eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیست_ششم وق
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دوباره مثل همون برخوردم با حسنا بی توجه به حرفای اسما گفتم: _سلام!... +علیک سلام...خب توضیح؟... شروع کردم همه چیزو براشون تعریف کردم...همونطور که همه چیزو برا محیا تعریف کردم با این تفاوت که ایندفعه اشک نریختم...نه که خودم نخواما...نه!اشکی نداشتم که بریزم...فقط بغض بود و بس... بعد از تموم شدن حرفام حسنا با حالت محزونی گف: +ینی تو الان خونه محیا اینایی؟! حس کردم صدای حسنا هم بغض داره... جوابشو دادم: _آره...من که گفتم تو گوشیت خاموش بود و اسما هم که جواب نمیداد...مجبورشدم... با صدای اسما حرفم نصفه موند: +فداسرم ناراحتی نداره که پاشو همین الان بیا خونه خودمون...آماده باش تا یک ساعت دیگه با امیرحسین میایم دنبالت... نزاشتم بیشتر از این ادامه بده و گفتم: _نههه...چی داری میگی اسما؟بیام خونه شما؟اصلا نمیشه!آخه...آخه خب تو برادر داری!پدرت... +خبه خبه چه تیریپ با حیایی هم برمیداره!از کی تا حالا تو انقدر... حقش نصفه موند و صدای پچ پچش با حسنا میومد... صداشون واضح نبود ولی میشد بعضی حرفاشونو شنید: اسما:عههه...چته؟ حسنا:اسما...خجالت بکش...ینی چی...مگه...بوده؟خیلی هم...خودتم خوب میدونی... اسما:خب حالا...مگه... حسنا:هیسسسس بسه! بعدش هم حسنا بلند خطاب به من گفت: +عزیزم تو که تاحالا با امیرحسین رودربایستی نداشتی!بعدم مگه پدر محیا خونه نیس؟ _اممم...نه نیس نمیدونمم کجاس ولی الان که نیس... چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه فکری به ذهنم رسید... +اسما؟حسنا؟ دوتاشون همزمان گفتن: +جانم؟! باید ببینمتون...یه چیزی باید بهتون بگم... حسنا:خب بگو! _نه نه باید ببینمتون...میشه؟now... اسما:باعشه...آدرس رو برام اس کن یک ساعت دیگه با امیرحسین دم دریم... بعد هم برا عوض کردن جو لحنشو شاد کرد و گف: +ژووونم شامم مهمون آقا امیر میشیم!.... من که فقط تونستم به سرخوشی اسما پوزخند بزنم ولی صدای خنده حسنا میومد... بعد از اینکه خدافظی کردم و آدرس رو دادم از اتاق رفتم بیرون... هنوز کامل از اتاق خارج نشده بودم که محیا با جیغش باعث شد دومتر بپرم بالا: +وااااای...چه عجب از اون اتاق دل کندی کم کم داشتم نگرانت میشدم دختر! به زور طرح لبخندی رو لبام نشوندم و گفتم: _ببخشید با تلفن حرف میزدم... چشماشو گرد کرد و گف: +تلفن؟با کی؟ _با...دوقلو ها... +آهان...خب حالشون خوبه؟هنوز نرفتن شیراز؟کی میرن؟ _خوبن...هنوز نه نرفتن...نمیدونمم کی میرن ولی فک کنم آخر همین هفته ینی سه روز دیگه... محیا سری به نشونه فهمیدن تکان داد و چیزی نگف ولی من با کلی من و من کردن گفتم: +اممم...چیزه...محیا...میگم که... محیا کلافه گفت: +عههه...دختر تو که کشتی منو بگو ببینم چی میخوای؟ با تشر محیا یکم به خودم اومدم و بالاخره گفتم: _خب راستش من پشت تلفن نمیتونستم درست با دوقلوها صحبت کنم اینه که...اینه که...آدرس خونتونو دادم که بیان دنبالم بریم بیرون...میگم که حالا چیزه...تو هم میای باهامون؟ محیا نفس عمیقی کشید و گف: +نه کجا بیام؟توهم بد کاری کردی گفتی بیان دنبالت خب میومدن همینجا...چه کاریه برید بیرون؟ _نه دیگه زحمت نمیدن...نمیدیم...ینی نمیدم... محیا از گیج بازی من بلند زد زیر خنده و وسط خندش گفت: +خیلی خلی الینا! 🍃 حاضر و آماده تو سالن نشسته بودم و منتظر دوقلوها بودم که بالاخره با تکی که حسنا بهم زد فهمیدم سر کوچه هستن... سریع از محیا و مامانش خدافظی کردم و رفتم دم در... خودمو رسوندم سرکوچه تا بالاخره 206 امیرحسین رو دیدم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 آرایشگر نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و گفت :مبارک باشه عین ماه شدی خیلی بی تفاوت به خودم توی آیینه نگاه کردم .لبخند محوی زدم و زن آرایشگر مبهوت بی حسی ام شد .بلند شدم و لباس عروسم رو مرتب کردم و به سمت شنل رفتم ،حالا دیگه بهتر بود که با سرنوشتم درگیر نشم .حالا که دیگه هیچ راهی نمانده بود . -خب آقا دامادم اومد؟ شنل رو روی سرم مرتب کردم . به سمت در رفتم.کامیار نگاهی کرد بهم و گل را به سمتم گرفت ،دست گلی که پر از رز های قرمز که وقتی کنار لباس عروسم بود خیلی قشنگ دیده می شد. کنارش نشستم او هم با غرور نشست ،توقع نداشتم حرف عاشقانه ای بینمون رد و بدل بشه ،توقع نداشتم مدام حرف عاشقانه بزنه و من بخندم ،توقع هیچ کدوم رو نداشتم تمام مدت در سکوت می رفتیم و من در سرمای شدید دی به خودم می لرزیدم و برای بخت بدم گریه می کردم و اصلا برام مهم نبود که هنر آرایشگرم حالا شاید به باد برود .وارد تالار شدیم و هلهله و کل کشیدن و نقل و نبات رو همهمه ایجاد کرد .مامان شنل رو از روی سرم برداشت ،لبخندی زد و من در جوابش فقط از کنارش رد شدم و روی مبل های سلطنتی تالار نشستم ،کنارم نشست و برای اینکه بهم ثابت کند به اصرار فریبا خانم شوهرم نشده دستانم را گرفت لبخندی زد و گفت:پناه دوستت دارم ،تنها سری تکون دادم که سر پایین افتاده ام را بالا آورد:چرا ناراحتی ؟ تاحالا زنی ندیدم تو عروسیش ناراحت باشه می خواستم بگم حالا ببین ولی تنها گفتم :سرم درد می کنه همینه .سری تکون داد و برای اینکه بیشتر زنا زیر لب غر حضور داماد رو ندن بلند شد که دو دختر که اصلا مفهومی از حجاب نمی دونستن جلو اومدن : مبارک باشه پسر خاله کامیار با غرور تشکری کرد ،اگه به خوام راستش رو بگم از این کارش خوشم اومد هر چه باشه حالا قرار بود مرد زندگیم باشه حتی اگه از روی اعتقاداتم نگفته باشه که می دونم نگفته از روی غرورشم این کارش رو دوست داشتم .حالا به سراغ من اومدن و تبریکی گفتن و من مجبور گرم جوابشون رو دادم .روی مبل نشستم و حالا منتظر تبریک تک تکشون شدم ،سارا برای دلگرمی ام حالا کنار نشست ،گرم صحبت شدیم تا کمی دلم آروم بگیره . -سلام نگاهی به زن روبه رویم کردم که دستش رو جلوم گرفته بود ،دست دادم و روش رو بوسیدم . -من جانانم - خوش بختم تشکری کرد .سارا با اجازه ای گفت و رفت . -احتمالا تو پناهی سری تکان دادم دستی به چهره اش کشید و روبه رویم کمی جابه جا شد :چطوری بگم خب من زن کامیارم خشکم زد باورم نمی شد حالا بابا با این ننگ چی کار می کرد؟ولی واسش مهم نبود اصلا مهم نبود با حرف بعدش بفهمیدم واسش مهم نیس:نمی دونستی ؟ من به بابات گفتم .فریبا خانم و بابای کامیار نمی دونن ،من و کامیار یواشکی ازدواج کردیم . دوباره اشکم چکید برای این همه حقارتی که سرم آمده بود ،جانان رفت و من روی صندلی دوباره نشستم ،سعی کردم حفظ ظاهر کنم ولی نتوانستم ،یک دفعه فکری به سرم زد . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay