eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_دوازدهم انق
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دستشو برد سمت روسری که از سرم در بیاره که دستمو گذاشتم رو سرمو با صدای لرزونی گفتم: _I'm sorry...l'm so sorry...but...but...I decided... I wanna be... (من متاسفم...من خیلی متاسفم...اما...اما...من تصمیم گرفتم...من میخوام...) بقیه حرفم با حس سوزش پوست صورتم و شنیدن جیغ مامانم حذف شد... بابام بالآخره زد... اون سیلی که منتظرش بودم رو خوردم و اونقدر محکم خوردم که پرت شدم رو زمین... رایان و عمو پریدن سمت بابا و گرفتنش...مامانم نشست رو مبل و زار زد و من... من ناباور هنوز کف سالن نشسته بودم... بابام من رو زد؟!...تک دخترشو؟!....تک فرزندشو؟! دستمو به سرامیکای خنک کف سالن تکیه دادم تا از جام بلند شم اما رمقی برام نمونده بود...نیم خیز شدم اما همین که خواستم بلند شم سرم گیج رفت و دوباره نشستم... کریستن و ماریا دویدن سمت من و کمکم کردن بلند شم... تکیمو دادم به کریستن و از جام پاشدم که بابام فریاد زد: +I will kill you...(میکشمت...) بعدم خواست دوباره بیاد سمتم که با جیغ مامان متوقف شد: +stop...stop...enough (بسه...بسه...کافیه) بابا سر جاش متوقف شد و عصبی و کلافه دستی لای موهاش کشید... مامان هم دوباره خودشو پرت کرد رو مبل و شروع کرد به زار زدن... عمه ها و خاله هام و زن عموم رفتن برا آروم کردن مامان و عمو هم اومد سمت بابا که هنوز وسط سالن واستاده بود و من....من هنوز بی رمق و ناباور به کریستن تکیه داده بودم...دیگه اشکم نمیریختم... حدس میزدم بابام بزنتم...حتی محکم تر از اینا ولی نه جلوی جمع...بابام تو کل عمرش نازکتر از گل به من تو جمع نمیگف...حتی وقتایی که برای تنبیه باهام قهر میکرد تو مهمونی باهام آشتی میشد و تو خونه دوباره قهر!... همیشه هم میگف هیچ وقت دوست ندارم غرور دخترم تو جمع شکسته بشه...میگف دوست ندارم دخترم یه وقت تو جمع سرافکنده بشه...اما حالا... نمیفهمم...اصلا نمیفهمم...ینی بابا انقدر رو دینش متعصبه؟!اونم دینی که مطمئنم هیچی ازش نمیدونه؟! بابا سالی یه بار اون هم به زور به کلیسا میرفت فقط برا اینکه مامانم هی بهش گیر نده که چرا نمیری کلیسا مرد،مگه تو کافری؟!... اصن بابا چرا با مسلمون شدن من مشکل داشت؟!... مگه مسلمونا چشون بود؟!... چرا بابا انقدر از همه مسلمونا بیزار بود؟!... اصلا نمیفهمم...!!! انقدر درگیر فکرای جورواجورم بودم که نفهمیدم کریستن کِی من رو نشونده بود روی دورترین مبل!... هیچ کس حرف خاصی نمیزد فقط صدای گریه های مامان بود و هر ازگاهی هم صدای خاله که به مامان سفارش آروم بودن میکرد... بعد از انداختن یه نگاه کلی به جمع دوباره ناخودآگاه سرم چرخید سمت رایان... بازم حواسش نبود سرشو انداخته بود پایین و موبایلشو تو دستش میچرخوند... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 مبهوت صحنه روبه روم شدم .سارا با صدای ماشین با عجله بیرون اومد .بدو بدو دویدم جمعیت رو کنار زدم و نگاهی به مرد روبه روم کردم بوی عطر تلخ مردانه اش با خون قاطی شده بود و یقه سفید دیپلماتش رو سرخ کرده بود . -زنگ زدی آمبولانس -آره ولی ترافیکه دیر میشه -راننده م فرار کرد رو به مرد ها کردم ،نگاهی به مرد کردم . -من ماشین دارم میشه بیارینش تو ماشینم؟ مردها جوابی ندادن ،با عجله کمک کردن که مرد رو بلند کنن،سارا کنارم ایستاد و با ترس به پسر جوون نگاه می کرد . -بیا با من بریم سارا که فضولیش گل کرده بود به سرعت قبول کرد. پام رو روی گاز گذاشتم با چنین سرعتی می رفتم که باورم نمی شد بتونم انقدر تند برم. -پناه ؟ -جانم -می میره -چرا؟ -آخه همینطور داره از سرش خون میره چیزی نگفتم خودم هم ترسیدم اگه می مرد؟ وای خدا خودت کمکش کن -بیچاره خانواده اش هم جوونه هم خوشگله دستی به آیینه کشیدم .چهره اش معلوم نبود فقط ته ریش هم رنگ ذغالش معلوم بود ،تفی به شانسم کردم و دستم رو روی فرمون محکم تر کردم. سارا منتظر حرفی نماند با عجله به سراغ پرستاری رفت خم شدم حالا چهره اش رو می دیدم راست می گفت ...پسر خوشگلی بود یاد حرف های پاشا افتادم سریع چشام رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم ...خودم رو روی صندلی ول کردم .سارا هم خودش رو کنارم ول کرد . -بیا براش حمد شفا بخونیم نمی دونستم چرا انقدر سارا نگرانش بود ،همان طور که خیره اش بودم حمد رو زیر لب هایم زمزمه کردم ،فکر نمی کردم سارا به این چیزا اعتقاد داشته باشه .روبه روم کیسه ای نقش بست سرم رو بالا آوردم ،پرستار بود -این وسایل مریضتونه خواستم بگم من همراهش نیستم ولی کنجکاویی یا فضولی نذاشت .کیسه رو گرفتم ،پرستار هم بی توجه به من رفت .با آرنجم ضربه ای به پهلوی سارا زدم ،سارا چشم هایش رو باز کرد با چشم به بسته اشاره کردم سوالی نگاهم کرد. -وسایل پسره اس -پناه کار زشتیه -بی خیال دستم رو توی کیسه کردم ،دوتا گوشی بود یکی دکمه ای و یکی لمسی ،هر دوتاشون داغون شده بودن ،گلس گوشی لمسیه کلا متلاشی شده بود ،بی خیالش شدم ،کارت شناسایش رو بیرون آوردم خوندم طوری که سارا هم بشنوه -سید محمد حسین ...فاطمی تبار ...متولد هشت ،نه ،شصت و نه مکث کردم ،بغض گلویم رو گرفت ،نگاهی به روبه رو کردم با خودم گفتم درست حدس نزده بودم بیست و چهار سالش بود. -سارا -هوم؟ -امروز تولد بیست و چهار سالگیشه انگار که داغ دلش تازه شه با غم نگاهم کرد ،همانطور از خط پایین اومدم . -نام پدر سید محمود ...درجه ... خشکم زد ،من جون یه پلیس رو نجات دادم کارت را سرجاش گذاشتم و بی خیال کارت شدم بجز اون کارت یه کارت سوخت بود و یه کارت ملی همین ..توی کیسه رو دیدم یه سوییچ بود و صد و پنجاه تومن پول .پرستار بی هوا صدام کرد ترسیدم و وسایل از دستم افتاد . -وای ببخشید ترسوندمتون -خواهش می کنم - شما چه نسبتی با ایشون دارین؟ خشکم زد حالا جواب این یکی رو چطوری می دادم نگاهی به سارا کردم شونه ای بالا داد یعنی به من چه خودت، خودت رو بدبخت کردی . -هان؟ -گفتم چه نسبتی با ایشون دارین؟ خواستم بگم برادرمه ولی گفتم خانواده اش گناه دارن الان منتظرن شاید براش تولد گرفته باشن -من فقط رسوندمش تا اینجا همین پرستار مشکوک نگاهی به کیسه کرد برای اینکه بهم تهمت نزنه سریع جواب دادم:دنبال یه نشونی می گشتم -اگه می گفتین همراهش نیستین خودمون نشونی پیدا می کردیم حرفی نزدم ،کیسه رو ازم گرفت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت ،کیسه رو چک کرد که چیزی کم نشده باشه ،همراهش رفتم ،وقتی وارد ایستگاه شد گفتم:گوشیش داغون شده هیچ نشونی ای هم نیس یعنی شماره ای ...اگه می خواین سیم کارتش رو بندازین تو گوشی من و به خانواده اش زنگ بزنین پرستار نگاهی پر از شک بهم کرد و پرستاری بغلیش به یقین رسوندش . -راس میگه دیگه الان کلی باید دنبال یه شماره بگردیم پرستار سیم کارت رو به سمتم گرفت خواستم بردارم که دستش رو بست با تعجب نگاهش کردم -وای اگه کاسه ای زیر نیم کاسه ات باشه.. 🌺🍂ادامه دارد... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 #رمان_نامزدشهادت ♥️ 🖍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد 🥀 #قسمت_د
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 💠 نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم. تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار می خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحت هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم می کرد. 💠 هنوز از تب و تاب درگیری با بچه ها، نفس نفس می زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت... ▫️▪️▫️ 💠 آن نفس نفس زدن ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا می آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد. انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می کردم. چهره اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می درخشید که دلم نمی آمد لحظه ای از تماشایش دست بردارم. 💠 ده سال پیش بر سر بازی کثیفی که عده از کشورم با عروسک گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را کشتند. در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می خوردم که از دستم رفت. 💠 مثل دیگران تقلّایی نمی کردم چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری با قمه او را زده بودند که می دانستم این نفس های آخرش خواهد بود و همین هم شد. زیرلب زمزمه ای کرد که نفهمیدم و مثل گُلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد. اینبار هم او را غریب گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده، مثل همه ها و بچه مذهبی هایی که ده سال پیش در جریانات ، غریبانه و مظلومانه شدند. 💠 آن سال من وقتی به خود آمدم و فهمیدم بازی خورده ام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود. من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت... &ادامه دارد..... 🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌