمل کنید و یا در برابر برخــی از نقصهـا و عیوب همسـرتان مشاجـره و دعوا نکنید، سعی نمایید شرایـط بدتر و سخـت‌تر‌ از شرایـــط مـوجـــــود را کــــه در بسیاری از زندگیـها وجـــود دارد، تصـــــور کنید. 👈 این کار،عامـل شکرگـــزاری و صبوری شما نسبت به شرایط موجود اسـت. 👈 و البته سعی و تلاشتان را برای بهبود وضعیت و حل مشکلات ادامه دهید. مهم این است که وجـــود مشکلات و یا نقصهای همسرتان، عاملِ ســـردی روابـط و مشـاجــــــره نگــــــردد. ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
❗️زمانی که #عصبانی و خسته هستید به همسرتان گیر ندهید. ▫️بسیاری از خانم ها زمانی که عصبانی هستند به همسرشان غر می زنند و با این کار خودشان را تخلیه می کنند! اما این بدترین کار است‼️ 🔴 #همسرانه ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهـــارم (عـهــدے کہ شـکـسـت) چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ... رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ... اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ... با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ... - چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ... چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ... تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ... صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ... - خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
هدایت شده از 
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پــنــجــم (پـاســخ مــن بہ خــدا) برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم … قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود … دوگانگی عجیبی بود … تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد … – آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی … فقط می دونستم که من عهد کرده بودم … و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم … خودش بود … مسجد امام علی هامبورگ … بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود … تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم … هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود … کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم … اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند … واسطه اسلام آوردن من … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود … زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی مسلمان شده بودم … ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت شــشــم (راهـبـہ شــدے؟) من به لهستان برگشتم … به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد … هیجان و استرس شدیدی داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود … در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم … با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم … هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو … به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد … – تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ … لبخندی صورتم رو پر کرد … سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه … – کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها … و دوباره لبخند زدم … رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد … – یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی … و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون … ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
میانبر به قسمتهای رمان تمام زندگی من👇🏻 💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦 https://eitaa.com/repelay/719 قسمت ۱تا ۳👆🏻 https://eitaa.com/repelay/727 قسمت ۴تا ۶👆🏻 https://eitaa.com/repelay/735 قسمت ۷ تا۱۰👆🏻 https://eitaa.com/repelay/741 قسمت ۱۱تا۱۴👆🏻 https://eitaa.com/repelay/750 قسمت ۱۵تا ۱۸👆🏻 https://eitaa.com/repelay/757 قسمت ۱۹ تا۲۲👆🏻 https://eitaa.com/repelay/771 قسمت ۲۳ تا ۲۶👆🏻 https://eitaa.com/repelay/781 قسمت ۲۷تا۳۰👆🏻 https://eitaa.com/repelay/789 قسمت ۳۱تا۳۴👆🏻 https://eitaa.com/repelay/796 قسمت ۳۵ تا۳۸👆🏻 https://eitaa.com/repelay/804 قسمت ۳۹ تا ۴۳👆🏻 https://eitaa.com/repelay/812 قسمت ۴۴تا ۴۸👆🏻 ❤️ 💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻
🌸رایحهٔ خوش زندگے بالبخند صبح آغازمیشود و لبخندزیباے زمان بارایحهٔ دلنشین صبح همراه ست آغوش تنفس رابگشاییم🌺 چشمهاے جان رابڪار گیریم آهنگ آرامش رابنوازیم🌸 🌺 #سلام_روز_زیباتون_بخــــــیر🌸 ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#ازدواج_موفق دنبال #انسان_صبور باشید 🔹 می‌گویند هر وقت خواستی «پارچه‌ای» بخری؛ آنرا در دست «مچاله كن» و بعد رهايش كن اگر «چروک» برنداشت، «جنس خوبی» دارد. آدم‌ها نیز همينطورند!!! 🔸 آدم‌هايی كه بر اثر فشارها و #مشكلات، اخلاق، و رفتارشان عوض می‌شود، و «چروک» برمی‌دارند؛ اينها جنس خوبی ندارند‼️ ♨️و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، #ازدواج و اعطای مسئولیت به ایشان،به هیچ وجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود. مراقب انتخاب آدم‌های اطرافمان باشیم. 👈هر کسی لیاقت هر چیزی ندارد👉 ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔 اگر مدام به صفحه تلفن همراه‌تان خیره می‌شوید، حتماً این را ببینید و کارهایی که گفته می‌شود را به‌دقت انجام دهید. 💡 لطفاً این کلیپ را تا می‌توانید برای دوستان و عزیزانتان ارسال کنید. ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هـفـتــم (دنــیــاے بــزرگ) رفتم هتل … اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم … پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود … یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم … و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم … مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم … – شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم … مادرم محکم بغلم کرد … – تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ … محکم مادرم رو توی بغلم فشردم … – مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ … – چی میگی آنیتا؟ … – چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ … خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد … – مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم … از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید … مادرم راست می گفت … من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم … اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش … ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هــشـتـم (جــوان ایــرانــے) روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم … وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا بهم برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد … هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد … یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند … روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت … – شما مسلمان هستید؟ … اسمم رو توی دفتر ثبت کرد … – آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه … از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود … پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت نــهــم (هــرگــز اجــازه نـمــے دهــم) من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن … از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن … شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد … متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود … و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت … – اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم … ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دهـــم (غـیــرقــابـل اعـتـمـاد) پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت … به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد … با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید … – ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم … من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود … عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد … ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم … ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
🌺در زندگی زناشویی تان از تکنیک تذکر استفاده کنید. 🔹💠گَرد داخل کپسول، تلخ است اما پوشش کپسول، خوردن آن را آسان کرده و مانع احساس تلخی آن توسط بیمار می‌شود. در مشترک باید سعی کنیم تذکرمان به همسر، کپسولی باشد. 🔹💠اگر لازم شد گاهی به همسرتان تذکر جدی دهید، اولا حتی‌المقدور تذکر خود را طولانی نکنید بلکه خیلی کوتاه بیان کنید تا زمینه پذیرش در همسرتان ایجاد شده و نیز زمینه لجبازی در او کمرنگ شود. ✅ثانیا تذکر خود را خیلی نرم و با ژست مهربانانه بیان کنید تا تلخی آن‌، برای همسرتان شیرین گردد. 🔴 ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت یـازدهــم (تـقـصـیــر کـســے نـیـسـت) پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن … مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم … اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود … اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد … اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن … کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم … ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دوازدهــم (گــرمــاے تـهــران) ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم … آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم … ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم … اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم … – اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ … و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم … تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن... ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت سـیــزدهــم (اولـیــن رمـضــان مـشـتـرک) تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ … اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود … اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد … یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم … – متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ … با بی حوصلگی هلم داد کنار … – برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه … برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم … – اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد … و خودم به تنهایی سحری خوردم … بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم … چشمش که بهم افتاد با خنده گفت … – سلام … چه عجب پاشدی؟ … می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید … – م … م` … همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت … – جان متین؟ … رفت سمت وسایلش … – شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه … همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد … در رو که بست، افتادم زمین … ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــاردهــم (پـایـہ هــاے اعـتـمــاد) تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا … بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت … متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت … کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد … حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش … – سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ … – امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی … رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد … – هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن … سرش رو از کمد آورد بیرون … – امشب این لباست رو بپوش … و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم … ادامه دارد... ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
🌸 #صبح را اگر به زبان خورشید ترجمه کنیم 🌸 در قبیله ی آسمان زمزمه کنیم و به لهجه ی نور دکلمه کنیم 🌸 آن وقت سرزنده و شاداب طلوع می کنیم 🌸 صبح را باید از سر گرفت گاهی باید قاب گرفت و گاهی نیز باید یاد گرفت 🌸 صبح زیباترین دلیل آغاز،و بزرگترین دلیل امتداد است 🌸 چرا که می توان کلام #عشق را از نزدیک ملاقات کرد. سلام ☺️🌸 صبح زیبای شما عزیزان بخیر و شادی ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
‌همه چیز از فکـر آغاز می‌شـود فکـر ما تبدیل بہ احسـاس می‌شـود و احساس در مـا موجب بروز یک رفتـار می‌شـود و این رفتـار ما را بہ نتیجه می‌رسانـد پس فکـرتان را زیبـا کنیـد آرامـش آن چیـزی نیست ڪه در مکانی بی سر و صـدا یا بـدون مشکل یافت شـود بلکه چیزی است ڪه باعث می‌شـود در میـان شرایط سخـت قلـب ما همچنان آرام باشـد این تنهـا معنی حقیقی آرامـش است ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این کلیپ داستان دختری است که دربرنامه‌ی #از_لاک_جیغ_تاخدا از تاثیر یک کتاب در مسیر تحولش می‌گوید. ✅ #ترگل نام کتابی است که ۲۰دلیل عقلی وروانشناسی #حجاب را بازبانی کاملا ساده وجوان‌پسند تبیین می‌کند این کتاب مزین است به مقدمه‌ی آیت‌الله مهدوی. ✅ فایل pdf کتاب 👇🏻 ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 لطفا مطالب کانال رو فوروارد کنید .
@REPELAYترگل من.pdf
4.26M
فایل pdf ویرایش جدید #ترگل در کتاب ترگل، جدای از موضوع حجاب، دیگر آگاهی‌های لازم برای دختران نوجوان نیز بیان گردیده است. موضوعاتی نظیر: 🔺 خطرات اجتماعی 🔺 روابط دختر و پسر 🔺 نگاه و کنترل آن 🔺 انحرافات دوران بلوغ و... ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 لطفا مطالب کانال رو فوروارد کنید .