eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
در کیفم روباز میکنم و دنبال کلید میگردم تقریبا تمام کیف رو زیر و رو کردم اما کلید رو پیدا نکردم. مطمئنم اینبار دیگه در  رو روم بازنمیکنن.به هر حال دلو به دریا میزنم.  ودستم رو روی زنگ میزارم و با ریتم مشخص شروع به زنگ زدن میکنم.تنها با شیرین زبونی میتونم  جونم رو از حمله ناگهانی مادرم در امان نگه دارم.صدای عصبی روناک باعث شد ناخوداگاه یک قدم عقب برم روناک ــ کیــــه ــ سلام بر آبجی خوشگل خودم... ــ تو باز کلید نبردی؟نه؟  ـــ راستشو بخوای نــه! ــ پس همونجا بمون تا یاد بگیری دفعه ی بعد کلید رو همراه خودت بیاری و بعد آیفون رو گذاشت.با لب ولوچه ی آویزون جلوی درایستادم.مردم خواهر دارن مام خیره سرمون خواهر داریم.مطمئن بودم تا ده بار دیگه هم که زنگ بزنم روناک در رو بازنمیکنه؛برای همین تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم.نگاهی به سر وته کوچه انداختم خداروشکر خلوت بود و پرنده هم پرنمیزد.پایین چادرم رو توی بغلم جمع کردم وروی زمین نیم خیز شدم.بلاخره به  هر سختی که بود قفل پایین درو بالاکشیدم و از سرجام بلند شدم.دستام رو تکوندم (ناز شصتت روشنا خانوم!) واردخونه شدم وبلند سلام کردم؛روناک باتعجب به سمت من برگشت.لبخندم روغلیظ تر از دفعه قبل کردم ــ رون من چطوره؟ روناک لبخند کجی زد و گفت ــ کسی که توکوچه نبود.. ــ نه خیــر خیالت تختِ تخت! سرش روبه علامتـ مثبت تکون دادو به سمت اتاقش رفت.توی دلم میگمـ اگه تو از من کوچیکتر بودی چنان بلایی به سرت می آوردم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند... با حرص نفسم رو بیرون میدم و دراتاقم روباز میکنم.به در ودیوار اتاقم خیره میشم که پر از عکس خواننده مورد علاقم «اسمشو نمیگم!» هست چند ماهی از چادری شدنم میگذره و من هنوز از این عکسا دل نکندم اما الان دیگه موقعشه!یاد یکی از سخنرانی هایی که شنیده بودم میفتم ــ اگه واقعا امام زمانو دوست داری خودتو امام زمانی کن!خونتو امام زمانی کن اتاقت رو امام زمانی کن! موبایلت رو امام زمانی کن!ماشینتو امام زمانی کن! نفس عمیقی میکشم چادرم رو درمیارم و به سمت پوستر بزرگی که از همه بیشتر دوستش داشتم میرم؛پَنس رو از روی پوستر میکنم.چشمهام رو میبندم ـ خدایا! این خوشگله!اما توخوشگلتریــ پوستر رو پاره میکنم و بعد ازاون به سراغ چندتا پوسترباقی مونده میرم؛تمام پوسترهارو پاره پاره میکنم و توی سطل زباله میندازم الان دیوارهای اتاقم سفیدِسفید هست.نفسی از سر آسودگی میکشم. موبایلم رو ازتو جیبم در میارم حالا نوبت این یکیه! تک تک عکسا و فیلم هاش رو پاک میکنم. سخته اما شدنی! به سمت کشو میزم میرم و عکس شهید باکری که روی یکی از بروشور ها بود رو برمیدارم. اون رو روی میز میزارم .یک مقوای بزرگ برمیدارم وپاستیل و رنگ هام رو هم همراش میارم.شروع میکنم به کشیدن خطوط چهره اش.درطول کشیدن نقاشی حتی یک لحظه ام لبخنداز روی لبهایم محو نمیشد........ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ تصمیم گرفتم حالا که دیگه با اسما و حسنا نیستم و جای ترسی برام باقی نمیمونه به جای تاکسی پیاده برم خونه.از نمایشگاه تا خونه هم راه زیادی نبود...شاید نیم ساعت پیاده روی که من الان برا سروسامون دادن فکرم شدیدا بهش احتیاج داشتم... رفتم تو پیاده رو شروع کردم به قدم زدن و غرق افکارم شدم... ❣❤️❣❤️❣ درست چهارسال پیش بود که برای اولین بار تو ایران میخواستم برم مدرسه...تازه از کانادا برگشته بودیم؛به خاطر مامانم؛آخه دوسال پیش همه خانوادمون چه پدری چه مادری اومده بودن ایران و مامان منم خیلی دلتنگ شده بود... پدرم اصالتا آمریکایی بود اما مادرم یه ایرانی مقیم خارج بود... چهره من به مادرم رفته بود برا همین خبری از چشمای رنگی و پوست خیلی سفید و صورت کک مکی نبود!یه چهره عادی...صورت گندمی و چشمایی شکلاتی.تنها جذابیت صورتم شاید بشه گفت مژه های بلندم بود! دبیرستان ثبت نام کردم... روز اول به خاطر لهجه ی ضایعی که داشتم تصمیم گرفته بودم با هیچ کس حرف نزنم مگر در صورت اضطرار! فارسی رو بلد بودم.خیلی خوبم بلد بودم ولی کانادا که بودیم خیلی کم پیش میومد فارسی صحبت کنیم.این بود که روزای اول خیلی لهجه داشتم ولی حالا بعد چهارسال لهجم کامل از بین رفته! کلاس بندی ها اعلام شد و رفتیم تو کلاسامون...جمعیت کلاس زیاد نبود و بچه ها هم خیلی خونگرم بودن و همه سریع باهم دوست شده بودن به جز من که گوشه ی کلاس نشسته بودم و خداروشکر میکردم که کسی کاری به کارم نداره!... زنگ اول ریاضی داشتیم.یه خانم نسبتا مسن اومد سرکلاس و بعداز معرفی خودش شروع کرد به حضور غیاب دانش آموزان...اسم هارو خوندوخوند تا رسید به من... بلند صدا زد:الینا...مکثی کرد و برگه رو به چشماش نزدیک کرد و بعد از چندثانیه سوالی پرسید:مالاکیان؟! همه بچه ها چشم شده بودن ببین این دختر به قول خودشون با این فامیل عجیب کیه تا اینکه دستای لرزون من از گوشه کلاس بالا رفت... معلمه پرسید:فامیلیتو درست گفتم؟! منم در جواب فقط سر تکون دادم... +خب خانمِ...ما..لا..کیان...اقلیت هستی؟ با صدایی که سعی میکردم لهجه نداشته باشه گفتم: _بــَ...بله... +یهودی؟! سری به نشانه منفی تکون دادم و گفتم: _مسیحی... معلمه هم سری تکون داد و هیچی نگف... اما تا آخر کلاس نگاه خیره ی بعضی هارو به جون خریدم... زنگ که خورد تقریبا نصف کلاس حمله ور شدن سمتم... منم انگار یادم رفته بود لهجه دارم خیلی راحت جواب سوالاشونو میدادم!اما هرازگاهی با لبخندی که بیخود رو لبای بعضیا بود میفهمیدم که دارم خیلی ضایع حرف میزنم!... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -بسه دیگه پناه باید بره به ماموریتش برسه پاشا با غیض نگاهش کرد و من زیر لب نفرین دیگه ای نثار محمد حسین و بابای بی غیرتم کردم . دستانم دوباره اسیر دستاش شد و من را برد ،چشانم به پاشا بود ای خدا لعنتت کنه بابا ای خدا لعنتت کنه محمد حسین .حس انتقام دوباره وجودم را بلعید. دستام دوباره کشیده شد ،تعادلم را چند بار از دست دادم از انباری بیرون اومدم نور افتاد روی مردمک چشمم ،چشم هایم را بی اراده بستم .به سمت همان عمارت بزرگ وسط باغ می بردم . جلو می کشدم و خیره می شد تو چشمام . -اگه حرف مفت بزنی سرتو و داداشتو می زارم لب باغچه و می برم اشکم روی صورت می چکه با عجله پاکش می کنم تا ضعفم را نبیند -چیه ترسیدی؟ - فعلا کسی که باید بترسه تویی منتظر جواب نماندم جلو رفتم در سفید را هل دادم و رسیدم به پارکت های قهوه ای راهروی کوتاه با لوستر اسپرتش را نگاه کردم و دستم رو کشیدم روی کاغذ دیواری های کرم . کنار راهرو آشپزخانه کوچیک و شیکی بود.خونه ای دوبله که هیچ اشتیاقی نداشتم طبقه بالایش را ببینم با پذیرایی بزرگی که دو مبل سلطنتی و راحتی رنگارنگ چیده بود .چند مرد نشسته بودند روی مبل های سلطنتی ، شوکت خانم هم در حال پذیرایی از مهمان ها بود .یک نگاه به چهره بی غیرتش کردم بی توجه به من وارد سالن شد ،نگاهم گره خورد به میز شامی که شوکت خانم چیده بود و جام های شراب ،حالم بهم خورد از وضعیتی که توش بودم ،دیس های غذا با شمع ها گرم نگه داشته می شد. با غرور و ناراحتی که مطمئن بودم مشخصه وارد سالن شدم به احترامم بلند شدن ،سلام بی صدایی کردم و تعارف هم نکردم که بنشینن وبلافاصله چشم غره ش رو دیدم .بعد از چند دقیقه نشستن .دست هام رو گره زده روی زانو هام گذاشتم عادت داشتم اینطوری بشینم ، می دونستم باز هم می خام وسیله ای برای پخش خرده ی مواد هاش بشم . از جلسه هاش بدم می اومد از خودش بیشتر ،از پدرم خیلی بیشتر ،پدری که کل جوانی م رو به خاطر چشم و هم چشمی تباه کرده بود ،یاد اون همه ذلیل شدن هام می افتم .ذلتی که به خاطر زن این مرد نشدن کشیدم .یک روز انتقامم رو از محمد حسین می گیرم ،نمی دونستم چقدر گذشته که شوکت خانم دعوت به شام کرد .روی صندلی نشستم همه ی فکر و ذکرم پی پاشا و وضعش بود حسابی کلافه شده بودم و چشم غره های کامیار هم هیچ تاثیری نداشت ،شوکت خانم میز را بررسی کرد و آروم کنارم اومد . -خانوم غذام خوب نشده؟ لبخند بی جانی زدم . -وای خانوم چقدر رنگتون پریده دستش رو کشیدم گوشش نزدیک دهانم بود آروم زمزمه کردم : شوکت خانم غذا مونده تو آشپز خونه -نه خانوم مگه غذا کمه ؟ -یه ظرف با چنگال و چاقو و مخلفاتش بیار چشمی گفت و رفت ،نگاهی به کامیار کردم حواسش نبود از نگاه های پر معنی آرمان بدم اومد نگاهم رو سریع دزدیدم و نگاهی به ظرف رو به رویم انداختم اصلا میل نداشتم ،شوکت خانم بشقاب را آورد طوری که کامیار و بقیه نبینند بشقاب پرم را به سمت شوکت خانم گرفتم متعجب نگاهی به ظرف کرد. -می دونی پاشا کجاست؟(این روهمانطور که غذا در ظرف تمیز می ریختم بهش گفتم) -بله خانم -اون غذا را ببر براش فقط کامیار نفهمه -چشم خانوم دوباره نگاهم گره خورد به کامیار که مشغول حرف زدن با بغل دستی ش بود .نمی دانم چرا خیره اش بودم یکی از نوچه هایش اومد و تو گوشش چیز هایی زمزمه کرد و من کم کم پریدن رنگش رو دیدم ، بی اراده به ترسش لبخند زدم بی آنکه بدانم چی شده. -پس شما چه غلطی می کنین؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 دو شب پیش که نرخ جدید اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمی کردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد. البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس می کردم امشب این جنگ جانم را می گیرد. همه راننده ها اتومبیل ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم می لرزیدم. 💠 میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس می کردم تخریبچی ها حتی با نگاه شان تهدیدم می کنند. باید چشمانم را می بستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت. وحشتزده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمی دید، در فضای تاریک و دودگرفته خیابان می چرخیدم تا بفهمم چه خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن هم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته بودم، در پیاده رو، مقابل شیشه های شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شده اند. 💠 افراد نقابدار بودند که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله می کردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است. از کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده می شد به نظر می رسید می خواسته راه را باز کند که امانش نداده اند. کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیاده روها خودشان را کنار کشیده و همه وحشتزده نظاره می کردند. 💠 به قدری به ماشین من نزدیک بودند که فریادهای شان قلبم را از جا می کَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا می چرخاندند و به سوی او حمله می کردند، جیغم در گلو خفه می شد. از وحشتی که به جانم افتاده بود، لب هایم می لرزید و با هر جیغ، بیشتر گریه ام می گرفت که ماشینم تکان سختی خورد. 💠 یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت او را با تمام قدرت با کمر به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمی دیدم و تنها جیغ می کشیدم. از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید... &ادامه دارد..... 🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌