eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_ششم اسم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ حسنا با دیدن قیافه ی مغموم الینا پی به درد درونش برد و گفت: +الی؟!چی شده مگه؟!مگه شما دیشب نرفتین مهمونی پس چرا اخراجت کرد؟! الینا و بغضش شروع به تعریف ماجرا کردن... بعد از تموم شدن حرفاش حسنا دستمالی به الینای گریه کرده داد و گفت: +فداسرت.کار که تموم نشده.میگردی یکی دیگه پیدا میکنی.. اسما هم سری یه نشونه تایید تکان داد و گفت: +آره بابا!کار ریخته...باید بری دنبالش...ایشالا حالت که بهتر شد میری دنبال کار... الینا زهرخندی به هردو ی اونا زد و هیچی نگف. هیچ کس نمیتونس غم الینارو درک کنه!الینایی که کل سرمایه ی زندگیش درحال حاضر یه تراول پنجا تومنی بود!!! با شنیده شدن صدای زنگ حسنا از جا بلند شد و به سمت در رفت. چادری روی سرش انداخت و در رو باز کرد. با دیدن امیرحسین یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: +به به داداشی گلم!شرمنده تعارفت نمیکنما!ورود آقایان ممنوعه!!!! _زبون نریز بچه بیا این سوپو مامان داد گفت بدمت بدی الینا خانوم... حسنا با لحن کشداری گف: +چشششششم...امر دیگه؟! _نه...آهان چرا.راسی مامان گف بپرسم ببینم اگه حال الینا خانم خوبه که هیچی اگه خوب نیس بگم مامان بیاد اینجا. حسنا تای ابروشو داد بالا و با چشمای تگ شده و شیطون پرسید: +مامان گف حال الی رو بپرسی یا مثلا یکی از اعضای بدنت گفت بپرسی...مثل مثلا قلبی...دلی...کلیه ای... امیر با چشمای گرد شده و عصبانی تشر زد: _حسنا!!! +باشه باشه تسلیم مِسدِر مِسِنجِرلطف بفرمایید به مامان بگید الینا حالش خوبه ربع ساعت هم هست که بیدارشده.لازم شد خبرشون میکنیم. امیر نفس راحتی از درون کشید ولی به روی خودش نیاورد و با گفتن خیلی خب به طبقه پایین رفت... فردای اونروز هرچی دوقلو ها اصرار کردن که به دانشگاه نرن و پیش الینا بمونن الینا زیر بار نرفت و قبول نکرد.ادعا میکرد حالش خیلی بهتر شده.برای همین دخترا قبول کردن و صبح ساعت هشت راهی دانشگاه شدن. الینا با اینکه قول استراحت کردن به دوستاش داده بود راضی نشد و به محض اینکه از رفتن دوقلو ها مطمئن شد به قصد پیدا کردن کار شال و کلاه کرد. در حال پوشیدن چادرش بود که زنگ در به صدا اومد.مثل آدمایی که کار خطایی انجام داده باشن هول شد و استرس گرفت.اما حالتش با دیدن امیرحسین از تو چشمی در تغییر کرد.نمیدونس چه حسی داره.متنفر که نبود هیچ تازه کمی هم ممنون بود.چون خودش هم از دست خانم علوی به عاصی شده بود.شاید بهتر بود اسم حسش رو بزاره عصبانیت یا کمی دلخوری... در رو باز کرد و کاملا خشک و رسمی سلام کرد. امیرحسین سر به زیر جواب سلام داد و بعدش با شک و تردید پرسید: +جایی میرفتید؟! الینا بی حوصله جواب داد: _yes.If you let me...(بله.اگر بهم اجازه بدین) +خواهش میکنم.بفرمایید فقط...اممم...در رابطه با کار...باید بگم که جورش کردم براتون... الینا با چشمای گرد شده گفت: _واقعا؟!؟ +بله بله...من که گفتم جورش میکنم... _کجا؟!چجوری؟!چه کاری هست حالا؟! +یه فروشگاه بزرگ تو خیابون زند.صاحبش دوست خودمه.برا بخش مواد غذایی نیاز به فروشنده یا یه همچین چیزی دارن...گفت شما بری تا ببینن شرایط چطوره و اینا...البته من راجب همه شرایطتون بهش گفتم...کم و بیش...اونم قبول کرده... الینا که با شنیدن این اخبار تمام حس حرص و عصبانیتش فروکش کرده بود با ذوق گفت: _اینکه عاااااالیه...خب... به سرفه افتاد...بعد از سرفه ادامه داد: _ببخشید...خب بریم...من که آمادم...آدرس بدین من میرم...گفتین کجا؟!زن؟!... +زندد...اممم راستش خیابون زند یکم از اینجا دوره...ولی شما اصلا نگران نباشین من خودم میرسونمتون...فوقش صبحا یکم زودتر از خونه میام بیرون... الینا شرمگین و متشکر سر به زیر انداخت و گفت: _نه ممنون...فقط اگه همین امروز...منو برسونین که راهو یاد بگیرم ممنون میشم... +نه دیگه امروز که نمیشه...ایشالا از فردا پس فردا... الینا متعجب سر بالا آورد و گفت: _چرا؟! +چون شما هنوز خوب نشدین!!!... _اما من... +نه دیگه...بحث نکنید لطفا...خدافظ... بعدم در برابر چشمای متعجب الینا سوار آسانسور شد!!! اونروز الینا کامل در خونه سپری کرد و تمام مدت در دلش از محبت های برادرانه ی امیر ممنون بود.با خود فکر میکرد شاید حتی بتوان گفت امیر از کریستن هم بهتر است... چقدر دلش برای کریستن و آغوش پر مهر برادرانه اش تنگ شده بود... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 وارد خونه میشم ،کفش هامو در میارم و دمپایی هام رو می پوشم .مامان مضطرب با تلفن دور خونه می گشت .می دونستم دلیل نگرانی و اضطرابش چیه،زیور خانوم هم مضطرب به من نگاه می کند و سلامی می کند . -چی شده مامان؟ -پاشا هنوز برنگشته -مادر من پاشا یه پسر بچه ی دو سه ساله نیست که بیست و شش سالشه دیگه می دونه داره چی کار میکنه ،گونی برنجم نیست مه بزنن زیر بغلشون ببرنش -منم مادرم خب نگران میشم کلافه پله ها رو بالا می رم ،دستگیره در رو پایین می دم ،اتاق پاشا بود! چقدر اتاقش مثل خودش آرام بخش بود ،روی تختش می شینم ،گوشیم رو در میارم اگه سید مجبورم نمی کرد برگردم تا خود صبح بالا سرش میشستم .شماره سید رو می گیرم،گوشی رو کنار گوشم می گیرم . -بله صدای بمش باعث میشه به خودم بیام ،انگار اصلا حواسم نبود زنگ زدم و باید حرفم رو بزنم . -بله؟ -سلام -سلام شما ؟ -میلانی هستم -خوب هستید؟ -ممنون ...پاشا بهوش اومده؟ -بله -میشه گوشی رو بدین بهش ؟ -بله صدا های قدمش توی گوشم پخش میشه ،از اتاق پاشا بیرون میام و به اتاق خودم پناه می برم و صدای ضعیف و ناله گونه اش تمام تارهای قالی قلبم رو می شکافد . -سلام داداش گلم ،پاشا جونم خوبی؟ سعی می کنم آروم حرف بزنم و از هیجانات سر و تهش بزنم که مامان چیزی نفهمه . -داداش گلم؟پاشا جونم؟ -خوبی؟ -خوبم نگران نباش -چطوری نگران نباشم؟ تیر خوردی ها الکی نیست که -آروم پناه یع وقت مامان میشنوه صداتو -آخرش که چی بلخره که باید بهش بگی -فعلا وقتش نیست -پاشا -جانم -درد نداری که؟ -خب بلخره یکم درد دارم تو نگران نباش -مامان خیلی نگرانته صدایی از پشت میخکوبم می کند ،تکونی نمی خورم ،پاشا بی جون سعی داشت آرومم کنه،گوشی رو از دستم می گیره و کنار گوش خودش میزاره و من می بینم که مامان بهنوش از نگرانی آخر سر اشکش در میاد .اگر چه زحمت می کشید تا حرف بزنه ولی می شنیدم چی میگه -فعلا تو آروم باش پناه،چیزی نیست،نمی دونم این چند روز که بستریم چی به مامان بگم که نگران نشه ،بلخره می فهمه دکتر گفته که دستم باید تو گچ باشه -پاشا -دیگه صداش نمیاد ولی صدای مامان به شدت می لرزید واشک روی صورتش سرسره بازی می کرد ،درسته مادر نشده بودم و غنچه ام پرپر شده بود ولی می دونستم مادر بودن چه دردی است ،آدم گرگ بیابون باشه مادر نباشه . -تو کجایی؟ -مامان نگران نباش -گفتم کجایی؟ -بیمارستان -کدوم بیمارستان -می خواین چی کار؟ -گفتم کدوم بیمارستانی؟ -مامان الان بدونین چه کمکی بهتون میکنه ؟ الان که نمیزارن بیای دیدنم -گفتم آدرس اون بیمارستان لعنتی رو بده پاشا برای مدت طولانی ساکت شد و بعد از چند دقیقه گفت اس ام اس میدم به پناه یعنی واقعا میخواست آدرس بیمارستان رو بده؟ گوشی رو سمتم گرفت،عصبانی خیره شد بهم:تو تا الان می دونستی و به ما نگفتی؟ ساکت نگاهش کردم -تلفن پاشا خاموش بود تو از کجا می دونستی؟ -زنگ زدم به دوستش -شماره دوستش رو از کجا پیدا کردی؟ -خب اون زنگ زد بهم گفت پاشا بیمارستانه نگاه که تازه وارد اتاق که نه کاروانسرا شده بود هیمی کشید و گفت:پاشا بیمارستانه؟ -من می رم آماده شم آدرس رو فرستاد میاری اتاقم فهمیدی؟ -چشم 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay