eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سی_دوم میخر
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از ناهار و جمع کردن ظروف به درخواست اسما و حسنا رفتم تو سالن و روی یکی از مبل های چرم قرمز رنگ نشستم و سرم رو انداختم پایین همه تو سالن نشسته بودن همین منو کمی معذب کرده بود! منتظر بودم بفهمم چرا همه دور هم جمع شدیم که آقای رادمهر یا همون پدر دوقلوها شروع به صحبت کرد: _خب الینا جان،ما همه تقریبا از اتفاقاتی که تو رو به شیراز کشونده با خبریم،نمیخوام خیلی برات سخنرانی کنم برا همین میرم یک راست سر اصل مطلب...میدونم که دنبال کار و خونه میگردی،در رابطه با کار که...خب نمیدونم چی کار میتونی بکنی ولی در رابطه با خونه...به اینجا که رسید مکثی کرد و نگاهش رو یکبار رو کل جمع چرخوندو ادامه داد: +طبقه ی بالای همین ساختمون یه واحد خالی وجود داره که مال خودمونه،در واقع... با دست به امیرحسین اشاره کرد و ادامه داد: +مال این شازده پسره!ما دیشب خیلی فکر کردیم.ما خودمون خیلی به این خونه نیاز نداریم.در واقع الآن اصلا نیاز نداریم.این خونه برا وقتیه که امیرحسین از خر شیطون پایین بیاد و یه عروس بیاره تو این خانواده... صدای اعتراض امیرحسین بلند شد: +عههه بابا...شما که... دست آقای رادمهر به نشانه سکوت بالا اومد و امیرحسین هم ناچار سکوت کرد... بعد خودش ادامه داد: +خلاصه که این خونه فعلا متعلق به شماست!... از لحن حرف زدنش و این فعلا فعلا هایی که می گف معلوم بود دل نمیسوزونه برام فقط داره کمک میکنه ولی من اینو هم نمیخواستم... میترسیدم زیر بار منت کسی برم!ترجیح میدادم مستقل باشم...سعی کردم خیلی مودبانه جواب بدم: _no...thanks... من...من خودم پول دارم و مطمئنم میتونم امیرحسین هم با همون مقدار حرص و عصبانیت جواب داد: Well,you wrong because that's my house and you had to talk to me(خب،اشتباه کردی چون اون خونه منه و تو باید با من حرف میزدی) اسما با قیافه گیجی گفت: +ای بابا چی میگین خب یه جوری بگین ماهم بفهمیم! یکم به حرف امیرحسین فکر کردم راس میگف اشتباه از من بود!اون خونه امیرحسینه! ولی من کسی نبودم که معذرتخواهی کنم...بالاخره اونم مقصر بود که پرید بین حرف من و پدرش! سری به نشونه ی اینکه چیزی نیس برا اسما تکون دادم و سرمو انداختم پایین. 🍃 یک ساعت بعد،بعد از اینکه مهناز خانوم خوب ازم پذیرایی کرد و کلی شرمندم کرد دوقلو ها و امیرحسین بلند شدن تا بریم واحد طبقه بالا رو ببینیم... فکر میکردم واحدی که میگفتن طبقه اول خونه باشه ولی وقتی سوار آسانسور شدیم و امیرحسین دکمه ی دو رو فشار داد فهمیدم طبقه دومه... آسانسور که متوقف شد اول امیرحسین پیاده شد و بعد من و دوقلوها... در چوبی شکل خونه سمت راست قرار داشت... امیرحسین در رو با کلیدی که داشت باز کردو با کفش وارد شد... همینطور که داشتم وارد میشدم به این فکر میکردم چرا امیرحسین با کفش وارد شد که وقتی به داخل خونه رسیدم جواب سوالمو گرفتم... وارد که میشدی یه راهرو کوتاه روبروت بود که کفش سرامیکی بود و فوق العاده کثیف!!! از راهرو که میگذشتی سمت راستت آشپزخونه بود و سمت چپت سالن... کف سالن یه فرش قدیمی پهن شده بود برا همین دیگه کفشامونو در آوردیم... داخل سالن به جز همون فرش و یه کاناپه سفید رنگ و دو تا مبل راحتی یک نفره به رنگ های سفید و زرشکی و یه میز شیشه ای گرد با پایه ی سفیدچیز دیگه ای وجود نداشت... البته بماند که روی هر چیزی یک وجب خاک وجود داشت!!! برگشتم و به آشپزخونه نگاه کردم.چیز خاصی توش نبود... یک یخچال و یک گاز و دو تا صندلی چوبی دو طرف اپن... همینطور که داشتم وارد آشپزخونه میشدم که به کابینت ها هم سرک بکشم صدای اسما رو هم میشنیدم که توضیح میداد: +ببخشید که خونه یه مقدار زیادی خالیه ها!آخه میدونی همونجور که بابا گف ما اصلا از این خونه استفاده نمیکنیم... برگشتم سمتش و نگاش کردم که ادامه داد: +آخه میدونی فعلا خونه رو گذاشتیم برا زن داداشم!!! بعدم چشمکی زد و خندید... از رفتارش و مخصوصا چشم غره ای که امیرحسین بهش رفت خندم گرفت... با خنده سری تکون دادم و پشتمو بهش کردم تا دوباره برم سروقت کابینتا... اکثرا خالی بودن یا فقط یکی دوتا کاسه بشقاب داخلشون بود... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ همون لحظه حسنا هم وارد آشپزخونه شد و من سوالی که از اول تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم: _حسنا؟این خونه مال خودتونه؟ینی مگه شما تهران زندکی نمیکردین؟پس چرا... حرفمو قطع کرد و خودش ادامه داد: +مگه نمیدونی خانواده پدری من شیرازین...به خاطر همین رفت و آمدهای ما به شیراز زیاده از طرفی اکثر انتقالی ها یا ماموریت هایی که به بابام میدن هم شیرازه برا همین این خونه رو خریدیم.این خونه ای هم که میبینی... با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد: +برا این خریدیم چون امیرحسین شیرازو از تهران بیشتر دوس داره و گفته میخوام اینجا زندگی کنم... سری تکون دادم و زیر لب گفتم: _آهان... بعد از این حرف دستمو گرفت و گفت: +بیا بریم اتاقارم یه نگاهی بکن تا بعد هرچی کم و کثریه لیست کنیم بخریم... دستمو کشیدم و محکم گفتم: _بخریم نه!بخری!ینی خودم میخرم...شما به اندازه کافی من رو مدیون خودتون کردین...بعدم به نظر من اینجا هیچ کم و کثری نداره... سری تکون داد و در جواب حرفام هیچی نگف... میدونستم درک میکنه و چقدر ممنونش بودم... انتهای سالن دوتا اتاق خواب قرار داشت اولی که خالی بود و فقط یه کمد دیواری داشت با یه فرش کوچیک... وارد اتاق دومی شدیم که دیدیم اسما و امیرحسین در حال نصب تخت هستن... اسما با دیدن ما خطاب به من گفت: +بیا الینا اینم تخت فقط تشک و اینا... با خونسردی گفتم: _مشکلی نیس میریم میخرم!!! +ینی عاشق جمله بندیتم،میرییییم...میخرررم...خب فدای خودکفاییت بشم خودت برووو...بخخخر...ما رو سننه! اونشب رو خونه دوقلوها خوابیدم چون هنوز امکانات خونم به حد اعلا نرسیده بود... فردای اونروز هم با اسما و حسنا رفتیم بازار و من با یه مقدار پولی که تو حسابم داشتم تشک و یه سری وسایل لازم و ضروری خریدم... خرید مواد غذایی رو هم گذاشتم برا بعد،دلم نمیخواست جلوی اسما و حسنا خرید کنم...آخه پول زیادی برام نمونده بود!فکر کنم تا آخر هفته باید طلاهامو هم بفروشم... بعد از دوروز موندن تو خونه دوقلوها بالاخره روز سه شنبه تونستم برم خونه خودم... تو اون دوروز علاوه بر عصر ها که میرفتیم خرید صبح تا ظهرم خونه رو تمیز میکردیم... سه شنبه صبح بالاخره با وسایلای خودم وارد خونه شدم... حس میکردیم بالاخره بعد از تقریبا دوهفته دارم ذره ای آرامش رو حس میکنم... خانواده ی رادمهر واقعا مهربون و خونگرمن و آدم خیلی راحت میتونه باهاشون اخت بشه... اونروز بعد از وارد شدن به خونه تصمیم گرفتم اول از همه برم مواد غذایی و یه روزنامه بخرم برا پیدا کردن کار... قرار بود آقای رادمهر هر ماه با توجه به حقوقی که میگیرم مقداری اجاره ازم بگیره... 🍃 سه روز تمام در به در دنبال کار گشتم ولی بازم هیچی که هیچی... به چندتا کانون زبان هم سر زدم ولی گفتن چون هیچ مدرک تحصیلی دارم قبولم نمیکنن... تو این سه روز حتی فرصت نکردم لباسا و وسایلامو بچینم هنوز همشون تو چمدونن... تنها کار مفیدی که انجام دادم فروش طلاهاو لپ تاپم بوده که پول آنچنانی هم ازش حاصل نشد! به کل از پیدا کردن کار ناامید شده بودم که بالاخره تو یه بوتیک لباس فروشی کار پیدا کردم و قرار شد فردای اون روز برم به بوتیک برا آشنایی و امضای قرارداد... بعد از اینکه خیالم از بابت کار راحت شد بالاخره بعد از سه روز تصمیم گرفتم سروسامونی به وسایلام بدم... بسم اللهی گفتم و شروع کردم. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 با ترس محل رو می پایید انگار که منتظر باشه یکی از آسمون نازل بشه و بگیردش .با عجله رفت و من در سکوت کوچه تنها صدای قار قار کلاغ ها رو می شنیدم ،نمی فهمیدم قار قارشون یعنی چی یا حتی این حضورشون خوشم یومن است یا نه ،فقط آزادانه نفس کشیدم و دستم رو تو جیب پالتوی شتریم کرد ،بسته رو برداشتم و به سمت خونه روانه شدم.نمی دونم شوکت خانم واقعا فضول بود یا من مهربانیش رو به پای فضولی می زاشتم .که باید درباره همه چیز توضیح می دادم .دوباره گوشی توی دستم به لرزش در اومد و دوباره شماره ناشناسی که انقدر زنگ زده بود که دیگه حفظ ،حفظ شده بودم .اه بلند گفتم گوشی رو پرت کردم .شوکت خانوم که اعصاب خط خطیم رو دید بی خیال شد .از پله ها بالا رفتم دلم فقط جرعه ای آرامش می خواست همین .روی تخت غلت خوردم و آروم همانطور که صورتم اون طرف بود .بهش گفتم :کامیار سیم کارت داری به من بدی؟ -می خوای چی کار ؟ -خب ...راستش ....یکی مزاحمم شده -کی؟ -حالا یکی -گفتم کی؟ -یکی از دوستام -دوستات مزاحمه؟ -آره نمی دونستم از این حس نگرانی اش خوشم بیاد یا کلافه شم .ساکت شد ،پتو رو بالا کشید و دیگه هیچ چیزی نگفت و من بی خیال بلند شدم و نگاهی به چراغ هایی که در شهر سو سو می زد خیره شدم ،یعنی در این شهر چند تا پناه هست ؟چند تا دختر بخت برگشته مثل من الان تو این شهر اشک می ریزن ،چند نفر مثل من نمی دونن به مردی که حالا محرمشونه عشق بورزن یا نه ؟ اصلا مرد کناریشون رو چی بنامن؟ مرد زندگیم،عشقم،آرزوم،دلبرم یا عامل بدبختیم ،ازت بدم میاد یا ...؟ دلم گرفت .پنجره رو باز کردم وآرامش شهر رو که آبرو داری می کرد رو بلعیدم . -بیا بخواب دیگه -کامیار -هان -میشه فردا برم دانشگاه -برو باور نمی کردم قبول کنه دلیش رو نمی دونستم ولی باورم نمی کردم ،سری تکون دادم و تو رخت خواب خزیدم تا بلکه کمی خواب آرومم کنه . فرصتِ عشق، مهم نیست اگر کم باشد لیک حَوّای کسی باش که «آدَم» باشد... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay