رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سی_ام _من ت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_یکم
با تعجب گفتم:
_برا چی؟!
+خب ببین مردا خیلی راحت و از طریق چشم گول میخورن،با دیدن زیبایی های یه زن ممکنه...ممکنه دل و ایمونشون رو به باد بدن...
با حالت حق به جانبی گفتم:
_خب بِدَن!مگه بَده؟!
لبخند شیطونی زد و من تازه فهمیدم چی گفتم!!!سرمو انداختم پایین که خجالت بکشم!
با دیدن حالت من قهقه ای زد و گفت:
+خبالا...نمیخواد رنگارنگ بشی!...
لحنشو کمی جدی تر کرد و گفت:
خیل وقتا این از به باد رفتن دل و ایمان عشق نیس!هوسه!ینی دو روز دیگه طرف با دیدن دو تا چشم خوشکلتر از تو دوباره دل و ایمان نداشتشو به یکی دیگه میبازه!...الینا؟!اینو همیشه یادت باشه یه مرد هیچ وقت نباید فقط عاشق زیبایی های ظاهری تو بشه...عاشق واقعی...مرد واقعی کسیه که ظاهر و باطن تورو باهم بخواد...
لبخندی زد و گفت:
+میفهمی چی میگم؟!
در جواب سوالش فقط تونستم با حالت متفکر سرمو تکون بدم...
🍃
در حال خوردن غذا بودیم که حسنا گفت:
+الینا فردا ساعت نه صبح بیا سر خیابونِ ــــ تا از اونجا بریم برا خرید بلیط...
متعجب پرسیدم:
_بلیط؟بلیط براچی؟
بعد انگار خودم یادم اومده باشه گفتم:
_آهاان...شیرازو میگی...ولی من که با هواپیما نمیام...هواپیما خرجش زیاد میشه...بلیط اتوبوس میخوام...
اسما خواست اعتراضی بکنه که حسنا گف:
+حق با الیناست...بلیط هواپیما خرجش زیاده...
اینبار دیگه صدای معترض اسما بلند شد که همرا به چشم غره ای به حسنا می گفت:
_ینی چی؟خرجش زیاده که زیاده!مگه ما مُردیم؟خب پولشو...
نزاشتم حرفشو کامل کنه...نمی خواستم کامل کنه...اونا حق ترحم نداشتن...
با صدی نسبتا بلندی گفتم:
_من خودم پول دارم...
اسما با لحن دلجویانه ای گفت:
+میدونم الی جونم...من منظورم این نبود که...خب...
کلافه شده بودم.چطور باید میفهموندم من ترحم نمیخوام؟!
خواستم برا خلاصی از ایبن وضعیت چیزی بگم که امیرحسین با صدایی که تحکم درش موج میزد گف:
+فردا صبح خودم یه بلیط اتوبوس برا شیراز با...
حرفمو قطع کرد و گفت:
+میدونم پول داری ولی تو یه دختر تنهایی نمیتونی که هر جایی خونه اجاره کنی!پس محض رضای خدا لج بازی نکن و بیا همین بالا پیش خودمون...
سعی کردم عاقلانه فکر کنم...حق با آقای رادمهر بود...من که نمیتونستم هرجایی خونه اجاره کنم...ولی خب نمیتونستمم همینطوری برم خونه مردم پس گفتم:
_I have condition(من شرط دارم)
انگار که متوجه حرفم شده بود چون با تعجب پرسید:
+چه شرطی؟
_هر ماه مقداری اجاره پرداخت کنم...
آقای رادمهر نگاهی کلی به جمع انداخت و گفت:
+ولی آخه...
نزاشتم ادامه بده دستمو بالا آوردم و گفتم:
_please(لطفا)
آقای رادمهر کف دست راستشو به صورتش کشید و خواست چیزی بگه که امیرحسین گف:
+باشه.قبوله!
به اون چه؟!با حرصی مشهود گفتم:
_I didn't talk to you!!!
(من با شما حرف نزدم)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_یکم
در رو باز کرد و وارد خونه شدم ،خونه قشنگی بود خیلی قشنگ و بزرگ کفش پارکت بود ،پنجره هاش بزرگ بود و تمام قد ،خونه ی خیلی بزرگی بود کناره پنجره آشپزخونه ی کوچیکی بود کنار پنجره ،چند گل چیده شده بود احتمالا سلیقه جانان بود .فکر جانان خوره ذهنم شد یاد مکالمه مون افتادم ازم خواهش کرد که کمکش کنم و من گفتم که اگه وارد این زندگی نشوم بابام می کشتم .از پله های وسط خونه بالا رفتم .این تنها دوبلکس برجی بود که کامیار زندگی می کرد .نوکرش جلو اومد.
-وای سلام خانوم خوبین خوش اومدین بفرمائید صبحونه آماده اس ،اسم منم شوکته
-میل ندارم
شوقش فرو کش شد ،شاید هم زیر لب گوش تلخی گفته باشه که نشنیدم. از پله ها بالا رفتم .کفشامم در آورده بود که کامیار گفت لازم نیست و با کمی سرزنش گفته بودم که دوست ندارم کسی با کفش بیاد تو خونمون .کامیارم بی حرف کفش هاشو در آورده بود .لباس عروس رو در آوردم و لباس راحتی تنم کردم اونم از چمدون گوشه اتاق که بازش نکرده بودم ،احتمالا شوکت خانومم باز نکرده بود. نگاهی به خودم کردم آرایشم رو پاک کرده بودم و ناخون ها مصنوعی ها مو کنده بودم .پاشا دیشب کلی برای پیدا کردن دستمال مرطوب گشته بود و آخر سرهم از داروخونه گرفته بود .حالا موهای ویب شده مانده بود که نیاز به شست و شو داشت که کامیار جلوم وایستاد بی حوصله نگاش کردم.
-دوست داشتم شب اول کنارم باشی
-میشه بعدا حرف بزنیم
-نه
-کامیار
-خیلی حرفا هس که باید بهم بزنه
-خیلی حرفام تو باید بزنی
-مثلن؟
-جانان کیه ؟
شوکه شد و دستش ول شد سعی کرد به خودش مسلط باشه ،از کنار دستش بیرون رفتم رو کرد بهم خدایی هم خوب مسلط شد اگه کسی اینطوری مچم رو می گرفت خودم رو می باختم .
-کی بهت گفت؟
-مهمه؟
-نه
-پس چی میگی؟
-پس بخاطر این دیشب نیومدی؟
-آره
-جانان فقط
-جانان فقط چی ؟
-من از اون طلاق گرفتم
-ولی اون ازم خواست از زندگیش بیام بیرون
لو دادم که از کی شنیدم ولی منم سعی کردم به خودم مسلط باشم مثل خودش.
-پس جانان گفته
-آره
-پناه رابطه منو جانان به کل تموم شده حالا تو زن منی
مهم نبود اصلا چرا باید بحث رو ادامه می دادم ؟ مگه من مثلا دخترای معمولی عروس شدم که حالا گله کنم هر دختر دیگه ای جای من بود همون دیشب طلاق می گرفت ولی هیچ کس جای من نبود ...هیچ کس
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣