🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_بیست_دوم
الینا خواست جواب بده که رایان گفت:
+الینا گفتم جان منا...اگه سرکاریه بگو...
الینا با اخم الکی زد تخت سینه رایانو گفت:
_هی آقاهه بار آخرت باشه هی جان بابای فسقل منو قسم میدیا...
رایان بی معطلی الینا رو در آغوش گرفت و تند تند گفت:
+الینا عاشقتم...عاشقتم...وای الینا...
همین که سرش روی سینه ی رایان فرود اومد و دستای رایان دورش حلقه شد گفت:
_میدونی که دوست دارم؟!
رایان سرشو رو سر الینا گذاشت و گفت:
+خوبه که بدونی منم دوست دارم...
به محض تموم شدن جمله رایان خودشو کشید جلو و گفت:
_اسمشو چی بزاریم؟!
رایان لبخند شیرینی به این همه عجول بودن الینا زد...
الینا رو کشوند عقب و دوباره سرشو گذاشت رو سر الینا:
+اگه دختر بود اسمشو میذاریم...الینا...
الینا دوباره خودشو کشید جلو و نگاه عاقل اندر سفیهی نثار رایان کرد.اما رایان بی توجه به نگاه الینا زل زد تو چشمای الینا و ادامه داد:
+اگه پسر بود...اسمشو میذاریم...الینا!
الینا با خنده گفت:
_اووه!ولی الینا اسم دختره...نمیتونیم اسم پسر بزاریم الینا!
رایان عاشقانه الینا رو کشید تو بغلش و گفت:
+چرا نتونیم؟!بچه ی خودمونه هرچی بخوایم اسمشو میزاریم....
🌷پایان🌷
امیدوارم همه انسانها راه حق رو پیدا کنن و پای اعتقادشون به اسلام محکم بایستند. چون کوه استوار باشند. وهمیشه برای فرج امام زمان عج تلاش کنند 🌷
🌸ممنون از همراهی شما 🌸
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_دوم
*محمدحسین*
سرهنگ جلو میاد ،نگاهے بہ من میڪنہ نگاهے ڪہ واقعا ترسناڪ بود ،قلبم شڪستہ بود ،خیلے ناراحت بودم ،ڪل وجودم پر از حرص بود،توقع شنیدن این حرف ها رو نداشتم .بلند میشم و دوباره مثل مجرما راهے اون خرابہ میشم .میشنوم ڪہ سرهنگ قصد صحبٺ با پناه رو داره ،دوباره وایمیستم .
-شما هم تا چند وقت تا بہتون اطلاع ندادم از خونہ بیرون نمیایݧ خواهش میڪنم مثل محمد حسین لجباز نباشین مثل حالا ڪہ جونش تو خطره
پناه نگران نگام میڪنہ ولے دوباره سریع چہره اش رو برگردوند ،نمے دونم چرا ڪوتاه نمیاد .منم بد ڪردم ،اونم بد ڪرده بہتره ڪہ ڪوتاه بیایم .
عمر ما را مہلٺ امروز و فرداے تو نیسٺ
من ڪہ یڪ امروز مہمان توام فردا چرا؟
دلم میخواد برم امامزاده صالح مثل بچگے ها وقتے چادر مامان فرشتہ رو مے گرفتم و با هم مے رفتیم امامزاده صالح ،مامان چطور از امامزاده در خواسٺ مے ڪرد ڪہ بابا سالم بر گرده و بعد از شیمیایے شدنم ڪلے از امامزاده صالح مے خواسٺ ڪمتر درد بڪشہ ،مجید دوباره دستم رو مے ڪشہ .بر میگردم سمتش ،فڪر مے ڪنہ دوباره میخوام قاطے ڪنم .
-ببخشید مجید خیلے اذیتت ڪردم
-این چہ حرفیہ مرد،وظیفمہ
صداے مامان فرشتہ را مے شنوم ،بہ عقب بر میگردم از دیوار گرفتہ جلو میاد ،خودم میرم مقابلش ،دوباره اشڪش جارے میشہ .
-ڪجا میرے؟
-باید برم
-بعد این همہ سال میشہ نرے؟
-نہ مامان فرشتہ
-محمد حسینم ...اے ڪاش بیشتر مے موندے
-مامان فرشتہ میشہ حلالم ڪنے؟
-مگہ چہ ڪار بدے ڪرده ؟
-خیلے اذیتت ڪردم مامان
-این چہ حرفیہ عزیز دلم
دستش رو توے جیبش ڪرد و یڪ گردنبند چرمے کوچیڪ رو در آورد بہ سمت من گرفت : اینو بنداز دور گردنٺ ،دعاسٺ
گردنبند رو مے گیرم ،پلاڪے رو هم سمتم مے گیرد :اینم پلاڪ باباتہ همیشہ با خودت ببر
-چشم
بہ سمت در راه میفتم ڪہ دوباره صدام میزنہ بر میگردم :مواظب خودت باش
-چشم
سوار ماشیݧ میشم ،سرهنگ جلو میشینہ و من عقب ،مجیدم پشت فرمون ،سرهنگ بدون اینڪہ برگرده ،شروع میڪنہ بہ سرڪوب ڪردن
-محمد حسین چرا حرف گوش نمیدے؟ بہ خدا بہ فڪر توام ،محمد حسین چرا ڪوتاه نمیاے؟ چرا تو خونہ بند نمیشے؟ من از دست تو چے ڪار ڪنم؟ الان جون خانواده تم تو خطره
-سرهنگ داشتن زنم رو ازم مےگرفتن
- فڪر مے کردے من میذاشتم؟
-دیگہ میخواستین چے ڪار ڪنین سر سفره عقد؟
-محمدحسین من...
-سرهنگ دیگہ بریدم ،مے خوام برم پیش تیمور ،تیمور منو بڪشہ یہ جہان راحت بشن
-اگہ قرار بود ببرنت همون دوسال پیش مے بردن
-اے کاش دوسال پیش مے مردم
سڪوت ماشین رو پر میڪنہ ،مطمئن بودم حضورم واقعا باعث اذیت شدن دیگرانہ
-فردا میرم و همہ ماجرا رو براے خانواده ات توضیح میدم
سرم رو تڪیہ میدم بہ صندلے چشام رو مے بندم و بہ با او بودن فڪر مے ڪردیم .
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌