eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_یازدهم ماما
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ انقدر استرس داشتم که نمیفهمیدم چی دارم میگم...چیجوری دارم میگم!نیمی از جملم فارسی بود نیمی انگلیسی!... برام مهم نبود که چی دارم میگم...فقط به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که خودم رو تبرئه کنم!حالا به هر طریقی...به هر زبانی... حرفام هم تموم شده بود هم نشده بود!از طرفی حرف دیگه ای نداشتم از طرفی هم فکر میکردم باید اونقدز ادامه بدم و از خوبی مسلمون بودن بگم تا این نفس های عصبانی بابا آروم بشه...ولی کم آوردن نفسم باعث شد دیگه نتونم حرف بزنم... دهنمو بستم و آب نداشته دهنمو قورت دادم...دهنم خشک خشک بود...گلوم میسوخت...چند بار زبونم رو کشیدم روی لبهام تا از این خشکی در بیان ولی زبونم با یه تیکه چوب تفاوتی نداشت... همه ساکت بودن...دیگه داشتم دیوونه میشدم... أه چرا هیچ کس هیچی نمیگه... چرا یکی داد نمیزنه... چرا بابا نمیزنه تو گوشم... کم کم داشتم کم می آوردم...چشمام داشت سیاهی میرفت که صدای مامان از اعماق چاهی بلند شد: +الینا... میخواست ادامه بده که دست بابا به معنای سکوت بالا اومد و مامان رو وادار به سکوت کرد! نگاه نگرانمو که تاالآن به مامان دوخته بودم برگردوندم و دوختم به بابا... تا به حال هیچ وقت انقدر عصبانی نشده بود! دست راستش اومد بالا و خواست روی صورتم فرود بیاد که با جیغ صورتمو چرخوندم یه سمت دیگه اما هرچی منتظر شدم هیچ سوزششی رو روی پوست صورتم حس نکردم!... نیم نگاهی به بابا کردم که دستش تو دست رایان قفل شده بود! باورم نمیشد...رایان...اون داره به من کمک میکنه؟!اون تزاشت من سیلی بخورم؟!خدایا این همون رایان مغرور؟! صدای بابا با عصبانیت و خشم بلند شد که خطاب به رایان میگف: +ولم کن...بزار یکی بزنم تو گوشش که دیگه مرخرف نگه...دختره ی احمق...از اولشم میدونستم یه روز میای و این اراجیفو تحویلم میدی ازهمون روزی که با اون دوتا امل چادری گشتی فهمیدم...حالا هم عیبی نداره همین الآن جلوی جمع حرفتو پس میگیری تا نزدم لِهِت کنم...بگو غلط کردم...بگو داشتم سربه سرتون میزاشتم... هیچی نمیگفتم و فقط اشک میریختم که داد زد: +دِ بگووووو.... از صدای دادش تمام وجودم به لرزه دراومد به حز تارهای صوتیم... بابا خودش رو از دست رایان جدا کرد و اومد جلو که من سریع یه قدم رفتم عقب... خودش رو به من رسوند و بازوهامو گرفت تو مشتش... با لحن خیلی ملایمی گفت: +الینا...دخترم...بگو که داشتی سربه سرمون میزاشتی عزیزم...بگو دخترِبابا... سرمو به نشونه منفی تکون دادم &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 آفتاب قشنگ افتاد روی مردمک چشمم بی اراده چشم هام رو بستم از جا بلند شد کل بدنم درد می کرد ولی دلم می خواست زود تر از این خونه نفرین شده برم بیرون .لباس هایم رو پوشیدم ،به اتاق پاشا سرک کشیدم نبود دلم شور زد نگرانش بودم خیلی می ترسیدم که بلایی سرش بیایید .دستی به شانه ام کشیده شد ترسیدم و با عجله برگشتم .نگاه بود کلا به این دختر باید گفت اجل معلق . -زنگ زد گفت خونه ی دوستشه ولی صداش خیلی گرفته بود انگار سرما خورده -نگفت کی میاد؟ -نه ..کجا می ری؟ -پیش سارا معطل نشدم پله ها رو پایین رفتم ،مامان نگاهی بهم کرد :کجا به سلامتی؟ -پیش سارا -امروز مامان کامیار می خواد بیاد سری تکان دادم باید به خاطر خانواده ام که شده به این وصلت راضی می شدم .با عجله از خونه خارج شدم چقدر راحت شدم هوای خونه سنگین بود ،بیرون صدای قار قار می اومد و هوای نیمه سرد پاییزی با برگ های خزان ... سارا نگاهی بهم کرد و سری تکان داد -الان همه چیز حل شد؟ -ولم کن تو رو خدا حوصله ندارم سارا هیچ چیز نگفت ،شال گردن آبی ام رو محکم کردم و مشغول خوردن نسکافه ام شدم .هوا رو به غروب بود ،سارا هم در سکوت نسکافه می خورد . -یه نگاه به خودت کردی؟ آیینه رو به سمتم گرفت ،نگاهی به خودم کردم راست می گفت شبیه عروس مرده بودم ،چه صفت خوبی بود برای این روزای من .نگاهی به میز بغلی کردم ،یه پسر بود که سنش به بیست و پنج می رسه نه پایین تر نه بالا تر ..تیپش ساده بود ولی مثلا پاشا به دل می چسبید یقه ی لباس سفید دیپلماتش از زیر بافت با سرتقی بیرون زده بود ،کاپشن نوک مدادی اش خیلی به بافت زیرش می آمد وشلوار مشکی کتونش هم یک رنگی به تیپ خاکستری اش داده بود ،کفش هاش معلوم نبود ،منم حوصله کنجکاوی نداشتم روی میز رو دیدم که بدونم سفارش چی بود مثل تیپش ساده چایی و نبات زعفرانی ،نگام نمی کرد گوشی ش رو روی میز گذاشته بود و آروم آروم بین صفحه دستش رو جابه جا می کرد ،شال و کلاهش رو که با ظرافت بافته شده بود برداشت و به سمت داخل کافه رفت حالا کفش هاش رو دیدم آل استار بود مشکی و سفید ،پیش خودم گفتم کفش آل استار و شلوار کتون؟ ! ولی هر چی بود تیپش رو قشنگ کرده بود .به سمت سارا برگشتم . -مامان کامیار امروز میاد -این سری فرار کنی احتمالا خونت مباح میشه -اوهوم -می خوای چی کار کنی ؟ -باهاش ازدواج کنم خودم هم از حرفم موهام سیخ شد ،خودم رو کنار کامیار تصور کردم ،چه زندگی نکبت باری !سارا اول متعجب نگام کرد بعد شونه ای بالا انداخت و گفت:من می رم حساب کنم حوصله کل کل نداشتم باشه ای گفتم و بی حوصله لیوان کاغذی نسکافه رو تکان تکان دادم شاید توی نسکافه دنبال فال قهوه بودم .پسر از کافه بیرون اومد بلند شدم پالتوی زیر زانو ام رو مرتب کردم شلوار لی گشادم سرما را راحت عبور می داد روسری پاییزه ام را مرتب کردم و بند کتونی سفیدم را بستم و شال و کلام رو مرتب کردم .مرد از خیابون رد می شد و من هر لحظه بیشتر تیپش رو می پاییدم .نگام رو تو خیابون چرخوندم و ماشینی رو دیدم که با تموم سرعت به سمتش می رفت. صدای ساییدن چرخ رو روی آسفالت شنیدم بی اراده چشم هام رو بستم... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 #رمان_نامزدشهادت ♥️ 🖍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد 🥀 #قسمت_د
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 💠 قرار ما بر بود، نه این شکل از ! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر را؟ گیج که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت. 💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. 💠 اما نه، شعار "" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم. از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. 💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود! از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم. 💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد. تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم... &ادامه دارد..... 🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌