eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ شماره رو از الینا گرفته بودتا در مواقع اضطرار برادرانه کمکش کنه!!! با چندبار بالا و پایین کردن لیست مخاطبین بالاخره نام الینا مالاکیان رو پیدا کرد.انگشتش رو روی اسم کشید و منتظر برقراری تماس شد.چند دقیقه ای صبر کرد اما کسی از اونور خط پاسخ گو نبود. قطع کرد و دوباره زنگ زد... پنج بار زنگ زد و کسی جواب نداد... چندبار دیگه با مشت به جون زنگ و در افتاد ولی بی فایده بود... نمیدونس چرا دلش انقدر شور میزنه... فکر کرد شاید الینا طبقه پایین باشه... با عجله به سمت پله رفت و وقتی به اولین پله رسید با کف دست به پیشونیش زد و همونطور که با حرص زمزمه میکرد پاک دیوانه شدم وارد آسانسور شد... به محض رسیدن به طبقه همکف خودش رو از آسانسور پرت کرد بیرون و رفت سمت خونه. با رسیدن جلو در خونه کلیدش رو از جیبش در آورد و در قفل چرخاند.همینکه وارد خونه شد مهرناز خانم سر چرخوند و با دیدن امیرحسین گفت: +به به...شازده پسرم چه عجب یه سر به خونه زدی!!! با وجود استرس و دلشوره ی بی دلیلی که داشت برای اینکه مادرش به چیزی شک نکنه خندید و گفت: _سلام مامان گلم...ببخشید کارم امروز یکم زیادتر بود وقتم نکردم زنگ بزنم که دیرمیام.ولی حالا نگران نباش اگه مشکلت ناهار ظهر که اضاف اومده خودم دربست در خدمتم.بده تا تهشو میخورم. مهرناز خانم با خنده گفت: +لازم نکرده!ناهارتم برو همونجایی بخور که تا حالا بودی! امیر خندیدو پرسید: _جیغولوا کجان؟! جیغولوا مخفف کلمه ی دوقلوهای جیغ جیغو بود که امیر از خودش ساخته بود. مهرناز خانم اخم تصنعی کرد و گفت: +بچه هام انقدر خسته بودن ظهر ساعت سه رسیدن خونه ناهار خورده نخورده رفتن تو رختخواب. سطل آب سردی روی امیر خالی شد!پس الینا اینجا هم نبود!... مونده بود چکار کنه که مهرناز خانم به یاری اش شتافت: +امیر برو دخترارو بیدار کن خیلی خوابیدن... به سرعت قدمی به سمت اتاق برداشت که صدای مهرناز خانم بلند شد: +امیرحسین...درست صدا بزنیا نه با داد و بیداد! امیر بد خنده سری تکون داد و رفت سمت اتاق دوقلوها. در اتاق بسته بود.تقه ای به در زد و بعد از چندثانیه در را باز کرد. اسما که با صدای در از خواب پریده بود با چشمانی نیمه باز منتظر بود ببینه کی وارد اتاق میشه.با دیدن امیرحسین چشماشو بست و ناله مانند گفت: +پوووف بازم تو؟! امیر بی توجه به اسما چندقدمی به داخل اومد و گفت: _پاشین...پاشین...اسما حسنا با دوتاتونم.زود بلند شید. حسنا که تازه از سروصدای امیرحسین بیدار شده بود با چشمای بسته نالید: +اااه چته زود زود میکنی!!؟؟ _پاشین ببینم الینا خانوم کجاس؟! دخترا از سوال ناگهانی امیرحسین چنان جا خوردن که هردو متعجب چشماشون کامل باز کردن و گفتن:چییی؟! اسما:تو چکار الینا داری؟! حسنا در تایید حرف اسما سری تکون داد و گفت: +راس میگه!به توچه الی کجاس!! امیر که تازه متوجه سوتی خودش شده بود گفت: _آخه میدونین من دیشب...اه اصن قضیش طولانیه فقط اینو بهتون بگم که من باید یه خبر خیلی مهم رو هرچی سریعتر بهشون بگم... کمی مکث کرد و ادامه داد: _قبل از اینجا رفتم در خونشون زنگ زدم ولی جواب ندادن.چندبار زنگ در و موبایلشونو زدم ولی بی فایده بود!... اسما با بی حوصلگی گفت: +وا خب حتما سرکاره!!! حسنا:اره بابا سرکاره الی خیلی وقتا اضاف کاری قبول میکنه!!! امیر متعجب از حرف حسنا پرسید: _اضاف کاری؟؟!!برا چی؟! حسنا:چمیدونم وقتی ازش میپرسیم میگه زندگی خرج داره!!! امیر همینطور که در دل دعا میکرد که حقوق این شغله بیشتر باشه گفت: _حالا به هرحال بهتون بگم که الینا خانوم امروز سرکار نرفتن صبح دیدمشون جلو در گفتن امروز استراحت میکنن. اسما پتورو روی سرش کشید و گفت: +اه امیر چه گیری هستی تو!خب حتما حالش بهتر شده رفته سر کار...الیناس دیگه هرکاری ازش ممکنه... امیر کلافه پتو رو از روی سر اسما کشید اونور و گفت: _اسما!الینا خانوم امروز نمیتونسته بره سرکار.آخه...آخه دیشب اخراج شد! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 ماشین رو جلوی در دانشگاه پارک می کنه. -صبر کن بیام -باشه تکیه ام رو به درخت چنار می زنم ،درختی پیری که فارغ التحصیل شدن خیلی از دانشجو های این دانشگاه رو دیده بود .همیشه عاشق فضای دانشگاه تهران بودم ،پر از درخت .جلو میاد ،سوییچ رو توی جیبش میزاره و میزاره من جلو تر برم ،نگاهی به تیپش میکنم ، پیراهن نازک ذغالی پوشیده بود و دکمه هاش رو کامل بسته بود با شلوار راسته مشکی رنگش موهای لخت و بلندش رو فرق کچ باز کرده بود و ریش هاش مرتب مرتب بود .ساعت ساده دسته چرمش تیپش رو کامل کرده بود ،خدایی خیلی خوشتیپ بود .وارد سر در دانشگاه میشم . دستش رو محکم تر می گیرم ،می خواستم حس برادریش بیشتر بهم تزریق بشه . لبخندی روی لب های میشنه چقدر دلم برای دانشگاه تنگ شده بود .کل دانشگاه رو از سر میگذرونم که با دیدن چهره آشنایی به سمتش میرم از پشت دستام رو روی چشاش میزارم ،دستام رو بر میداره و به سمتم بر میگرده ،لبخند عمیقی میزنه و مثل دختر بچه پنج ساله ها بالا و پایین میپره .پاشا با دیدن شادیم لبخند عمیقی میزنه و به سمت ورودی دانشگاه میرود .سارا دستام رو میگیره و نگاهی به نگار که او هم خوشحال نگام می کرد ،می کنه و دعوتم میکنه به نشستن.روی صندلی میشینم و روسریم رو روی سرم مرتب میکنم . -کجایی دختر؟ -تو کجایی بی وفا -من کجام باید چی کار می کردم؟ هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی ،معلوم نیست کجا سرش گرمه ،آدرس خونه جدیدتم که بلد نبودم ،چند بار خواستم بیام در خونتون آدرس بگیرم فقط کلفتتون بود -راس میگی هیچ راهی برای ارتباط باهام نبوده -حالا اومدی درس بخونی؟ -آره دیگه ...شما ها ترمای آخرتونه؟ -دانشگاه که ترم آخر نداره هر چقدر بخونی بازم جا داری ،می تونی بهمون برسی -خب خدا رو شکر نگار که تا حالا ساکت بود ،نگاهی بهم کرد و گفت:بچه ها پایه این برم براتون نسکافه بگیرم -مهمون تو ؟ -مهمون من -خیل خب حاضرم قبول کنم نگار پس گردنی ای بهش میزنه .با امید خیره میشم به کل حیاط بزرگ دانشکده هنر ،چقدر این قسمت دانشگاه تهران رو دوست داشتم ولی خدایی هیچ وقت تیپ عجیب و غریب هنر جو ها کنار نمی اومدم .شلوار لی راسته گشادم رو کمی پایین تر میکشم ،می دونستم پاشا ببینه پاهام بیرونه خیلی ناراحت میشه ،اصلا پاشا به کنار مگه پاشا خدای منه؟ خودم دوست داشتم به قول مامان جون :مگه دارم گل لگد می کنم ؟ یادش بخیر هر وقت شلوار کوتاه تو خونه می پوشیدم اینو می گفت ، خودمونیما دخترا خدای حاشیه رفتن نگاه کن از کجا رسیدم به کجا.نمی دونم چند ساعت حرف زدیم ولی پاشا اومد و گفت کارا تموم شده 🌺🍂ادامه دارد.... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay