eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ میخرم... بعدم نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد: +پولشم با هم حساب میکنیم... نگاه کلی به جمع انداخت و گفت: +غذاتونو بخورید... انتظار داشتم چشمام از فرط تعجب از کاسه بزنه بیرون ولی این اتفاق نیفتاد و به جاش مطمئن بودم چشمام گردِ گرد شده! تو ذهنم هزار و یک سوال بود...مگه امیرحسین از ماجرا باخبر بود؟چرا یهو گف خودم میگیرم؟چرا انقدر با تحکم حرف زد که هیچ کس چیزی نگه؟و... دیشب تو راه برگشت به خونه محیا بار دیگه امیرحسین بهم اطمینان داد که امروز بلیط رو میگیره و من چقدر شرمنده شدم... امروز هم ساعت یازده اسما بهم پیام داد که امیرحسین بلیط رو برا چهار روز دیگه گرفته وقتی هم اعتراض کردم چرا انقدر دیر در جوابم گف برا اینکه ما خودمون سه روز دیگه میریم،بزار خودمون برسیم بعد تو بیا... ناچار قبول کردم...فقط موندم چیجوری چهار روز دیگه سربار محیا اینا باشم!!! خداروشکر پدر محیا ماموریته و خونه نیس!!! بعد از کلی فکر کردن بالاخره تصمیم گرفتم قبل از رفتنم یه هدیه برا محیا اینا بخرم به پاس زحمات این چند روز!!! 🍃 بالاخره رسید... روزی که به شدت ازش ترس داشتم رسید... امروز دارم از این شهر میرم...نمیدونم برا چه مدت...ولی هرچی هست فکر نکنم مدت کمی باشه!!! باورم نمیشه تو این چهار پنج روز یک نفر هم از اعضای خانوادم بهم زنگ نزدن!!! غرور خودم هم این اجازرو بهم نمیداد که خودم زنگ بزنم... قراره دو ساعت دیگه برم ترمینال... دلم خیلی گرفته...حتی اون زمان که از کانادا می اومدیم ایران هم این حال رو نداشتم... شاید به خاطر اینه که نصف خاطرات خوب من اینجا و تو این شهر و کشور رخ داده... خاطرات خوبی که تو نصف بیشتری از اونها رایان هم هست... ولی الان دارم همه ی اون خاطرات و ول میکنم و میرم... میرم که دیگه بهشون فکر نکنم... همشونو فراموش میکنم... 🍃 با تکون های دست خانومی که بغل دستم نشسته بود از خواب بیدار شدم... خانومی پاشدی بالاخره؟رسیدیم شیراز... لبخندی زدم و تشکر کردم که بیدارم کرده... باورم نمیشد رسیدم شیراز! تمام طول راه ه‍رازگاهی فکر میکردم شاید ایناهمش یه خواب باشه!...الان مامان زنگ میزنه میگه باباتو راضی کردم برگرد...ولی زهی خیال باطل!من واقعا یک طرد شده بودم! حالم اصلا خوب نبود... هه کِی خوب بود؟!پنج روزه شدم همین...یه مُرده متحرک! از اتوبوس پیاده شدم و اول نگاهی به ساعت کردم ده صبح بود...بعد نگاهی به اطرافم کردم که همون لحظه اسما و حسنا رو دیدم که برام دست تکون میدن... 👈توےِ هَر گوشہ این شَهر دارم از عِشــــ❤ــــق تو یادی.. با ایستادن اتوبوس تهران شیراز هر سه نفر چشم شدند تا الینا را پیدا کنند... با پیدا شدن الینا صدای امیر حسین بلند شد: +اوناهاش اومدش... و با دست به سمتی اشاره کرد... اسما و حسنا به سمتی که امیرحسین اشاره کرد نگاه کردند و از سر شوق جیغ کوتاهی کشیدند و امیرحسین در دل به ذوق و تفکر کودکانه آنها خندید.از دیشب که پدر و مادرشان قبول کرده بودند که الینا در واحد بالایی ساختمان خودشان زندگی کند در پوست خود نمیگنجیدند. بعد از اینکه الینا هم آن دو رادید هر دو خواهر به سمت الینا پرواز کردند!!!... امیرحسین با کمی تامل به سمت اتوبوس راه افتاد.خواست به سمت الینا بره و سلامی بکنه که با دیدن الینا در بغل اسما با آن شانه های لرزان متوجه شد الینا در حال گریه است و الآن زمان مناسبی برای رخ نشان دادن نیست؛پس برای اینکه کمکی هم کرده باشد به سمت بارها رفت و دنبال چمدان الینا گشت... با وجود تیکت هایی که روی همه ی چمدان ها نصب بود به راحتی توانست چمدان الینا مالاکیان را پیدا کند... بعد از پیدا کردن چمدان بادمجانی رنگ به سمت دخترها حرکت کرد.الینا که تازه متوجه حضور امیرحسین شده بود شروع به سلام و احوالپرسی کرد و ایندفعه برعکس تمام دفعات قبل که زل میزد به چشمان امیرحسین،فقط به زمین خیره شده بود و امیرحسین چقدر از این تغییراتی که روز به روز در رفتار الینا به وجود میومد خشنود بود.خشنودیِ که خودش هم دلیلش رو نمیدونست! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 شوکت خانم تنها امید من بود ،مثل مادرم رفتار می کرد ،در تنهایی هام هیچی برام کم نمی ذاشت ،پاشا هم مدام زنگ می زد و حالم رو می پرسید ،راستش رو بخواین انگار داشتم کم کم به کامیار علاقه مند می شدم ،انگار کور سوی امیدی درست جایی میان قفسه سینه جا باز می کرد و من هم جلوش رو نمی گرفتم .جونم براتون بگه مربا های شوکت خانم حرف نداره مخصوص مربای توت فرنگیش .مربا رو جلوم گذاشت ،تشکری کردم بهم خیره شد شاید دنبال اون دختر گوشت تلخ می گشت . -خواهش می کنم عزیز دلم به جای مادرم قربون صدقه می رفت ،به جای بابا نازم رو می کشید و به جای کامیار نبودش را تامین می کرد یه زن بود به جای همه مثل زیور خانم ،که مثل مادرم عاشقش بودم بی حد و اندازه .صدای زنگ بلند شد ،رو کرد بهم گفت :بفرما خان دادشت زنگ زد . بلند میشم و به سمت تلفن می رم ،همانطور که مزه مربای توت فرنگی و نون سنگ تازه رو می بلعیدم گوشی رو برداشتم . -بله؟ -سلام خوبی پناه؟ کامیار بود نمی دونم چرا استرس گرفتم و نوک دست هام یخ زد شاید چون نمی تونستم این موقعیت رو باور کنم ،شاید فکر می کردم اینجا خونه ی باباست و شوکت خانوم زیور خانومه و این مرد غریبه هم اولین باره که زنگ می زنه، حس دختر چموشی رو داشتم که برای کنجکاوی مشتی از سیبیل دخترونش رو برداشته و از ترس اینکه لو بره جلوی باباش داره قربون صدقه اش میره .نمی دونم ربطش به وضع من چی بود ولی هرچه که بود و نبود می ترسیدم . -الو -بله -گفتم خوبی؟ -آره خوبم -قراره امروز یه بسته بیاد ،پستچی که آورد تحویل بگیر -آهان باشه قطع کرد و این اولین مکالمه عاشقانه نو عروس و داماد بود ،اصلا این رابطه گاهی بینش محبت و عشق موج مکزیکی میره .اولین تلفن رو بدون خدافظی قطع کرد ،خب شاید شارژ ش تموم شده و قرار بود مثل مجنون از پشت تلفن ناز من لیلی رو بکشه .وای دختر تو چقدر احمقی مگه شارژ تلفن ثابت هم تموم میشه؟ آره شاید قبضش رو نپرداخته خط مسدود شده یا شاید هم پای منشی اش گیر کرده به سیم تلفنو در اومده و کامیارم کلی سرش داد زده ،یعنی منشی اش زنه؟ هر چی باشه نمی خوام بلایی که سر جانان اومد سر منم بیاد .اصلا بیاد بهتر اون وقت طلاق می گیری می ری سر خونه زندگیت ولی نه برم بشینم ور دل بابام که چی بشه؟ دیونه ام ؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay