eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ وقتی رفتیم تو من رو روی یک مبل نشوند و خودش به سرعت به آشپزخونه رفت... وقتی برگشت یه لیوان دستش بود که حدس زدم آب قند باشه... اومد سمتمو همونطور که لیوانو دستم میداد گفت: +بیا عزیزم بیا این آب قند رو بخور یکم جون بگیری بعد برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده؟این پسر کی بود؟ لیوانو از دستش گرفتم و بدون هیچ ممانعتی سر کشیدم...واقعا به این آب قند نیاز داشتم... بعد از این که آب قندم تموم شد محیا که داشت شونه هامو ماساژ میداد لیوانو از دستم گرفت و گذاشت رو میز شیشه ای روبروش... بعد با لحن آروم و ملایمی گفت: +الی جونم؟خاهرم؟نمیخوای بگی چی شده؟بابا این پسره کی بود؟ من که اشکام بند اومده بود و تا الان فقط هق هق میکردم دوباره اشکام روون شدن و من با گریه همه چیزو برا محیا تعریف کردم... بعد از تموم شدن حرفام محیا با حالت متعجبی گف: +پس رایان این بود!!! تو دنیا فقط سه نفر از قضیه رایان خبر داشتن اول اسما و حسنا بعدم محیا که کم و بیش در جریان ماجرا بود... سرشو آورد بالا و نگاهی به من انداخت... اشکامو که دید حرفش تو دهنش موند و به جاش منو کشید تو بغلش... بعد از دو دقیقه منو از خودش جدا کرد و گفت: +نگران چی هستی عزیز دلم؟اصن همینجا میمونی!پیش خودمون زندگی میکنی!میشی خواهر خودم...منم که تکم خواهر برادری هم ندارم که معذب باشی...دیگه چی میگی؟هان؟نریز اون اشکارو دیگه!... لبخند محزونی زدم و با بغض گفتم: _چی داری میگی محیا؟چجور پیش شما بمونم؟تا عمر دارم سربارتون باشم؟ محیا که مثلا میخواس جو رو عوض کنه مشتی به بازوم زد و گفت: +اوووه پاشو جمعش کنا!حالا من یه چی گفتم؟ بعدم با ادای بامزه ای گف: +تا آخر عمر!غلط کردی یک سال میمونی بعدم شوهرت میدیم شمارو به خیرو مارو به سلامت!!! توی اون وضعیت اصلا حوصله ی شوخی و خنده نداشتم برا همین با ناله گفتم: _محیا... محیا خواست چیزی بگه که صدای آیفون بلند شد... از جا بلند شد و همینطور که به سمت آیفون میرفت گفت: +مامان اینان... با شنیدن این حرف از دهان محیا تازه یاد موقعیت خودم افتادم و با ناله گفتم: _وای محیا... محیا که به سمت آیفون میرفت متعجب چرخید سمت من و گفت: +چیه؟ باهمون حالت ناله مانندم گفتم: _مامانت اینا... محیا که انگار خیالش از جانب ترس بیهوده من راحت شده باشه دوباره به مسیرش به سمت آیفون ادامه داد و گف: +دیوونه...ترسیدم...گفتم چی شده!مامانمه...دیو دوسر که نیس...الان میرم تو حیاط همه چیو براش توضیح میدم... بعد از این حرف دکمه آیفونو زد و ادامه داد: +مطمئنم کلی هم خوشحال میشه...مامانو که میشناسی عاااشق مهمونه! بعد هم به سمت حیاط رفت و من تازه وقت کردم خونشون رو درست برانداز کنم... ست آبی و فیروزه ای خونه نمای قشنگی به خونه داده بود... همینطور که به اطرافم نگاه میکردم در شیشه ای سالن باز شد و من صدای مادر محیا رو شنیدم که میگف: +ای بابا!محیا یه بار گفتی دیگه!خیلی خب... و بعد صدای محیا که میگف: +ماماان... محیا فرصت نکرد ادامه حرفش رو بگه چون مادرش رسید جلو من و من هم به احترام از جام بلند.مادر با لبخند محوی نگام کرد که باعث شد سرم رو کمی بندازم پایین و زیر لب سلام کنم... مادر محیا بعد از شنیدن سلام من با لبخند پررنگ تری به سمتم اومد و گف: +سلام به رو ماهت خوشکلم...خوش اومدی...بفرما بشین... بعد خطاب به محیا پرسید: +مادر پذیرایی کردی از دوستت؟ محیا خجالت زده خواست جوابی بده که خودم زودتر گفتم: _نه ممنون نیازی نیس...من...من... خودم هم نمیدونستم من چی؟!من میخوام برم؟من الان رفع زحمت میکنم؟من مزاحم نمیشم؟ حالا که مزاحم شدم و نمیتونمم رفع زحمت کنم! مادر محیا سری تکون داد و گف: +این حرفا چیه؟امان از دست محیای بی حواس...برو دخترم بشین من الان برات شربت میارم... زیر لب ممنونی زمزمه کردم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاه وارد اتاق شد باز هم بی اجازه . -پناه این مسئله ریاضی رو واسم حل کن معزم سوت کشید -نگاه با مسئله ریاضی امروزم رو خراب نکن ببر بده پاشا واست حل کنه اون ریاضیش از من بهتره البته اگه مسئله ات یه راهی واسه فضولی نباشه -چه خوشتیب کردی ،آفرین آبجی جونم ،ایشاء الله خوشبخت بشی -سرت به جایی خورده؟ نزدیک میاد رو لبه تخت مشینه و با مهربونی میگه:نه مگه باید حتما سرم به جایی بخوره ؟ -نه -خب دیگه نه چیزی می خوام نه فضولیم گل کرده ولی خدایی خیلی قشنگ شدی سری تکون داد و رفت ،شونه ای بالا انداختم و شنیدم که در اتاق پاشا رو زد و صدای بم پاشا که می گفت:بفرمایید -داداش پاشا -جونم -این مسئله رو واسم حل می کنی؟ نمی فهمم -بده ببینم -بفرمایید برای چند دقیقه صدایی نیومد و من فهمیدم که پاشا داره صورت سوالش رو می خونه ،ریاضیش خیلی خوب بود تو دبیرستانم ریاضی خونده بود . -خب ببین این سوال داره میگه که ... لبخندی به مهربانیش زدم ،این مهربانی بی حد و اندازه را دوست داشتم ،چیزی نمونده بود به قرارمون با خانواده فاطمی تبار .صدای مامان رو هم میشنیدم که داشت همه جا رو بررسی می کرد .عقربه ها می چرخیدن و من اجازه می دادم هیولای اضطراب من رو به بازی بگیره .نگاهی مجدد به ساعت می اندازم کل خانواده هم مضطرب به ساعت نگاه می کنند .چرا انقدر دیر کردن ،بابا با شادی نگاهی به ساعت مچی اش می کند ،بلند می شود . -سرکاریه بلند شین بریم بخوابیم همه بلند شدن جز من سرم رو پایین می گیرم و سر خوردن اشکی را احساس کردم که آروم روی دامنم افتاد بلند شدم با عجله پله ها رو بالا رفتم در رو محکم بستم و بلند بلند گریه کردم .جلوی آیینه رفتم ،آیینه رو شکوندم ،تک تک عطر هاو لاک ها رو شکوندم ،بلند بلند داد زدم :ازت متنفرم ،ازت متنفرم تا می تونستم داد زدم گریه کردم ،تنها امیدم نا امید شد . -ازت متنفرم در بالکن رو باز می کنم که نفسی تازه بکنم .هق هقم بلند بود ،نفسم بند می آد . -چرا هیچ کس دلش برا من نمی سوزه ...این شهر و آدماش همه مجسمه اند ،یکی دلش مثل آدمی زاد نیس .ازت بدم میاد محمد حسین ،خیلی بی احساسی،خیلی .. زیور خانم در اتاق رو باز میکنه ،جعبه رو روی تخت میزاره . -اینو فریبا خانم واست فرستاده پناه خانم، گفت کامیار نمی تونه بیاد خرید عقد خودش امروز میاد اینم فرستاد واسه عروسش برا تبریک بی توجه بهش ،حتی بر نگشتم .بااجازه ای گفت و رفت و من به شهر سیاه روبه رویم نگاه کردم .لبه تخت نشستم .بلند شدم آماده شدم ،جعبه رو برداشتم با عجله به سمت تجریش رفتم ،حسابت رو کف دستت می زارم دروغگو با عجله هجوم آوردم به کوچه ...در خونه رو زدم.با پا به در خونه کوبیدم .در باز شد ،ملکا بود . -آره دیگه قول و قرار بزاری نیای؟ همتون همینطورین ؟ لازم نیس الکی بگین میام خواستگاری دختر مردم محتاج زیاد شدن خواستگاراش نیست . جعبه رو روی زمین می اندازم و با پا روش می رم هیچ جوری آروم نمیشدم ،آتیش دلم آروم نمی شد . -لازم نیس دیگه من خودم دارم شوهر می کنم ،شوهری که ازش متنفرم ،از همتون متنفرم از همتون دروغگو منتظر واکنشی از ملکا نمی مانم باعجله به سمت سر خیابون می رم . -پناه ...پناه وایستا ...به حرفم گوش بده ،اونطوری که تو فکر می کنی نیس سوار تاکسی میشم ،راننده تاکسی نگاهی به ملکا که به شیشه می زد کرد . -خانم برم -بله -پناه ،محمد حسین تاکسی رفت و من دوباره چشمه اشکم جوشیدن گرفت .دیگه حوصله قول و قرار الکی رو نداشتم.وارد خونه میشم ،خونه ای که عذاب جونم شده بود . 🌺🍂ادامه دارد.... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay