🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_هشتم
نم نم باران بے وقفہ بہ زمین کوبیده مے شد و صداے خوشایندے ایجاد مے کرد،جلو مے روم پرده ی اتاقم رو کنار میزنم،نگاهے بہ آقا غلام مے کنم کہ از بارون فرار مے کرد.پنجره رو باز مے کنم و دستم رو زیر قطرات بارن مےگیرم.چقدر آسمون مهربون بود مهربونے خودش رو از کسے محروم نمے کرد،روے سر همہ سایہ مےانداخت،بہ همہ بارون را مے داد،با همہ مهربون بود، با همہ یہ جور بود.بر عکس آدما!آدما فقط دنبال...
تقہ اے بہ در مے خوره،اجازۀ ورود میدم،نگاه بود با یہ سینے و دو لیوان.
-مزاحم نیستم کہ؟
-از کے انقدر با ادب شدے؟
سینے رو روے عسلے میذاره و روے مبل میشینہ.عینک گردے کہ خیلے بهش مے اومد رو روے صورتش میزون میکنہ،پنجره رو مے بندم و کنارش مےشینم.
-نسکافہ آوردم با هم بخوریم
-خوب کردے
یہ لیوان از لیوان ها رو بهم داد،لیوان رو بین دستاے خیسم گرفتم.دستے بہ موهاے لختش کشید و پشت گوشش انداخت.
-حالا میخواے چے کار کنے پناهے؟
-چے رو؟
-شوهرت رو مے بخشیش؟
نسکافہ رو پائین میارم و نگاهے بہ لیوان میکنم،نگاه خودش ادامہ میده:
-نمے خوام دخالت کنم ولے مردے کہ این همہ سال از تو سراغ نگرفتہ...
-سرهنگ بهش اجازه نمے داد
-خواهر من ساده نباش
-نگاه من محمد حسین رو دوست دارم
-اون چے؟اون تو رو دوست داره؟
-نمےدونم
نسکافہ اش رو خورد و لیوان رو توے سینے گذاشت،بعد رو بہ روم نشست:
-قربون اون دل شکستت برم
-دور از جون
گوشیم زنگ میخوره،نگاهے بہ صفحہ اش میکنم،گوشے رو بر میدارم،شماره ناشناس بود.گوشے رو کنار گوشم مے گیرم:
-بلہ؟
-سلام
صداے بمش پیچید توے گوشم،دلم تنگ بود براےصداش چیزے نگفتم.شاید چون مےترسیدم گریم بگیره
-جواب سلام واجبہ ها
-سلام
نگاه سوالے نگاهم کرد،بهش اشاره کردم کہ بره بیرون،شونہ اے بالا انداخت و عزم بیرون رفتن کرد.
-خوبے؟
روزه ے سکوتم رو شروع مے کنم قربہ الے العشق.صداے نفس هاش آرامش بخش بود چرا دروغ بگم؟این صدا رو دوست داشتم
-قهرےخانومے؟...حق دارے!...داشتم بارون رو میدیدم یاد تو افتادم آخہ بارون خیلے دوست داشتے.هنوزم دوسش دارے؟...پناه من تمام این دو سال بہ فکرت بودم...واسہ منم سخت بود مثل تو...نمےدونستم زنده بودنم کسے رو خوشحال نمےکنہ.حالام اگہ ناراحتین یہ گوشہ اے خودم رو گم و گور میکنم ولے هیچ وقت تورو خاطراتت رو مهربونے هاتو فراموش نمےکنم تو یه اتفاق خوب کہ نہ عالے بودے توے زندگیم ولے پناه برو تو من رو فراموش کن...خدافظ
-صبر کن
سکوت کرد.چیزے نگفت دوباره ادامہ دادم:
-فکر نمےکردم انقدر خودخواه باشے،کے گفتہ تو باید راجب همہ چیز من تصمیم بگیرے؟کے گفتہ همش باید نظر تو باشد؟...من...من...من مےخوام با تو باشم
ملکا در رو برام باز کرد وارد حیاط شدم،ملکا کہ دستاش رو بر ع س گرفتہ بود را بغل کردم،ردم رو بوسید.نگاهے بہ دستاش کردم.
-پناه جون دستام کثیفہ میشہ در رو خودت ببندے؟
-آره عزیزم
پلہ ها رو پائین رفت،روے تخت کنار فرشتہ خانوم نشستم:
-سلام مامان فرشتہ
بعد رو کردم بہ کژال خانوم:
-سلام کژال خانوم
-سلام عزیز دلم
ملکا یہ تاے ابروش رو بالا داد و گفت:
-کیفت رو بزار بیا کمک
-خیلے خب بابا منو نخور
-خوردنے ام نیستے آخہ
-نہ تو خوردنیے
پلہ ها رو بالا رفتم،جلوے جاکفشے وایسادم کیفم رو در آوردم و گذاشتم روے جاکفشے.دستے بہ صورتم کشیدم و دوباره برگشتم حیاط،ملکا اشاره اے بہ پیاز ها کرد و گفت:
-بفرمائید
-امروز خواهر شوهر بازیت گرفتہ ها
-خواهر شوهر بازے در نیاوردم کہ اینطورے شدے دیگہ
-منم خواهر شوهر میشما
-واے یادم رفتہ بود
روے گلیم مےنشینم و چاقو رو برمیدارم.کژال خانوم رو میکنہ بہ فرشتہ خانوم:
-میگم انشاءالله پسرت برمیگرده فرشتہ جون
-انشاء الله،آش نذریتم قبول باشہ
-قبول حق
آش نذرے براے محمد حسین بود کہ زودتر از این اتفاقا خلاص بشہ.
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌