🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_دوم
الینا که به نسبت لحن امیر نرم تر شده بود گفت:
-نمیتونم برم استراحت کنم.نه تا وقتی که نگرانم.
+من قول میدم شما از فردا سر کار جدید مشغول به کارید...حالا میشه برید استراحت کنید؟!
خودش از خداش بود بره استراحت کنه.برای همین سری تکان داد و به داخل رفت در حالی که تمام فکرش این بود
《چرا امیرحسین انقدر اصرار به استراحت داره؟!!》
تو سرش به دنبال جواب گشت و فقط به این جواب رسید:
《خودش مقصر مریض شدنم بود》...
👈باراݧ ڪمے آهسٺہ ٺر اینجا ڪسے در خانہ نیسٺـــ
مڹ هسٺم و ٺنهایے و دردی ڪہ نامش زندگيست...👉
🍃راوی
الینا بعد از رسیدن به طبقه خودش از خدا خواسته بدون تعویض مانتو و شلوارش و با وجود ضعف شدیدی که از گرسنگی داشت زیر پتو خزید و به ثانیه نکشید خوابش برد.
امیرحسین به محض اینکه مطمئن شد الینا به طبقه بالا رفته گوشی موبایلشو در آورد و امروز رو برای خودش مرخصی رد کرد.
به خودش و به الینا قول داده بود که امروز یه کار خوب برا الینا پیدا کنه.گندی بود که خودش زده بود و حالا هم باید درستش میکرد.
اول از همه با چندتا از دوستاش برای کار ترجمه صحبت کرد.هرکدوم اول که فهمیدن طرف مقابل نصف عمرش آمریکا بوده کلی استقبال کردن ولی وقتی امیرحسین در برابر سوالشون اقرار میکرد که الینا فقط دیپلم داره بعد از کلی عذر خواهی به امیرحسین میفهموندن که نمیتونن فردی مثل الینارو بپذرین!
وقت نماز ظهر شده بود و امیر کماکان بی هدف تو خیابونای
شلوغ شیراز می گشت...
نزدیکای شاهچراغ بود که از رادیو صدای اذان بلند شد.
🍃
بعد از خوندن نمازش بلند شد و رفت سمت ضریح.
خیلی وقت بود که دلش زیارت کشیده بود...
خیلی حرفا برای گفتن داشت...
حرفایی که به هیچ کس نمیتونست بگه...
با دلی پر به ضریح رسید و شروع به راز و نیاز کرد.
متوجه زمان در حال گذر نبود...
فقط حرف میزد و راز و نیاز میکرد...
ازجوانه ی ریشه زده در دلش گفت و از شاهچراغ کمک خواست تا از دل الینا هم بتواند با خبر شود...
با بی میلی از ضریح دل کند و رفت تا جایی دو رکعت نماز زیارت بخواند.
بعد از نماز در حال خروج بود که صدایی از پشت مخاطب قرارش داد:
+امیرحسین؟!
متعجب کمی سرش را چرخاند و با دیدن دوست قدیمی اش لبخند بزرگی زد و با ناباوری و شادمانی گفت:
_ایلیا؟!؟!
ایلیا با عجله از بین جمعیت رد شد و به سمت امیرحسین اومد و به محض اینکه به امیرحسین رسید همدیگر رو در آغوش گرفتن
چند ثانیه ای در آغوش همدیگر بودن که امیر چند بار با دست به پشت ایلیا زد و خودش رو عقب کشید.
هردو با دقت همدیگر رو برانداز میکردن که ایلیا گفت:
+چقدر عوض شدی پسر؟!نشناختمت با شک صدات زدم.
امیر خنده ی مردانه از سر داد و گفت:
_ولی ماشالا تو هیچ تغییری نکردی.هنوز همون بچه خرخون سال چهارمی!!!
هردو بلند خندیدن و همدیگه رو به سمت در خروجی هدایت کردن.
به صحن که رسیدن شروع کردن به حرف زدن:
+امیر چه خبرا؟!تو کجا اینجا کجا؟!شما مگه تهران نبودین؟!
_چرا بودیم.ولی بابا منتقل شد شیراز دیگه ماهم مجبوری اومدیم.تو چه خبر؟!مگه درست تموم نشده؟!چرا برنگشتی تهران؟!
+منم دوسالیه که درسم تموم شده تا پارسال تهران بودم اما کاری گیرم نیومد اومدم شیراز تا یه کاری راه بندازم.
_خب کاریم گیرت اومد؟!
ایلیا پوزخند مسخره ای زد و گفت:
+به...داداشتو دس کم گرفتیا!معلوم که گیرم اومده.ینی گیرانداختمش...
امیر خواست از چگونگی کار ایلیا بپرسه که خود ایلیا توضیح داد:
+راستش با کلی خواهش و دادن تعهد و غیره و ذالک بابام راضی شد یه پول کوچیکی بهم بده خودمم با گرفتن چندتا وام تونستم بالاخره یه هایپر کوچیک تاسیس کنم.البته هنوز خیلی مشکل داریم...
_مشکل؟!چه مشکلی پسر تو که گل کاشتی!!!
+نه بابا هنوز خیلی کار داره فروشگاه.هنوز چندنفر رو برای بخش مواد غذایی نیاز داریم.
با شنیدن این حرف جرقه های امید در قلب امیر روشن شد...
با خوشحالی که توانایی پنهان کردنش را نداشت پرسید:
_ینی نیاز به فروشنده داری؟!
ایلیا کمی لبهایش را جمع کرد و گفت:
+اممم...فروشنده که نه!منظورم یکیه که مثلا تو بخش مواد غذایی تبلیغ محصولی رو بکنه یااا چمیدونم به سوال مشتریا جواب بده و ...چمیدونم از این کارا دیگه...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_دوم
چند ماه بعد
هوای بیرون از زندان،نا آشنا بود ،بهار به تمام درخت ها رسیده بود به تک تک شاخه هاش ،بوی خوش برگ تازه دماغم رو نوازش می کرد .روسریم رو مرتب می کنم .پاشا جلو میاد ،نگاهی به ابروی شکسته اش می کنم ،دستی به ابروش می کشم ،لبخندی میزنه:شاهکارته دیگه
-حقته
دستاش رو بالا میبره به نشونه تسلیم:خیل خب تسلیم
اشاره ای به موتور میکنه .از وقتی من رو برده بود خونه بابا بی ام و رو ازش گرفته بود .ملکا شاهداش رو آورده بود ،دلم با محمد حسین و پاشا صاف شده بود ، شایدم چاره ای نداشتم تنها کسی که تو دنیا داشتم پاشا بود و تنها کسی که تمام این مدت به پام وایستاده بود محمد حسین بود .شهر رو نگاه میکنم ،با اومدن بهار جون گرفته بود و تونسته بود رو پاش وایسته ،سرم رو تکیه می دم به پشت پاشا و دستم رو دور کمرش محکم تر میکنم ،تنها پشت و پناهم پاشا بود .کوچه ها آشنا میشه یهو سیخ میشینم :کجا میریم؟
هیچ چیز نمیگه ،حتی یه کلوم ،من این کوچه ها رو میشناختم ،کل این درخت چنارا حالم رو بد می کرد ،کل این فضا یادم نمیره چطور از این کوچه ها رد شدم .
-کجا میری؟
-خونه
-وایستا
واینستاد ،همینطور رفت ،گاز داد بی توجه به جلز و ولزم .
-گفتم وایستا مگر نه خودم رو پرت میکنم پایین می دونی که دیونه ام
این بار وایستاد سری از موتور پیاده شدم و راهی شدم ،موتور رو روی زمین گذاشت .مچ دستم رو گرفت ،هیچ کس تو کوچه نبود تنها صدایی که میومد صدای بلبل های سر خوش خیابون بود .
-دلم تازه داشت باهات صاف میشد پاشا
-گوش بده
-گوش نمیدم
-یه لحظه
مصمم گفت طوری که بلبل ها یه لحظه از آواز خوندن ایستادن .
-مامانه ،هر چی باشه ،مادره اینو بفهم پناه تو که خودت تجربه کردی
یه لحظه دوباره یاد ارمغانم افتادم چرا این غم بزرگ رو برام یاد آوری کرد؟
-چشم دیدن بابا رو نداری باشه ولی اون مادره باید چی کار میکرد؟
-با،بابا حرف میزد
-فکر می کنی نگفته؟
-می تونست دخترش رو سیاه بخت نکنه نمی تونست؟
-کدوم مادری اینو میخواد ؟
-مادر من و تو
-خیلی بی انصافی ،نگاه میگه تمام این مدت داشته گریه می کرده
-گریه کردنش چه کمکی به من کرد؟
-خیلی کینه ای پناه
مردی که اومده بود آشغالش رو تو سطل بندازه نگاهی بهمان کرد ،بعد بدون حرف رفت ،تنها کسی که تو کوچه بود حالا رفته بود .
-بیا کینه ها رو بزار کنار یه بار به دیدن مامانت بیا ...
-بابا چی؟
-بابام پشیمونه
-این دیگه دروغه
-پناه بیا به خاطر من
دو دل به سمت سر خیابون رفتم ،خوشحالیش رو فهمیدم ،به سمت موتور رفت ،موتور رو برداشت و به سمت من حرکت کرد ،خدایا چرا منو انقدر رام این مرد کردی ،اگه پاشا میگفت :بمیر ،میردم
بقیه راه رو پیاده رفتم ،نگاهی به در سفید کردم و پیچک های دورش و یک چراغ کلاسیک کنار در زنگ رو زدم ! پاشا جلوی در موتورش رو گذاشت .
-بیا
-میدونی که بابا از من خوشش نمیاد
کل وجودم یهو تلخ شد ،دلم براش سوخت این حرف رو زد و با غم سرش رو پایین گرفت ،می دونستم چقدر دلش برای مامان و نگاه و حتی بابا تنگ شده .
-بدون تو نمیرم
-پناه برو
-گفتم که بدون تو نمیرم
-بابا دوباره عصبانی میشه
-بیا دیگه
بی حرف جلو اومد و همراهش وارد خونه شدم ،نگاهی به باغچه کردم چقدر توش خاطره داشتیم .مامان در رو باز کرد ،با عجله به سمتم اومد .بغلم کرد ولی من عین مجسمه نگاش کردم .نگاه نبود دانشگاه بود ،منم الان باید دانشگاه میبودم ولی نبودم .زیور خانوم جلو اومد یاد شوکت خانوم بخیر ،شوکت خانومی که حالا می دونستم اسمش نجمه اس و پلیسه زن ! اصلا بهش نمی خورد ،شاید به در و دیوار خونه شک می کردم ولی به شوکت خانوم نه ! مامان دعوت کرد به یه عصرونه و بعد به سمت پاشا رفت .وارد عمارت بهروز خان میلانی شدم
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣