🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_هشتم
فرداش الینا از صبح زود حاضر و آماده در سالن نشسته بود و منتظر امیرحسین بود تا بیاد و باهم برن سرکار جدید الینا.
حالش نسبت به دوروز قبل بهتر بود و این بهتری رو مدیون لطف خواهرانه ی دوقلو ها و دلسوزی مادرانه ی مهرناز خانم بود...
بالاخره ساعت هفت و نیم زنگ در به صدا در اومد.
الینا با سرعت رفت طرف در و بازش کرد و قامت امیرحسین رو در کت قهوه ای تک با شلوار کتون و پیرهن کرمی دید.
در دلش اعتراف کرد که واقعا امیرحسین خوش تیپه...
البته به خوش تیپی رایان...!!!
امیرحسین بعد ار دادن جواب سلام الینا پرسید:
+بهترید ان شاالله؟!
_بله...بریم؟!
اونقدر ناگهانی و تند پرسید بریم که انگار واقعا میترسید کار از دستش بره.
امیرحسین مهربون لبخندی زد و گفت:
+اگه به نظر من باشه که میگم نه...بزاریم وقتی شما خوب خوب شدین ولی اگه مطمینید خوبید...چاره ای نیس...بریم...
الینا لبخند متشکرانه ای زد و سری تکون داد و گفت:
_let's go(بریم)
امیر قدمی به عقب برداشت و رفت سمت آسانسور.الینا هم بعد از قفل کردن در با امیر هم قدم شد...
یک ساعتی از ورودشان به مجتمع سینا میگذشت...
ایلیا با روی باز از حضور الینا استقبال کرد و تمام کارهای پذیرشش رو انجام داد.
بعدهم به سمت فروش محصولات آرایشی هدایتش کرد و گفت اینجا میشه محل کار شما.
الینا اول مخالفت کرد.خیلی از این بخش خوشش نمیومد...
امیرحسین هم چندان راضی نبود و وقتی مخالفتش رو با پرسیدن اینکه جای دیگه ای نیس اعلام کرد ایلیا گفت:
+دیروز تعداد زیادی آدم استخدام شدن و همه جا تقریبا کامله جز اینجا.
بعد هم با خنده افزود:
+اینجا معمولا بخش مورد علاقه ی خانم هاست!!!
اما الینا جز اون معمول خانم ها نبود!!!
حتی زمانی که مسیحی بود و بی قید و بند از آرایش زیاد دل خوشی نداشت و همیشه میگف زنایی که خیلی آرایش میکنن اعتماد به نفس کمی دارن.
اما به هر حال در حال حاضر کاچی بعض هیچی بود!!!
بعد از دادن همه ی توضیح ها ایلیا رو به الینا گف اگر بخواد امروز رو میتونه مزخصی بگیره چون مشتری زیادی نیس.
اما الینا بر خلاف موافقت امیرحسین با پیشنهاد ایلیا مخالف کرد و گفت از همین امروز کارش رو شروع میکنه...
تا ساعت دو بیکار نشسته بود تو بخش خودش و هیچ خبری هم نبود.فقط با چندتا از دخترای دیگر بخش ها آشنا شده بود.
ساعت دو از تو بلندگوی سالن پیجش کردن به اطلاعات.
با دیدن امیرحسین در بخش اطلاعات تعجب کرد و وقتی علت پرسید امیر به سادگی شونه ای بالا انداخت و گفت:
+گفتم راه طولانیه.ترافیکم زیاده.بیام دنبالتون..
_ولی ساعت کاری من چهار تموم میشه...
+ایلیا گفته مشکلی نیس...
_آخه...
+ای بابا...الینا خانوم...
تشریف بیارین دیگه...
الینا به ناچار قبول کرد و با امیرحسین همراه شد.
شب دوقلوها خونه ی الینا بودن.البته نه برای شام.
تو این چند ماه به طور کامل از زندگی الینا باخبر بودن و فهمیده بودن خیلی شبا شام الینا نون پنیره...
اونم کم فقط برای خودش نه برای مهمون اضافه!!!
الینا کامل در رابطه با کارش برا دوقلو ها توضیح داد.حرفاش که تموم شد حسنا با قاطعیت گفت:
+الینا اینجا دیگه حماقت های قبلتو تکرار نمیکنیا!
الینا گنگ نگاهش کرد که ادامه داد:
+خبری از حلقه و غیره نباید باشه...هرکی هرچی پرسید درست جواب بده...تو کار بدی نکردی که از دیگران پنهونش میکنی...طرز تفکر خانوادت غلطه...
ساعت سه و نیم بود.حوصلش سر رفته بود.از صبح تا حالا فقط چهارتا مشتری داشت.بی حوصله و بی هدف در حال بالا و پایین کردن جدول تنظیمات گوشیش بود که از بلندگو پیج شد...
خسته بود...
روز خیلی سختی رو در پیش گذاشته بود...
دعوای اساسی با مدیر شرکت و خراب کردن یه پروژه ساده و دستور خرید مامان همه و همه دست به هم داده بودن که خستش کنن...
ساعت سه بود.چشماشو چند دقیقه ای روی هم گذاشته بود تا شاید خستگی از تنش در بره...
دلش یه اتفاق جدید میخواس...
یه چیزی که به وجد بیارتش...
هیجانزدش کنه...
ینی میشد؟!...
صدای زنگ گوشیش دوباره رو اعصابش خط کشید...
با حرص بدون باز کردن چشماش جواب گوشیو داد:
_بله؟!
+سلام پسرم...
پووفی کشید.بازهم مادرش.دهمین بار بود که امروز زنگ میزد و درخواست خرید رنگ مو داشت!!!
کلافه جواب داد:
_سلام مامان...چشم میخرم خب؟دیگه زنگ نزن.
و قطع کرد...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_هشتم
نگاهی به صفحه گوشی میندازم :پناه سر مامان رو گرم کن
زیر لب غری میزنم : مگه مامان بچه دو ساله ست سرش رو گرم کنم وارد راهرو میشم .
-آدرس رو فرستاد؟
-نه هنوز بیا بریم یه چیزی بخور رنگت پریده.
- نمیخورم
مامان آخه چرا الکی نگرانی دستش شکسته چیز مهمی نیست
- از دیشب تا حالا چرا زنگ نزد؟
- گوشیش خاموش بود دیگه دیدی
- چرا؟
-لابد شارژ تمام شده
- شارژرنداشت؟
-چرا خب جدیدا شرکتم اجازه نمی ده گوشی هاشو رو روشن بزارن
- حالت خوبه ؟پناه؟
نگاه به طرف مامان میاد: شارژ پاشا دست منه -دست تو چیکار میکنه ؟
شارژرم خراب شده گفت من میرم برات درست کنم
مامان بالاخره یکی از خشمش کم شد و این نشانه خوبی بود از پله ها پایین رفت. روی مبل نشست و دوباره بغض شروع به جوشیدن کرد باورم نمیشد مامان یه روزی به خاطر ما گریه کنه -من از دست شما چیکار کنم داشتم سکته میکردم نمیگین من قلبم میاد توی دهنم؟
زیور خانم جلو میره و کنار مامان میشینه :خانوم جون چرا انقدر غصه میخوری؟ آقاپاشا نمیخواسته الکی نگرانت کنه
-الان نگران نشدم؟
گوشی توی دستم احساس خفگی می کرد و ولی اگه فشارش نمیدادم از اضطراب می مردم ، همیشه وقتی اضطراب می گرفتم هر چیزی که نزدیکم بود رو فشار میداد .صدای ویبره ش باعث میشه نگاهی به صفحه بکنم مامان سوالی نگاه میکنه
-کی بود؟
- تا ۲۰ دقیقه دیگه راه بیفتین بعدشم یه پیام تبلیغاتی میفرسته که مجبور نشم دروغ بگم
بی اراده لبخندی میزنم ولی با دیدن نگاه ها سعی می کنم خودم رو جمع کنم
-کی بود ؟
-پیامتبلیغاتی
- به پیام تبلیغات خندیدی ؟
-خیلی مسخره بود
به سمت نگاه برگشت نگاه که انگار منتظر بود گفت: من میرم آماده شم
به سمت اتاقش میرم که پاش گیر میکنه ،مامان با عصبانیت میگه:تو هم یه کاری کن دست وپات بشکنه خب
نگاه که همیشه حاضر جواب بود،این بار با دیدن شرایط بحرانی ساکت میشه و ادامه راش رو میره .یاد بچگی های خودم و پاشا افتادم که خیلی شر و شلوغ بودم به مرحمت آماده شدن نگاه بیست دقیقه هم میگذره .مامان سرسام آور میراند ،جلوی بیمارستان ترمز میکنه .بیمارستان خودش بود اشاره ای به نگهبان میکنه که ماشین رو توی پارکینگ بزاره ،نفهمیدم بهش برخورد یا نه ولی اگه من بودم بهم بر می خورد .نگاهی به پرستار میکنه ،پرستار با انرژی سلامی می کنه ولی مامان نگران می پرسه: پسرم کجاست؟
-پسرتون؟
-پاشا میلانی
-پاشا میلانی پسر شماست؟
بعد از ادامه حرفش منصرف میشه و آدرس اتاق در دانه ی بهنوش خانوم رو میده .
مامان در رو باز کرد ،نگاهی به پاشا کرد جلو رفت ،صدای تق تق کفش های پاشنه بلند مامان تنها صدای توی اتاق شیش متری پاشا بود .جلو می رود ،روی صندلی کنار تخت میشینه ،دستی به صورت پاشا میکشه ،پاشا خواب بود .
-پاشا
مامان انگار تمام اضطرابش رو فراموش کرده باشه .پتوی سفید روی پاشا رو مرتب میکنه .
-پاشا
چشم هاش رو باز کرد،چشم های بی جانش رو دوخت به چشم های مضطرب مامان ،سعی کرد بشینه ولی نتوانست.
-معلوم هست کجایی؟
دیگه جونی نداشت،فقط خیره ماند به چهره ی مامان.
-بزار ببینم دکترت کیه،چرا ننوشتن دکترت کیه؟
پاشا بی توجه پتو رو روی خودش کشید ،چرا آنقدر بی خیاله؟ شایدم واقعا جای نگرانی نیس.
-چی شده؟نمی خوای روزه سکوتت رو بشکنی؟
-هیچی مادرم ،استخون کتفم شکسته
-برا استخوان کتف انقدر رنگ آدم میپره؟پایین چشم گود میفته؟ ببینم پاشا من پوست صورتم مخملیه یا دم دارم؟
پاشا همینطور به مامان نگاه می کنه ،نمی دونست چی بگه.
-جواب منو بده
پاشا به زحمت بلند شد ،نگاه تمام این مدت فقط به پاشا نگاه می کرد ،چقدر ساکت شده بود .
-هیچی کتفم شکسته
-عه چقدر باهوشی
پاشا با عجز نگاهی به مامان بهنوش انداخت،به دادش می رسم .
-مامان ولش کن دیگه بزار استراحت کنه
-خیل خب استراحت کن اینجا یکی پیدا میشه به من بگه چه خبره دیگه
پاشا بی خیال به روبه رو نگاه میکنه .پرستاری وارد اتاق شیش متری پاشا میشه وبه جدال خاموش خانواده خاتمه میده.
-خوب هستین دکتر نجاتی؟
-خیل ممنون بهاره جون
-اتفاقا دلمون براتون تنگ شده بود
-لطف دارین
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣