eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مادر محیا به سمت آشپزخونه رفت و من تا خواستم بشینم محیا دستمو گرفت و به سمت اتاقش برد و همونطور که منو میکشید گف: +بیا بریم تو اتاق من...وسایلاتم بعد میاریم تو اتاق... وارد اتاق که شدیم نگاه سرسری به کل اتاق انداختم... اتاق ساده ای بود و چیزی برا کنکاش نداشت!!!... به سمت تخت چوبی کنار پنجره رفتم و لبه تخت نشستم... اونقدر خسته بودم و سرم به خاطر گریه ها و زجه هام درد میکرد که حوصله هیچ کار نداشتم... دلم فقط یه خواب آروم میخواست... انگار محیا هم اینو از نگاه خستم خوند که اومد سمتمو آروم شونه هامو فشار داد و هلم داد سمت بالشت و گفت: +معلومه خیلی خسته ای یکم بخواب یک ساعت دیگه اذونه...اذون صدات میزنم...راحت باش... لبخندی به نشانه سپاس بهش زدم و چشمامو بستم... 🍃 با شنیدن صدای مهربون محیا از خواب بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم...محیا همینطور صدام میزد: +الینا...الی جون؟...خانوم خانما...پاشو دیگه... به زور چشمامو باز کردم تا بفهمه بیدارم... چشممو که باز کردم گف: +بیدار شدی؟پاشو...پاشو..اذون گفتن... اونقدر گیج و منگ بودم که نمیدونستم منظورش اذون صبحه یا اذون مغرب برا همین با بی حالی گفتم: _چه اذونی؟ +وا دختر تو چرا شیش میزنی؟اذون مغرب دیگه پاشو... به سختی از جام پاشدم رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم.... بعد از نماز داشتم جانماز رو جمع میکردم که یاد اسما و حسنا افتادم...جانماز رو نصفه نیمه ول کردم و دویدم سمت کیفم که محیا اورده بود تو اتاق... همونجور که زیپ کیفو باز میکردم خدا خدا میکردم که اسما یه جوابی به پیامم داده باشه... بالاخره گوشیو پیدا کردم و بازش کردم... سی تا تماس بی پاسخ از اسما و حسنا و شماره خونشون... خوشحال دستمو کشیدم رو شماره حسنا و گوشی رو گذاشتم کنار گوشم... دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که صداش تو گوشم پیچید: +الینا؟!چه عجب!کشتی مارو دختر جون... _سلام!... +سلام و ...لا اله الا الله...علیک سلام...بگو ببینم چی شده؟کجایی تو؟چرا صدات گرفته؟معنی پیامی که به اسما داده بودی چی بود؟چه اتفاقی افتاده؟الییینااا مُردی؟چرا جواب نمیدی پس؟ _پوووف...تموم شد؟سوال دیگه ای هم داری بفرما.گوش مفته! +الینا!چرت نگو...بگو ببینم چی شده؟نه نه...یه دقیقه صبر کن بگم اسما هم بیاد اونم بشنوه... بعد از این حرفش بی توجه به من داد زد: +اســـــی...خاااهر...بیا الیناس... بعد از دو ثانیه صدای متشاکی اسما هم تو گوشی پیچید: +ای خبر مرگتو برام بیارن الی؟کدوم گوری بودی؟چرا جواب اون گوشیتو نمیدادی؟ دوباره مثل همون برخوردم با حسنا بی توجه به حرفای اسما گفتم: _سلام!... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 فریبا خانم مشغول خوردن چایی اش بود و درباره تاثیر رنگ آبی روی آرامش اهل خونه حرف می زد .جلو آیینه وایستادم اشکم رو پاک کردم .جلوی آیینه یکم به سر و وضعم رسیدم رژ لب کمرنگی زدم با یک ریمل .جلو رفتم و آروم سلام دادم .فریبا خانم پا شد و با مهربانی جوابم را داد. -بریم پناه جان ؟ -کجا ؟ -وااا تو سن تو و فراموشی؟...خرید دیگه سری تکون دادم و به نگاهی به لباسم کردم .لباس موجهه ای بود . -بریم من آماده ام . با ذوق لباس عروسی که انتخاب کرده بودم رو نگاه کرد و احسنتی به سلیقه ام گفت ،انقدر مشتاق بود انگار اون قراره عروس بشه و من به عنوان مادرشوهر اومدم که گند بزنم به خرید اول عروسیش .لباس عروسی که کار مطرح ترین مزون شهر بود رو بررسی کرد ،خیلی ساده بود ولی پف قشنگی داشت .تنها چیزی که بهش بر و رو می دارد تور ساده بالا تنش بود ،و ربان دور کمرش .فریبا خانم رو کرد به فروشنده و اشاره ای به لباس کرد. -خانم این به عروس من می خوره زن با تلق و تلوق کفشش جلو اومد و نگاهی به لباس کرد طبق سنت تمام فروشنده ها شروع کرد به تعریف کردن از لباس. -به به چه خوش سلیقه ،خدمتتون عرض کنم این لباس با کیفیت ترین لباس عروس این مزونه تور بالاش از آلمان وارد شده ... فریبا خانم بی حوصله سری تکان داد و گفت:من می دونم این لباس واقعا کیفیت خوبی داره برندشم می شناسم ...فقط اندازه عروسم میشه یانه؟ -عروس خانم خوشگل شما ؟ ...چقدرم خوش استایله، بله به گمونم بشه خب عزیزم برو پرو کن فریبا خانم سری تکان داد ،لباس رو گرفتم تا بحث بیشتر ادامه پیدا نکنه ،شاید یکی از بزرگترین آرزوی هر دختری این باشه که یه روزی لباس عروس بپوش ولی من ...خدا لعنتت کنه محمد حسین ،شاید بابامو ببخشم ولی تو رو هیچ وقت نمی بخشم .در رو باز کرد و نگاهی به لباس عروس کرد. -ماه بودی ،ماه ترم شدی لبخندی زدم که فروشنده پرحرف دوباره اومد و شروع کرد از استایل من گفتن .در رو بستم و فریبا خانم رو با وراجی های فروشنده تنها گذاشتم .لباس عروس رو ازم گرفت و تو کاور گذاشت . -شنل نداره؟ -شنل؟! چنان با تعجب گفت که احساس کردم از ازل همچین چیزی اختراع نشده و من دارم از تصورات محال انسان آینده حرف می زنم . -الان دیگه هیچ کس شنل نمی ندازه -من می خوام -آخه شما که می دونین این برند ها ... -بله ،خیاط ندارین بدوزه خوشم اومد که فریبا خانم گلایه ای به اعتقاداتم نکرد .دختر نگاهی به چهره ام کرد و انگار می خواست رایحه ای از مذهب در چهره ام ببیند ،انقدر تریپم جلف بود ،اتفاقا لباس خیلی ساده ای تنم بود ،به خودش اومد ،خودکار رو بین انگشت هایی که ناخن های کاشته کشیده ترش نشان می داد گرفت و توی برگه نوشت . -هر وقت آماده شد بهتون خبر میدم -میشه زودتر خبر بدین سری تکان داد و با آرزوی خوشبختی راهیمون کرد. -وای چقدر حرف می زد -آره خیلی فریبا خانم با خوشحالی اشاره ای به جواهری رو به رو کرد و گفت:بریم اونجا رو ببینیم باهاش همراه شدم تک تک طرح ها رو بررسی کرد و رسید به سرویس طلا و جواهر بینش ،خیلی قشنگ بود ،چشم خودمم گرفت . -نظرت؟ -خیلی قشنگه -بیا تو مرد جواهر رو رو به روم گذاشت ،نگاهش کردم خدایی سازنده اش حسابی وقت گذاشته بود تا با اون همه ظرافت این نیم ست رو طراحی کرده بود سری به نشانه تایید تکان دادم و مرد مبارک باشه ای گفت .فریبا خانم بین حلقه ها گشت می زد . -حلقه هامون جدیده 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay