🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_چهارم
بعد از قطع کردن گوشی رفتم سمت ماشین..
سوار شدم و بدون گفتن هیچ حرفی سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...
انگار حضور رایان رو به کل فراموش کرده بودم که وقتی حرف زد کمی به خودم اومدم و صافتر رو صندلی نشستم:
+چی شد؟کجا میری بالاخره؟!
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید...دوباره چشمامو بستم و آروم زمزمه کردم:
_وقتش شده در پیش بگیرم سفرم را...
جایی بروم تا تو نیابی اثرم را...
من میروم اینبار به جایی که بدانند...
قدر من و احساسم و چشمان ترم را...
خواست حرفی بزنه که صدای اس ام اس گوشی بلند شد...
با دیدن نام محیا فهمیدم اس ام اس،آدرسه...
گرفتمش جلو چشمای رایان و زیرلب گفتم:
_میرم اینجا...
چند دقیقه ای توی ماشین به سکوت گذشت تا اینکه چشمامو باز کردم تا سوالی که از اول تو ذهنم بود رو بپرسم هرچند جوابشو تا حدودی میدونستم...
مثل همیشه حرف زدن باهاش برام سخت بود...
گلومو صاف کردم تا توجهشو جلب کنم ولی اون خیلی بیشتر از این حرفا غرق فکر و خیال بود...
_اااامممم...میگم که...
نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره به جلو خیره شد...
منم ادامه دادم:
_wh...where is...Christian?!(کِ...کریستن کجاست؟)
بعد از اتمام حرفم نفس لرزونی کشیدم...
سری تکون داد و گفت:
+کار داشت...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
+رفته نتیجه کنکورشو...چک کنه...
کنکور...منم باید چک میکردم...ولی...ندایی از درونم فریاد میزنه چک کنی که چی بشه داغ دلت تازه شه؟تو که نمیتونی بری دانشگاه...با کدوم پول میخوای بری؟...با کدوم پشتوانه؟!...پس چه اهمیتی داره که چی قبول شدی؟!...
دلم میخواد بدونم کریستن چی قبول شده...ولی غرورم اجازه نمیده بپرسم...
اما رایان فهمیده تر از این حرفاس چون خودش ادامه میده:
+همونی که دوس داشت...روانشناسی...
سعی میکنم لرزش صدامو به حداقل برسونم و میگم:
+Oh,really?sounds great...(عه واقعا؟این عالیه)
سری در تایید حرفم تکون میده و هیچی نمیگه...
تا رسیدن به مقصد دیگه هیچ کدوم حرفی نمیزنیم...
🍃
ماشین جلو در سفید خونه محیا اینا توقف میکنه...
هیچ عکس العملی نمیتونم نشون بدم...
نه پیاده میشم نه حرفی میزنم...
فقط از پنجره ماشین به خونه حیاط دار خیره میشم...
رایان بالاخره به حرف میاد:
+اینه؟
_نمیدونم...
+ینی چی مگه اینجا خونه دوستت نیس؟مگه تاحالا نیومدی خونشون؟چطور نمیدونی؟
_چرا اینجا خونه دوستمه ولی تا حالا نیومدم خونشون...
+الینا برنامت چیه؟!
_منظورت...
جملمو نصف گذاشت و گفت:
+میخوای چی کار کنی؟تا کِی میخوای اینجا بمونی؟
ناخودآگاه پوزخندی زدم و با لحن سردی گفتم:
_مگه براتون مهمه؟
با حرص گفت:
+الینا؟!
با عصبانیت بدون کنترل روی حرفا و رفتارام داد زدم:
_چیه؟هِی همتون الینا الینا راه انداختین...میخوام چی کار کنم؟تا کی میخوام اینجا بمونم؟مگه مهمه؟مگه براتون مهمه؟مگه اونموقع که از خونه پرتم میکردین بیرون پرسیدین میخوای چی کار کنی؟کجا میخوای بمونی؟هان؟با توام...یکیتون براتون مهم بود؟من نمیدونم ینی مسلمون شدن انقدر بده که همتون دارین منو از خودتون میرونید؟اون از پدری و مادری که خودشون منو به دنیا آوردن و بزرگم کردن...اینم از شماها...از اون کریستنی که یه عمر ادعای برادری برام میکرد ولی الان که بهش نیاز دارم تنهام گذاشته...اون از ماریا که همیشه و همه جا منو خواهر خودش معرفی میکرد ولی الان حتی جواب تلفنامم نمیده...اینم از تو که موظفی منو از خونمون بکنی بیرون...اه...
بعدم بدون اینکه فرصتی برا جواب دادن به رایان بدم از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو به هم کوبیدم...
همونجور که گریه میکردم رفتم چمدونمو از در عقب برداشتم...
چمدون رو که پیاده کردم دیدم رایان از ماشین پیاده شده و جلو در خونه محیا اینا واستاده...
بی توجه بهش رفتم سمت در و کنارش وایستادم...دست دراز کردم که آیفونو بزنم که صدای محیا از آیفون بلند شد:
+الینا تویی؟بدو بیا تو...
بعد هم در با صدای تیکی باز شد...
مردد بودم برم تو یا نه که رایان یه بار دیگه زنگ زد...
پرسشی نگاش کردم ولی اون روشو ازم برگردوند...
بعد از گذشت یک دقیقه محیا اومد دم در و پرید تو بغلم:
+سلاااام خوشکل خانمی...دلم برات تنگ شده بود...این طرفا...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_بیست_چهارم
مسواک مصلحتی ای زدم ، انگار که یهویی مثل قارچ از زمین سبز بشم و به عنوان اولین کارم تو دنیا مسواک زدن رو انتخاب کنم .مامان داشت با تلفن حرف میزد خدا رو شکر شیفت نبود ،مگر نه می مردم از فضولی ،میتونم به طور قطع یقین بگم که این صفت نگاه به خودم رفت ،فضولیش! مسواک رو بیشتر تو دهنم گردوندم انقدر مسواک زدم که احساس کردم الان دندونام داد میزنن، تو رو خدا بسته به جون هر کی که می پرستی تمیز شدیم تا چربی اولین شیری که از مادرت خوردی هم پاک شد ول کن تو رو خدا ، بی توجه به تفکرات بچگونه ام گوش تیز کردم ،شوخی نبود که کل آینده ام بستگی داشت به همین تلفن .
-بله شما درست میگین ،شما لطف دارین
انقدر خشک این کلمات رو ادا می کرد انگار که به گوینده رادیو به زور بگن این متن رو بخون و اون با کمال بی میلی متن رو بخونه ،روی صندلی نشسته بود و درگیر ناخن کاشتش بود ،احتمالا مدیر بیمارستان گیر داده که با این ناخون های جادوگریت ،دست نکن تو دل و روده مریض های مردم و از اونجا که مامان ما به کارش بیشتر از همه چیز اهمیت میده راضی شده به کندن ناخن های دست بیلش .از دست شویی بیرون میام و پلاک ارتودنسیم رو جا میندازم که نگاه عین چی سبز میشه جلوم ،هیمی می کشم و به لباس های مدرسه اش نگاه می کنم ،با همان کوله گوش وایستاده بود ،اخم می کنم.
-تو اسه جی کوش واسی؟دادم دمیشی؟
-چی پشت سر هم واج آرایی د راه انداختی؟ اون پلاک بنداز سر جاش ببینم چی میگی
-میگم تو واسه چی گوش وایستادی؟ آدم نمی شی ؟
-ببینم پناه خانم خاطر خواهات رفتن بالا ها دیگه باید ناز کنی
این رو در حالی می گفت که داشت دمپایی ها رو تو پاش می کرد ،کوله رو روی نزدیک تر مبل میندازه و به سمت آشپزخونه میره ،در قابلمه رو بر میداره و بوش رو با ولع می بویه .
-آدم با این لباس ها میاد تو آشپزخونه ؟ شلخته ؟
بی توجه به حرف کار خودش رو می کنه ،من که زمام گوش وایستادنم از دستم در رفته بود بی خیال نصیحت کردن نگاه هم می شم .
-پناه تو خانم حسینی تبار می شناسی؟
-اوهوم
-کیه؟
-اون روز که بابا مثل اینا که ارثش رو بخورن داشت سیاه و کبودم می کرد گفتم جون یکی رو نجات دادم این خانم حسینی هم یا مامانشه یا خواهرش دیگه ،شایدم زنشه
شونه ای بالا انداختم و انگار که من از هیچی خبر ندارم ،روی مبل نشستم .
-می خواد بیاد خواستگاری ؟
-چی؟ مامانش؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣