eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیست_چهارم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ خودشو ازم جدا کرد و تازه رایانو دید: +اوا ببخشید...ندیدم اول!خوبین؟شما کریستن برادر الینایید درسته؟ پوزخندی رو لبم نشست...با همون پوزخند به رایان نگاه کردم ببینم چی جواب میده... اونم مثل همیشه کم نیاورد و جواب داد: +کریستن نیستم ولی میتونید فکر کنید منم برادر الینام... از لفظ برادر الینا یه جوری شدم...دلم بیش از پیش گرفت... ناخودآگاه پوزخند رو لبام خشک شد و بغض تو گلوم جا گرفت... برا سرازیر نشدن اشکم لبامو رو هم فشار دادم... محیا که از حرف رایان هیچی نفهمیده بود سرشو چرخوندو خواست از من چیزی یپرسه که با دیدن قیافه زارم گف: +الینا؟خوبی؟چی شده؟ الان خیلی خیلی خیلی نیاز به یکی داشتم که تو بغلش زار بزنم... پس خودمو انداختم تو بغل و محیا و از ته دلم گریه کردم... دو سه دقیقه گذشت که محیا گف: +الی جونم تو کوچه ایم...خوبیت نداره...بریم داخل...بیا عزیزم... خواست من رو به داخل ببره که رایان کیفمو از پشت کشید و بلند خطاب به محیا گفت: +can I...talk to her?!(میتونم...باهاش حرف بزنم؟!) محیا که فهمیده بود رایان چی میگه شونه و ابرویی بالا انداخت و گف: +البته.. بعدم لبخند گرمی به من زد و دستم رو ول کرد... یک قدمی رو که به داخل خونه رفته بودم رو برگشتم و به سمت رایان رفتم... منتظر نگاش کردم...نگاهی به پشت سرم انداخت...فهمیدم به خاطر محیا نمیتونه حرف بزنه... برگشتم لبخند دل گرم کننده ای که بی شباهت به پوزخند نبود بهش زدم و خودش تا تهشو خوند که گفت: +من میرم داخل عزیزم...کارت تموم شد زودبیا...بعدم رفت تو... برگشتم دوباره منتظر چشم دوختم به رایان که یک قدم اومد جلو بند کیفمو گرفت و کشید سمت ماشین... با رسیدن به ماشین بند کیفمو از حصار دستاش جدا کردم و گفتم: _چیه؟ماموریتتو انجام دادی...حالا برو دیگه...منتظر چی هستی؟ سردی و تلخی کلامم دست خودم نبود که اگه بود هیچ وقت اینطور با کسی که از خودمم بیشتر دوسش دارم حرف نمیزدم... سردی و تلخی کلامم مربوط به حال و روزم بود...به وضعیتم...وضعیتی که توش عشقم مامور جدا کردن من از خونوادم شده بود... با عصبانیت در حالی که معلوم بود داره سعی میکنه صداشو بالا نبره گفت: +الینا درست حرف بزن...چته صداتو انداختی تو کلتو هی هوار میکشی؟تو که هر غلطی دلت خواسته کردی حالا دوقورت و نیمتم باقیه؟ خواستم حرفی بزنم که غرید: +ساکت...هرچی حواستی بگی تا الآن گفتی...حالا من میپرسم تو جواب بده...بگو ببینم این دوستت مطمئنه؟ ای خدا چرا با من اینکارو میکنه... بازهم بدون اینکه برگردم از حرکت ایستادم...حقیقت این بود که طاقت برگشتن و دوباره دیدنشو نداشتم... رایان بعد از چند ثانیه به حرف اومد و سریع گفت: +keep your self...(مواظب خودت باش) و بلافاصله بعدش صدای بسته شدن در ماشین و استارت زدنش اومد... در یک لحظه با یک تصمبم آنی برگشتم سمتش که برای آخرین بار ببینمش ولی دیر رسیدم و فقط تونستم برای آخرین بار ماشینشو ببینم که از من دور شد... 🚫گُفتَم نَبینَم رویِ تو شایَد فِراموشَت کُنَم... شایَد نَدارَد بَعد از این بایَد فراموشَت کُنَم.🚫 با قدم هایی سست و لرزان رفتم سمت خونه محیا... همین که در خونه رو پشت سرم بستم زانوهام تا شد و نشستم پشت در... دیگه اختیار اشکام دست خودم نبود...اختیار صدای هق هقم دست خودم نبود...چقدر من امروز بی طاقت و بی اراده شده بودم!!! میدونستم مامان بابای محیا خونه نیستن ولی مگه فرقی هم به حال منِ بی اراده داشت؟! نه!...مطمئنا نداشت...! 👈...ایــــن حالِ منِ بی توست... ...بُغضِ غَزَلے بــــے رَحـــم... اُفتاده تَرین خورشـــید... ...زیرِ سُمِ اَســـبِ شَب...👉 محیا که از صدای بسته شدن در متوجه حضور من تو خونه شده بود خودشو با سرعت به من رسوند... با دیدن حال زارم سریع به سمتم اومد و با گرفتن دو بازوم مجبور به بلند شدنم کرد و منو به سمت داخل خونه برد.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -مامانش؟ -آره...پس کی؟ -هیچ کی -چرا بهم نگفته بودی؟ -ما اصلا مامانمون رو می بینیم که بگیم -این الان تیکه بود؟ ساکت شدم ،دلم نمی خواست حرمت ها شکسته بشه ،مثل پاشا به حرمت ها پایبند بودم ولی این بار شاید بتونم با این کار کاری کنم که محمد حسین بیاد خواستگاریم . - مامان دروغ میگم؟ یا شیفت بودی اگه ام که خونه بودی سر گرم خودت بودی ،ما مادر می خوایم ،دوست دارم مادرم بو قورمه سبزی بده ،ریشه های موهاش مثل علف هرز بیرون زده باشه ولی مادری کنه. -پناه به لحن اعتراض آمیزش اهمیتی ندادم : مثل همین الان ،توقع دارم مامانم جلو بابا وایستاده بگه می خوام دخترم با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه -تو که می دونی بابات چقدر لجبازه -مامانمم چقدر بی خیال -خیلی نمک نشناسی -من حتی برای اینکه با اون عوضی ازدواج نکنم حاضر بودم بمیرم -پناه بسه -چرا بسه؟ بابا خسته شدم ...ازت یه چیز می خوام یه بار برام مادری کن منتظر اعتراضش نموندم ،از پله ها بالا رفتم . نفسی کشیدم خدا این سرکشی هام رو عاقبت به خیر بکنه .روی لبه تخت نشستم و به ساعتم نگاه کردم .نگاهی به آینه کردم و طبق سنت همه ی دخترا دستی به صورتم کشیدم .نمی دونم چرا وقتی پاشا نبود احساس می کردم پشتم خالیه ،چرا پاشا نمی تونست هر روز باشه ،چرا من همیشه باید اضطراب نبود پشت و پناه رو داشته باشم ؟ چرا من انقدر به پاشا وابسته ام ،اصلا نفهمیدم کی اومدم تو بالکن و خیره شدم به حیاط ،حیاطی که به لطف آبپاشی شوکت خانم بوی خاک همه جاشو پر کرده بود ،حیاطی که با هنر پاییز خانم حسابی خسته و خواب آلود بود درست مثل من ...دلم می خواست یکم فصل زمستونی دلم رو به امید خواستگاری محمد حسین تابستونی کنم و یکم از یخ هاشو باز کنم .دلم می خواست بابا رو تو خونه راه ندم و تنها تمام این خونه رو پر کنم از پاشا ،دلم می خواست مثل تموم دخترای هم سن و سالم بی دغدغه باشم درست مثل چند روز قبل... بابا با خشم بهم نگاه کرد .نگاهم رو ازش دزدیدم،روبه رویم وایستاد ،مردمکم را در کاسه چشمم می گردانم . -این خواستگار رو رد می کنی می ره نمی دونست این خواستگار سرزده نقشه ی خودمه .توی اتاق نشستم و به دنبال بهترین لباسم گشتم .پیراهن و دامن پلیسه انتخاب کردم ،روبه روی آینه روسریم رو درست کردم .شاید امروز بهترین روز زندگیم باشه ،خودم رو کنار محمد حسین فرض کردم ای کاش محمد حسین جرمش رو نشون بده و بابا بی خیال کامیار بشه ،به هر حال من می خوام با محمد حسین زندگی کنم ،والسلام . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay