eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ همون لحظه حسنا هم وارد آشپزخونه شد و من سوالی که از اول تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم: _حسنا؟این خونه مال خودتونه؟ینی مگه شما تهران زندکی نمیکردین؟پس چرا... حرفمو قطع کرد و خودش ادامه داد: +مگه نمیدونی خانواده پدری من شیرازین...به خاطر همین رفت و آمدهای ما به شیراز زیاده از طرفی اکثر انتقالی ها یا ماموریت هایی که به بابام میدن هم شیرازه برا همین این خونه رو خریدیم.این خونه ای هم که میبینی... با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد: +برا این خریدیم چون امیرحسین شیرازو از تهران بیشتر دوس داره و گفته میخوام اینجا زندگی کنم... سری تکون دادم و زیر لب گفتم: _آهان... بعد از این حرف دستمو گرفت و گفت: +بیا بریم اتاقارم یه نگاهی بکن تا بعد هرچی کم و کثریه لیست کنیم بخریم... دستمو کشیدم و محکم گفتم: _بخریم نه!بخری!ینی خودم میخرم...شما به اندازه کافی من رو مدیون خودتون کردین...بعدم به نظر من اینجا هیچ کم و کثری نداره... سری تکون داد و در جواب حرفام هیچی نگف... میدونستم درک میکنه و چقدر ممنونش بودم... انتهای سالن دوتا اتاق خواب قرار داشت اولی که خالی بود و فقط یه کمد دیواری داشت با یه فرش کوچیک... وارد اتاق دومی شدیم که دیدیم اسما و امیرحسین در حال نصب تخت هستن... اسما با دیدن ما خطاب به من گفت: +بیا الینا اینم تخت فقط تشک و اینا... با خونسردی گفتم: _مشکلی نیس میریم میخرم!!! +ینی عاشق جمله بندیتم،میرییییم...میخرررم...خب فدای خودکفاییت بشم خودت برووو...بخخخر...ما رو سننه! اونشب رو خونه دوقلوها خوابیدم چون هنوز امکانات خونم به حد اعلا نرسیده بود... فردای اونروز هم با اسما و حسنا رفتیم بازار و من با یه مقدار پولی که تو حسابم داشتم تشک و یه سری وسایل لازم و ضروری خریدم... خرید مواد غذایی رو هم گذاشتم برا بعد،دلم نمیخواست جلوی اسما و حسنا خرید کنم...آخه پول زیادی برام نمونده بود!فکر کنم تا آخر هفته باید طلاهامو هم بفروشم... بعد از دوروز موندن تو خونه دوقلوها بالاخره روز سه شنبه تونستم برم خونه خودم... تو اون دوروز علاوه بر عصر ها که میرفتیم خرید صبح تا ظهرم خونه رو تمیز میکردیم... سه شنبه صبح بالاخره با وسایلای خودم وارد خونه شدم... حس میکردیم بالاخره بعد از تقریبا دوهفته دارم ذره ای آرامش رو حس میکنم... خانواده ی رادمهر واقعا مهربون و خونگرمن و آدم خیلی راحت میتونه باهاشون اخت بشه... اونروز بعد از وارد شدن به خونه تصمیم گرفتم اول از همه برم مواد غذایی و یه روزنامه بخرم برا پیدا کردن کار... قرار بود آقای رادمهر هر ماه با توجه به حقوقی که میگیرم مقداری اجاره ازم بگیره... 🍃 سه روز تمام در به در دنبال کار گشتم ولی بازم هیچی که هیچی... به چندتا کانون زبان هم سر زدم ولی گفتن چون هیچ مدرک تحصیلی دارم قبولم نمیکنن... تو این سه روز حتی فرصت نکردم لباسا و وسایلامو بچینم هنوز همشون تو چمدونن... تنها کار مفیدی که انجام دادم فروش طلاهاو لپ تاپم بوده که پول آنچنانی هم ازش حاصل نشد! به کل از پیدا کردن کار ناامید شده بودم که بالاخره تو یه بوتیک لباس فروشی کار پیدا کردم و قرار شد فردای اون روز برم به بوتیک برا آشنایی و امضای قرارداد... بعد از اینکه خیالم از بابت کار راحت شد بالاخره بعد از سه روز تصمیم گرفتم سروسامونی به وسایلام بدم... بسم اللهی گفتم و شروع کردم. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 دست هام رو توی جیبم می زارم .هوا سرد بود خیلی سرد .نگام می خوره به گربه ای که از سرما مرده بود .بی اراده جلوش میشم و نگاهی به مرگش می کنم .کل وجودم تلخ میشه از مرگ غمگین گربه ی رو به روم ،بی اراده لباس رو بیشتر به خودم می چسبونم ،شاید می ترسم منم به سرنوشت اون مبتلا بشم . نگام رو ازش گرفتم و خشک شدم به تصویر روبه روم ،باورم نمی شد.کامیار جلو اومد ،خیلی جلو !اونقدر جلو که چشام رو بستم .دستش رو جلو آورد .فکر می کردم الانه که رد انگشتای یوقور مردونه اش روی صورتم بشینه .ولی جای اون دست های مردانه اش لای دست های ظریف زنانه ام نقش بست .قدم هایی که بر می داشت باعث شد مجبور شم همراهش برم .قدم به قدمش راه افتادم .خیابون انقلاب رو نگاه می کنم که پر از عاشق و معشوق بود .همراه کامیار می رم بدون اونکه بدونم چه قصدی دارد. -قرار بود بری دانشگاه کاملا جدی پرسید ،حتی یه قطره هم از غرورش کم نشد ،نمی دونستم چی بگم ،می ترسیدم عصبانی بشه . -خب بهتر که رفتی ،بریم یکم باهم بگردیم تعجب کردم ،تعجب که هیچی شاخ در آوردم اولین بار بود که کامیار رو مهربون می دیدم ،این کوه یخ رو اولین باره که با این کلمات می بینم ،سر خودم نهیب زدم حالا مثلا چی گفته؟ بهت بگه دوستت دارم چی کار می کنی؟ -از خیابون انقلاب خیلی شنیدم ولی تا حالا ندیده بودم می رسیم به چهارراه و به رد های سفید کف خیابون خیره می شم به مردمک قرمز رنگی که توی چراغ عابر پیاده چارراه گیر افتاده بود و روز کسل کننده خودش رو طی می کرد یه زمانی جاش رو به سبز می داد و گاهی می رسید به جای اولش اونم بدبخت بود و خودش نمی دونست . -چرا ساکتی ؟ کیفت رو بده من سنگینه کیف رو گرفت ،دوربینم خاست .دوربینم بهش دادم .از خیابون رد شدیم .قفل دست هاش رو سفت تر کرد. -حالا چی سفارش دادی؟ -قهوه تلخ -حالا چرا تلخ ؟ -همینطوری 🍁 ‏به یاد اولین بیت از کتابِ خواجه افتادم شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد //۲۱》بهمن صباغ‌زاده 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay