eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیست_هشتم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ خودمو رسوندم سرکوچه تا بالاخره 206 امیرحسین رو دیدم... سریع رفتم سوار ماشین شدم و به همه سلام کردم... از خونه محیا اینا یکم فاصله گرفتیم که امیرحسین گف: +خب خانمای محترم که راننده دربست گرفتین!بفرمایید این بنده ی مفلوک کجا باید بره؟ من که تاحالا این روی شوخ امیرحسین رو ندیده بودم با چشمای گرده شده از تو آینه نگاش میکردم ولی اسما و حسنا انگار عادت داشتن که خیلی عادی اول حسنا گفت: +چمدونم،فعلا برو یه پارکی تا بعد... امیرحسین بعد از شنیدن این حرف از جانب حسنا چنان سرشو برگردوند سمت راست ینی سمت حسنا که فک کنم گردنش شکست!!! اسما با بیخیالی گف: +هی آقا پسر جلوتو نگاه کن به کشتنمون ندی حالا!چیه؟نکنه فک کردی شام نخورده میریم خونه؟ امیرحسین که حالا به روبرو خیره بود باز با شنیدن این حرف از تو آینه نگاهی به اسما کرد و با چشماش خطو نشون کشید... اسما ولی بازم بیخیال شونه ای بالا انداخت و سرشو برگردوند و به پنجره خیره شد... لبخندی زدم و همراه با خارج شدن آهی از سینه سرمو برگردوندم سمت پنجره... تو ماشین تا رسیدن به مقصد همه سکوت کرده بودن... بعد از ربع ساعت بالاخره ماشین جلو یکی از پارک های بزرگ شهر وایساد... هممون بی حرف پیاده شدیم و رفتیم داخل پارک... کمی قدم زدیم و بالاخره امیرحسین به یکی از میزهایی که مخصوص شطرنج بود اشاره کرد و خطاب به خواهراش گف: +شما ها دور اون میز بشینید منم میرم پیش حامد اینا... اسما سری تکون داد و حسنا پرسید: +مگه حامد اینجاس؟ امیرحسین:آره بچه ها همه اینجان!پس فک کردی چرا قبول کردم بیارمتون بیرون؟ اسما مشتی نثار بازوی امیرحسین کرد و گفت: +بچه پررو برو ببینم... بعد از اون هم ما رقتیم سمت میزو امیر هم رفت پیش دوستاش... 🍃 پنج دقیقه ای بود که نشسته بودیم دور میز و هیچ کدوم هیچ حرفی نمیزدیم...هر کدوم غرق افکار خودمون بودیم... مثل عادت همیشگیم داشتم با انگشتم خطوط نامفهومی رو میز میکشیدم که با صدای بلند اسما یک متر پریدم بالا! +خــــب... با غیض نگاش کردم و گفتم: _زهرمار،ترسیدم...دیوونه اسما هم لبخندی زد و گفت: +به به...میبینم روز به روز دایره لغاتت گسترده تر میشه...خوبه خوبه...ادامه بده... بعدم دستشو زد زیر چونشو با لبخند مسخره ای نگام کرد... چشم غره ای بهش رفتم که حسنا گفت: +بچه ها!بس کنید!فکر کنم بحث های مهم تری داشته باشیم... بعدم پرسشی نگاهی به من انداخت...فهمیدم منظورش از این نگاه پرسشی اینه که چه تصمیمی برا آینده دارم... سرمو انداختم پایین تا یکم فکرامو سروسامون بدم که اسما گف: +حسنا راس میگه،خب الینا؟نمیخوای بگی چه حرف مهمی داشتی؟ سرم رو آوردم بالا و شروع کردم به توضیح: _من خیلی فکر کردم در رابطه با اینکه بالاخره چطور باید زندگی کنم... پدری که من رو طرد کرد و جلوی جمع زد تو صورتم و از پسر عمم خواست منو از خونه بندازه بیرون یقینا فرداش نمیاد بگه الینا شوخی کردم پاشو برگرد خونه... تا آخر عمرمم نمیتونم سربار محیا اینا باشم...مخصوصا که محیا و خانوادش اونقدری که شما باخبرید از همه چیز باخبر نیستن و خب ممکنه فکرای بدی راجب من بکنن... اینه که من تصمیم گرفتم خودم تنها زندگی کنم... اسما خواست چیزی بگه که دستمو به نشونه سکوت بالا آوردم و گفتم: _خواهش میکنم حرفم هنوز تموم نشده...میدونم تنها زندگی کردن برا یه دختر مثل من خیلی خطرناکه ولی باور کنین چاره ی دیگه ای ندارم...ولی خب...من خیلی هم قرار نیس تنها زندگی کنم... هردوشون پریدن وسط حرفمو باهم گفتن: +چـــــی؟!... همیشه از این حرکتشون که باهم یه چیزو میگفتن خندم میگرفت اما این بار فقط لبخندی زدم و گفتم: _گفتم که من خیلی هم تنها نیستم...دو تا دوست خل و چل دارم که مطمئنم هیچ وقت ترکم نمیکنن... بعدم با یه لبخند مظلوم نگاشون کردم و بعدش سریع برا اینکه فکر اشتباهی نکنن گفتم: _البته منظورم اصلا این نیس که من با شما زندگی کنم اصلا و ابدا... پشت تلفنم گفتم...منظور من...منظورم اینه که...من میخوام با شما بیام شیراز... با همون چشمای عسلی گرد شده خیره شده بودن به من..انگار باورشون نمیشد من چی گفتم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهی به سر در تالار کردم ،خلوت بود شنلم را نامحسوس بر داشتم آروم آروم به سمت سر در تالار رفتم تا بلکه از قفسی که بهش گیر کردم راحت شم .نگاه جلو میاد :کجا پناه؟ -من هیچی دستشویی -دستشویی اینوره -نگاه کمکم کن -کمک چی؟ -سر مامان رو گرم کن تا من برم -کجا؟ -قبرستون -پناه خودتو بدبخت نکن الان فرار کنی می خوای بدون پول کجا زندگی کنی؟ -هرجایی بجز اینجا -پناه نرو نگاهی به اطراف کردم بی توجه به نگاه به سمت در رفتم ،این تنها شانس منه .از پله ها پایین رفتم .تنها مرد های اطرافم پاشا بود .با عجله که نبینتم به سمت در فلزی بزرگ رفتم ،کفش های توی پام اذیتم می کرد با عجله به سمت در فلزی رفتم.کفش ها مو در آوردم و زیر بغلم زدم با سرت بیشتری به سمت خیابون دویدم .پاهای برهنه ام روی سنگ فرش خیابون اذیت می شد ولی من بی تفاوت می دویدم انگار که اصلا نفهمم. -پناه ...پناه بدون توجه به جلز و ولز پشت سرم می دویدم .به سمت خیابون می رسم ،فقط دلم می خواست از این قفس فرار کنم فقط همین .دستم کشیده می شود و روی زمین پرت می شم.به سمت دست های یوقور و مردانه بر می گردم .پاشا بود. -کجا؟ -سر قبر خودم ،سر قبر پناه میلانی بلند بلند گریه می کنم ،پاشا بلند می شود به سمت ماشین می رود و از راننده بابت حماقت من معذرت می خواهد.روی پاهایش می نشیند و اشک چشمانم را پاک می کند . -خواهر من کجا؟فرار کنی می خوای چی کار کنی هان؟ -نمی دونم ،نمی دونم پاشا نمی دونم بغلم کرد دلش نمی خواست گریه ام را ببیند ،بلندم کرد ،لباسم کثیف شده بود ولی مهم نبود .دستم را گرفت به سمت ماشینش رفت ،در را باز کرد و من را نشاند .کنارم روی صندلی راننده نشست .هیچ چیز نگفتم ،چشم هام رو بستم و به صندلی ماشین تکیه داد. نمی دونم چقدر طول کشید ولی دست های مردانه اش رو روی بازوم احساس کردم . -بلند شو بریم -کجا؟ -تو بیا کارتیت نباشه در رو باز کردم .از ماشین بیرون اومدم و نگاهی به محل غیر آشنا کردم ،بی مخالفت همراهش رفتم .کلید رو در آورد و در رو باز کرد ،وارد خونه شدم ،نگاهی کردم خونه خوبی بود حداقل برای الان که خیلی خوب بود 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay